خط‌های کمرنگ و پر رنگ
یک خط...دوخط...سه خط...چقدر خط! این خطوط درهم و برهم، این خطوط کمرنگ و پررنگ، دارند حرف می‌زنند با من! 

خط‌های جدید، خط‌های قدیمیِ عمیق... بیا اسم بگذاریم برای هر کدامشان. این یکی خطِ مسئولیت، آن یکی خطِ خستگی، این خطِ طاقت، آن خطِ فداکاری. این، نگرانی، آن، بردباری...غم...سکوت...تلاش...ای وای... چقدر خط.

 

خط مسئولیت

صدای گریه‌ی نوزاد از اتاق کناری به گوشش رسید. بالاخره انتظار تمام شد. نوزاد را که دادند دستش، انگار چیزی  همه‌ی وجودش را فرا گرفت. چیزی به نام احساس مسئولیت؛ و این اولین خط بود.
 

خط خستگی

زمستان سردی بود. باد تندی می پیچید توی شاخه‌های خشک درختان و هو هو می‌کرد.  گوشه‌ی خیابان را گرفته بود و تند تند قدم برمی‌داشت تا بار سنگین توی دستهایش را زودتر به خانه برساند. وقتی به خانه رسید تازه فهمید چقدر خسته است.
 

خط تلاش

تابستان گرمی بود. هُرم آفتاب می‌ریخت روی آسفالتِ خیابان و برمی‌گشت بالا.  هنوز خیلی مانده بود تا غروب. داشت برمی‌گشت خانه. رادیوی ماشین روشن بود:

-«کسی که برای تامین زندگی خانواده‌اش کار می‌کند و زحمت می‌کشد؛ مانند کسی است که در راه خدا جهاد می‌کند.»

 دور زد. چند سرویس دیگر می‌توانست برود و برگردد.

 

خط طاقت

خودش را توی آینه نگاه کرد. دیگر آن مردِ ده سال پیش نبود. زود از کوره در نمی‌رفت. زود خونش به جوش نمی‌آمد. طاقتش بیشتر شده بود.
 

خط فداکاری

آن روز صبح زود وقتی از خانه آمد بیرون، نگاهش افتاد به کفش‌های نیمدارش.

-«امروز می‌روم یک جفت کفش می‌خرم.»

شب که به خانه برگشت یک دست مانتو و شلوار قهوه‌ایِ خوش دوخت که قبلا قول خریدش را داده بود، باخودش به خانه آورد.

 

خط سکوت

نظرم را قبول نداشت، اما فکر می‌کردم حق با من است. دلایل زیادی هم برای خودم داشتم که به نظرم ثابت می‌کرد حق با من است؛ اما واقعا حق با من نبود. وقتی سکوت می‌کرد می‌فهمیدم حق با من نیست. معنای سکوتش از هزار کلمه برایم بیشتر بود.
 

خط غم

همیشه غم‌هایش را پنهان می‌کرد.
 

 خط نگرانی

یادم رفت بود بگویم آن روز برایمان کلاس فوق العاده گذاشته‌اند. دیر آمدم. خیلی دیر. تا به حال این قدر نگران ندیده بودمش.
 

خط همراهی

از سر جلسه‌ی کنکور که آمدم بیرون گفتم: «بد نبود. خوب بود؛ اصلا نمی‌دونم. نمی‌دونم چطور بود.

گفت: «خوبه. نتیجه هر چی باشه خوبه. بهش فکر نکن.»

هیچ جمله‌ای جز این  نمی‌توانست این‌قدر آرامم کند. چه همراه خوبی بود پدر.

نشسته‌ام روبروی خط‌های کمرنگ و پررنگ. دست‌های پدرم توی دست‌های من است. دست‌هایش را می‌بوسم.

منبع: مجله باران
نسخه چاپی