اضطراب و بیماری‌های روانی
تا زمانی که به طور متعادل به حس‌های بدنی مربوط پرداخته نشود (هنگامی که به آن‌ها واکنش نشان داده می‌شود)، بازداری فکر در مورد افکار مزاحم مفید نخواهد بود. اگر نسبت به تجربه بدنی که هنوز نیمه هشیار است که ابتدائا به بازداری می‌انجامند بیزاری را تجربه کنیم، به احتمال بیشتری آن تجربه بدنی تقویت خواهد شد. کاستر و همکاران (۲۰۰۳) به وضوح تأثیرات متناقض بازداری افکار اضطرابی را طی تهدید قریب الوقوع مشاهده کردند. آن‌ها ثابت کردند که ممکن است مدت اضطراب طی بازداری فکر کاهش یابد، اما احتمالا بعد از اتمام بازداری فکر شدت و فراوانی علائم اضطرابی افزایش می یابد. هایس (۱۹۹۴، ص ۱۷) تأکید می‌کند که ممانعت از فکر منفی مستلزم فراخوانی یک قانون کلامی است که اغلب برای کمک به اجتناب از آن فکر طراحی شده است، اما در واقع سبب می شود که آن فکر دوباره روی دهد، زیرا « نمی توان بدون فکر کردن درباره «الف» از قانون به «الف» فکر نکن پیروی کرد». مزاحمت خودمختار «افکار خودکار» ، بعد از رویداد استرس آور ثابت شده است (هورویتز، ۱۹۷۵)، اما این افکار با تجربه زیست شناختی ایجادشده از طریق حس‌های بدن پیوند روشنی ندارد.
 
الگوهای شناختی، نظری و کاربسته که اهمیت ذهن آگاهی را مدنظر دارند، چه در مورد درمان اختلال‌های اضطرابی (اورسیلو و همکاران، ۲۰۰۳؛ رومر و اورسیلو، ۲۰۰۳؛ ولز و ماتیو، ۱۹۹۴) یا در مورد اختلال‌های خلقی (سیگال و همکاران، ۲۰۰۲؛ تیسدیل و برنارد، ۱۹۹۳) یا اعتیاد (مارلات و همکاران، ۲۰۰۴، ۲۰۰۶؛ ویتکیویتز و مارلات، ۲۰۰۶)، همگی در ادبیات پژوهشی ظاهر شده‌اند. کار ولز (۱۹۷۷) نشان دهنده یک دیدگاه شناختی است که ایده پذیرش را در رویکرد ذهن آگاهی وارد کرده است، با اینکه در این دیدگاه، هیچ ارجاعی به بعد همزمان حسی حرکتی (حس‌های بدنی هم ظهور) داده نشده است؛ یعنی ایده ناپایداری ضمنی است. ولز و ماتیو (۱۹۹۴) راهبرد خاص پردازشی را پیشنهاد کرده‌اند که عبارت است از ذهن آگاهی منفصل که در آن به درمانجویان آموزش داده می شود ارزیابی نشخوار گونه یا نگرانی فعال نسبت به افکار مزاحم را آزاد بگذارند. در این کار یعنی رها کردن انتخابی افکار مزاحم، آگاهی به فکر اولیه ممکن است باقی بماند، اما درمانجو آموزش می بیند که با آن در سطح ذهنی یا رفتاری درگیر نشود. این فرایند را می توان با خودآموزی‌هایی مانند «این فکر است و واقعیت ندارد؛ نیازی نیست وقتم را صرف این افکار کنم»، یاری کرد. باید اجازه داد که تداخل فکری خودبه خود کاهش یابد. علاوه بر این ذهن آگاهی منفصل را می‌توان به عنوان یک تجربه رفتاری برای تعیین اینکه «اگر افکار مزاحم را به حال خود رها کنیم چه می‌شود؟» به کار گرفت. این یک آنتی تز برای کوشش‌های بازداری افکار است و می‌توان از آن برای به چالش کشیدن عقاید مربوط به مزاحمت‌های فکری و پریشانی ناشی از آن‌ها استفاده کرد.
 
