افسردگی مزمن و اضطراب فراگیر
یک خانم حدود چهل سال داشت، تصمیم گرفت مسیر ۴۰۰۰ کیلومتری بین محل زندگی خود و محل آموزش MiCBT را طی کند، او برای درمان افسردگی مزمن و اضطرابش دو ماه تحت درمان MiCBT بود. خواهرش دو سال قبل با استفاده از این روش اختلال استرس پس از سانحه مادام العمر خود را درمان کرده بود و به همین دلیل میخواست مدتی تحت این درمان باشد. هنگام سنجش گفت سال‌هاست که هر روز به صورت تکانشی نیم کیلو شکلات می خورد. او بیکار بود و روابط زناشویی ناموفقی داشت.
 
دوشنبه بعد بیدار می‌شوم و اولین روز کار تمام وقت جدید خود به عنوان استاد دانشگاه را شروع می‌کنم. دیروز بدون احساس شکنجه و گناه به مادرم زنگ زدم. دیشب آرام و عمیق خوابیدم و سرحال و قبراق در خانه کوچک خودم که با مبلغ اندکی اجاره کرده‌ام، بیدار شدم. امروز برای ناهار استیک و سالاد درست می‌کنم. دوش هم گرفتم و لباس هایی را که دوست داشتم پوشیدم، خودم را مرتب کردم و به شهر رفتم تا پزشک عمومی خودم را ببینم. نتایج آزمایشها را گرفتم و دیدم که قند خونم خوب است (من دیابت دارم)، کلسترول هم تحت کنترل است و از آگوست تا امروز سیزده کیلو وزن کم کرده‌ام.
 
همه چیز به ظاهر عادی است و برای دیگران ممکن است خسته کننده باشد. اما برای من این زندگی، شبیه معجزه است. سال گذشته (نه ماه پیش) نمی توانستم کار کنم، به خودم نمی رسیدم و نمی توانستم از پس اجاره خانه برآیم. نامنظم می خوابیدم و همیشه خسته بودم. نمی توانستم درست فکر کنم و حافظه کوتاه مدتم خوب کار نمی کرد. به طور تصادفی غذا می خوردم و یادم نمی آمد که غذا خورده ام یا نه، قند خونم بالا بود و کلسترولم به حداکثر رسیده بود. پزشکم گفته بود اگر ادامه بدهم به زودی خواهم مرد. علاوه بر داروی دیابت هر روز ۵۲ واحد انسولین می گرفتم و برای افسردگی مزمن هم روزانه ۸۰ میلی گرم پروزاک مصرف می کردم. وزنم ۱۰۵ کیلو شده بود و روز به روز بدتر می شد. این اواخر روزهایی بود که دوش نمی گرفتم و به خودم نمی رسیدم. البته به طرز ماهرانه ای نمی گذاشتم دیگران بفهمند رنج می کشم.
 
شغلی که همیشه در آرزویش بودم به من پیشنهاد شد؛ کار با جامعه بومی در روستایی برای حل مسئله خودکشی و صدمه زدن به خود که در آنجا زیاد بود. برای آن کار به افراد محلی نزدیک شدم. یک هفته آنجا بودم و فهمیدم که تیرم به سنگ خورده است. دریافتم که دوام نمی آورم، نمی‌توانم با این مردم کار کنم و تحملم به حدی نبود که در آن جامعه متنوع کار مشترک انجام دهم. با گریه استعفا دادم و به اصل خودم برگشتم.
 
نه تنها خانه ام به فروش رفته بود، بلکه نمیدانستم کجا باید زندگی کنم یا چطور می توانم بعد از پیدا کردن محل اقامت، زندگی را بگذرانم. اغلب گریه می کردم، همیشه عصبانی بودم و بقیه اوقات کرخت بودم. از مردم دوری می کردم؛ نمی توانستم تلفن را جواب بدهم و با کسی گپ بزنم. ترس و اضطراب موذیانه اختیار زندگی مرا در دست گرفته بود. به حدی حالم بد بود که اداره رفاه اجتماعی راهنمایی ام کرد که تا تقاضای مستمری معلولیت کنم که بدون شک تأیید میشد.
 
