مارکس و کابوس سرمایه داری در زمینه تعلیم و تربیت (قسمت اول)
مارکسیست‌هایی که تعلیم و تربیت را بخش روبنایی جامعه می دانند، معتقدند که تغییر اجتماعی ضرورت باید در جهت زیربنای مادی جامعه هدایت شود نه در جهت حیطه روبنایی یعنی توهمات مذهبی ذهن و افکار طبقاتی متداول و مسلط. از یک طرف آنها معتقدند که این دیدگاه در شناخت محیط‌های تاریخی محدود و خاصی که برداشت مارکس از مذهب بر آن محیط‌ها متکی بود، ناکام است. از طرف دیگر، آنها نمی توانند زیربنای مادی تولید فکر را بشناسند. برداشت مارکس از مذهب ناشی از تحلیل تاریخی وی از جامعه طبقاتی بود. به گفته مارکس، شعور، در ابتدا، مستقیما با زیر بنای مادی جامعه در آمیخته بود. سپس آگاهی، صرفا همان وجود آگاه شد: البته شعور در ابتدا صرفا شعور مربوط به محیط محسوس بی واسطه و شعور مربوط به ارتباط محدود با دیگران و اشیای بیرون از فردی است که خود آگاهی را رشد می دهد. با این حال، در ارتباط با رشد تولید و افزایش جمعیت، تقسیم کار نیز صورت گرفت. در اثر توسعه بیشتر این روش تقسیم کار، میان  کار یدی و کار فکری تفاوت بوجود آمد. از این زمان به بعد شعور واقعا می تواند دل خوش دارد که چیزی غیر از شعور مربوط به جریان موجود است. از این به بعد شعور در موقعیتی است که خود را از دنیا آزاد کرده در جهت تشکیل نظریه «صرف» یعنی دین شناسی، فلسفه، اخلاق و غیره حرکت میکند» بنابراین، مارکس یک سلسله موقعیت‌های تاریخی را در ذهن داشت که تقسیم کار،تمایز بین کار یدی و کار فکری و رشد مذهب را موجب می شد. مارکس از این مفاهیم به عنوان مقولات توصیفی در باب تحلیل تاریخی جامعه طبقاتی بهره برد.
 
توسعه‌ای که مارکس به برداشت ماده گرایانه تاریخ داده، مخالفت با این انشعاب انتزاعی را با صراحت نشان می دهد. به عنوان مثال، مارکس میان برداشت ماده گرایانه تاریخ یا دانش و علم واقعی و شکلهای ایدئولوژیکی و انتزاعی پیشین درباره فکر، تفاوت می گذارد. به عنوان مثال، درباره مذهب می گوید:
 
«ما قبلا شاهد بودیم که چگونه به علت تفکیک میان افکار و افراد و ارتباطات تجربی آنها که زیربنای این افکار است، یک نظریه و تاریخ واقعی در باب اندیشیدن محض در میان فلاسفه پدید می آمد.»
 
بر خلاف دانش واقعی: «در زندگی واقعی، وقتی تفکر صرف نظری پایان می یابد، علم واقعی و مثبت، یعنی ارائه فعالیت عملی و فرایند عملی رشد انسان آغاز میگردد؛ سخن گفتن توخالی درباره آگاهی متوقف می شود و دانش واقعی باید جای آن را بگیرد. وقتی واقعیت توصیف می شود، فلسفه به عنوان شاخه مستقلی از دانش تعادل خود را از دست می دهد.»
 
بنابراین، در دیدگاه مارکس، هیچ دانشی حتی در جامعه طبقاتی ضرورت ایدئولوژیکی نیست. افکار غالب احتمالا افکار طبقه حاکم است. اما دقیقا همین ساختارهای انتزاعی است که می کوشد تا روابط واقعی میان انسان‌ها و فعالیت آنها را پنهان دارد؛ ساختاری که دانش واقعی و علم برخلاف آن جهت دهی شده است. به گفته مارکس دانش واقعی مبتنی بر - و مستند به - عمل است.
 
«این سؤال که آیا حقایق عینی می تواند به فکر انسان نسبت داده شود، یک مسأله نظری نیست بلکه مسال‌های عملی است. انسان باید حقایق، یعنی واقعیت و قدرت این جهانی بودن تفکراتش را در عمل اثبات کند.»  به علاوه «همه اسراری که به تصوف و راز ورزی رهنمون می شود، راه حل عقلانی خود را در رویه انسانی و درک این رویه می یابد.»
 
این امر کمک می کند تا توضیح دهیم که چرا مارکس از رویه انقلابی به عنوان راه حل مشکل تعلیم و تربیت و تغییر محیط طرفداری می کند. این امر بدان معناست که وقتی تعلیم و تربیت انقلابی باشد، هم ایدئولوژی و هم افکار طبقه حاکم منقرض می شود.

«هم برای ایجاد آگاهی کمونیستی در سطح عموم، و هم برای موفقیت عامل این آگاهی، دگرگونی همه انسان‌ها ضروری است؛ نوعی دگرگونی که فقط در یک نهضت عملی یعنی انقلاب صورت می گیرد. بنابراین، این انقلاب بدان سبب ضروری است که نه فقط طبقه حاکم را نمی توان از راه دیگری از بین برد، بلکه طبقه ای که آن را سرنگون میکند فقط با یک انقلاب می تواند خود را از همه زحمات اعصار و قرون نجات دهد و برای بازسازی جامعه صلاحیت پیدا کند.» 
 
خلاصه، تفاسیر ماتریالیستی معینی ایدئولوژی را تنها شرط، یا شکل لازم برای آگاهی نظری انسان می داند. از دید این تفاسیر، تعلیم و تربیت محدود به این است که علایق و افکار طبقه حاکم را جامه عمل بپوشاند. از طرف دیگر، مارکس اعتقاد داشت که علم، در توسعه اولیه خود در خلال تولید سرمایه داری و محقق ساختن از خود بیگانگی انسان، در یک نهضت و در جهت یکپارچگی علم طبیعی و علم انسانی تلاش می کند.
 
مارکس ادعا می کرد که برداشت ماده گرایانه تاریخ یک علم انسانی واقعی است و بنابراین می بایست پایه نظری نهضت کمونیستی باشد. بنابراین، وقتی نهضت کمونیستی تقسیم قدیمی روش تولید به روش تولید طبقه کارگر و روش تولید سرمایه داری را بر انداخت، علم مادی یا طبیعی و علم انسانی باید از طریق صنعت و کمونیسم رشد یابد؛ صنعت علم یکپارچه است و کمونیسم علم انسانی و طبیعی. این نهضت باید انسان گرایی و طبیعت گرایی را کامل کند و شالوده جامعه انسانی یعنی کمونیسم را آماده سازد. بنابراین، فقط از طریق انتقال انقلابی آگاهی انسان با تعلیم و تربیت و نهضت کمونیستی است که علم می تواند نقش خود را در راهنمایی جامعه سوسیالیستی بازی کند.
 
در جامعه پاریس احساس می شود که فقط طبقه کارگر می تواند این جامعه را از حکومت کشیشها نجات دهد، احساس می شود که علم می تواند از ابزاری برای طبقه حاکم به قدرت مردمی تبدیل شود، دانشمندان می توانند از کسانی که اغراض طبقاتی را محقق میکنند، انگلهایی که در جستجوی شغل هستند و همدستان سرمایه اند، به نمونه های آزاد خردمندی تبدیل شوند. علم فقط در جمهوری کارگران می تواند نقش واقعی خود را بازی کند.
ادامه دارد..
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص533-530، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387
نسخه چاپی