در واقع این دیدگاه برای درمان آن دسته از اختلال‌های اضطرابی که افکار مزاحم اساس مشکل هستند، مناسب است. با این همه، ماهیت مزاحم شناخت‌های معمول روزمره (برای مثال یک ترانه که ابتدائا با احساس‌های بدنی خوشایند مرتبط است) اغلب به تکرار غیرارادی واکنش ارتجالی (مثلا آواز خواندن یا سوت زدن) منجر می شود، حتی اگر نخواهیم در آن زمان خاص این کار را انجام دهیم. به این ترتیب در نظر گرفتن ماهیت مجسم پردازش شناختی، ایده مزاحمت فکری را به تعدادی از آسیب شناسی‌های روانی گسترش می دهد. مؤلفة واکنش در مدل هم ظهوری یک پدیده درونی مرتبط با سیستم اعصاب مرکزی است، اما فعال سازی مفرط و پایدار آن به عدم تعادل در فرایند پردازش اطلاعات می‌انجامد.

براساس مدل مذکور آسیب شناسی‌های روانی نمی‌توانند در کنار سازوکارهای پردازش اطلاعات متوازن وجود داشته باشند. آسیب شناسی‌های روانی هنگامی تسهیل و حفظ می شوند که عدم تعادل به عنوان حالت غالب پایدار این سیستم جا افتاده باشد. به این ترتیب تعادل بین چهار کارکرد مذکور ممکن است احتمال سلامت روانی و تا حدی سلامت جسمی را پیش بینی کند. توجه بالنسبه کمی از سوی ادراک حسی (که تهی شده است) به مؤلفه ارزشیابانه/ داورانه سیستم منتقل می‌شود. سهم زیادی از منابع باقی مانده با فرایندهای واکنشی قطبی میشوند و اغلب از کنار ظرفیت حس احشایی (حس‌های بدنی) عبور می‌کنند، مگر اینکه خیلی شدید باشند، مثل حملات هراس. بیش پردازش کارکردهای ارزشیابانه و واکنشی، منعکس کننده خودکار بودن هستند. ما تفکرات و واکنش های خودکار تولید می‌کنیم و گفته شده است (سیگال و دیگران، ۲۰۰۲) که در حال راهبری یک هواپیمای خودکار هستیم.
 
بنابراین اتکا بر ویژگی ادراکی (خنثی) محرک و آگاهی از حس های بدن به حداقل و تکیه بر الگوهای عادت ارزشیابانه و واکنشی به حداکثر می رسد. این مسئله به طور معمول در اولین مراحل تمرین ذهن آگاهی مشاهده می‌شود. هرچه فرد بیشتر دچار استرس یا تجاربی مثل حالات افسردگی و اضطرابی باشد، کمتر می تواند حس‌های معمول بدنی مانند وزن و لمس دست‌ها روی دسته صندلی یا فشار زیر پا را دریابد. از طرف دیگر، افراد آرام تر با اینکه آموزش ندیده‌اند، ظاهرا حس های بدنی را با دشواری کمتری در می‌یابند. البته می‌توانیم حس‌های شدیدتر را دریابیم، به ویژه آن‌هایی که دوستشان داریم یا نداریم. با وجود این فرد مبتلا به اختلاس هراس نسبت به حس‌های زمخت مرتبط با هراس آگاه می‌ماند، اما احتمالا در عین حال نمی‌تواند حس‌های ظریف‌تر معمول را دریابد.

پاسخ‌های اضطرابی اگرچه معمول و گاهی ضروری هستند، به چنین عدم تعالی نیز می انجامند. پیامد این استرس‌ها وقتی بیش از حد مورد تأکید قرار گیرد و به طول بینجامد، کارکردی ناسازگارانه است، زیرا عدم تعادل به حالت غالب سیستم پردازش اطلاعات تبدیل می‌شود. در واقع در مانجویان اغلب گزارش می‌کنند در موقعیت‌های معمولی احساس می‌کنند بیش از حد داوری کرده و بیش از حد واکنش گری می‌کنند. این ویژگی به ویژه در دوره‌های برانگیختگی تأکید می‌شود، اما در عین حال به این دوره‌ها محدود نیست. با استفاده از منطق تکاملی می توان این الگو را بر حسب تفاوت در تخصیص توجه طی ادراک تهدید تبیین کرد به خاطر داشته باشید که کاربرد این الگو به ترس و دیگر اشکال برانگیختگی محدود نیست. برای مثال تصور کنید که پنجاه سال پیش است، یک چیز پشمالو (محرک) پشت بوته در حال تکان خوردن است، ممکن است خرگوش یا حیوان خطرناکی مثل خرس باشد. باد از پشت سر شما به طرف آن بوته می وزد و می‌دانید که در عرض چند ثانیه بوی شما استشمام خواهد شد. معلوم نیست که دقیقا چه باشد و به همین علت یک تهدید بالقوه را ادراک کرده‌اید.
 
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاری‌فرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیده‌دار، صص37-32، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393
نسخه چاپی