به نوعی بیماری جسمی دچار شدم. نوعی عفونت ویروسی که حتی از چیزی که بودم خسته ترم می کرد. حتی دیگر قند خونم را اندازه نمی گرفتم. خسته کننده شده بود... همیشه بالا بود. همه چیز میخوردم حتی چهار جعبه شکلات خانواده در یک روز می خوردم و این کار در واقع خوددرمانی دردی بود که از آن رنج می بردم. در یکی از اتاق های خالی خانه دوستم زندگی می کردم. دو هفته اولی که آنجا بودم، همیشه خواب بودم. صدایی درونم گفت: دیگر بس است. گویی آن روحی که احساس بی ارزشی و ناامیدی و ناتوانی می کرد، به یکباره گم شده بود.
 
با پولی که از فروش خانه در بانک داشتم تصمیم گرفتم چند هفته به دیدن خانواده ام در تاسمانیا بروم. خواهرم قبلا دکتر برونو را دیده بود و زندگی اش به طرز عجیبی طی مدت کوتاهی عوض شده و سلامتی اش مشخصا بهتر شده بود. قبل از پرواز به تاسمانیا برای دکتر برونو نامه نوشتم و پرسیدم که آیا می‌تواند مرا ببیند. نمیدانستم چقدر مؤثر است؛ فقط میخواستم این وضعیت را تغییر دهم و گمان کردم شاید کمکی کند. او موافقت کرد و دو قرار ملاقات در مدتی که آنجا بودم ترتیب داد.
 
جلسه مشاوره برای من تازگی نداشت. اولین باری که یک روانشناس را دیدم ۲۴ سال پیش بود و از آن موقع گاه به گاه مراجعه کرده‌ام. سال‌های سال درمان‌های مختلفی را تجربه کرده بودم؛ درمان فردی، درمان گروهی، کارگاه های اقامتی، دفتر خاطرات روزانه، هنردرمانی، نوشتن، باززیستی، تغییر فکر، بازسازی و تولد دوباره. حالا که نگاه می‌کنم این کارها بود که کارکرد مرا در چنان سطح بالایی نگه داشته بود. اما یک الگوی تکراری به این قرار وجود داشت: رفتن به مشاوره، احساس بهتر، کار بیشتر، افزایش اضطراب، فرسودگی و در آخر افسردگی. در واقع چیزی در درون من عوض نمیشد؛ فقط یک دور باطل بود.
 
صبح اولین روزی که برونو را در شهر هوبارت (استرالیا) دیدم، اوایل آگوست بود. پیشنهاد وی به نظرم جالب بود و بی صبرانه می خواستم بهتر شوم. به این ترتیب تصمیم گرفتم به شهر خودم برگردم و وسایلم را جمع کنم و به خانه خواهرم نقل مکان کنم و تا هر وقت که درمان طول کشید در اتاق اضافی او بمانم. سلامت و بهزیستی اولویت من بودند که واقعا هم خیلی مهم هستند. اوایل نوامبر بعد از حدود شش جلسه MiCBT به شهر خودم برگشتم. خیلی تغییر کرده بودم، دیگر آدم قبل نبودم.
 
چه چیزی تغییر کرده بود؟ در واقع همه چیز در سه هفته اول تمرین، قند خونم چنان سریع افت کرد که نیمه شب سرم وصل کردم و مقدار انسولین مصرفی را هم نصف کردم. اکنون ۲۰ میلی گرم پروزاک در روز مصرف می‌کنم (قبلا ۸۰ میلی گرم). آرام و عمیق میخوابیدم. خوشحال و شاداب بودم. در نهایت در روز ۵۰-۴۰ میلی گرم شکلات، آن هم از نوع با کیفیت میخوردم. حدود ۱۰ کیلو چربی و مقدار زیادی از دنبه هیجانی را آب کرده بودم. 
 
نمی توان گفت چقدر تغییر کرده‌ام و اینکه چقدر روش تغییر ساده بود. این فرایند ساده بود. اما آسان نبود. چیزی که این تغییرات وسیع را در زندگی من ایجاد کرد، روزی دو بار تمرین نیم ساعتی بود که برونو دستورش را داده بود. این اصلا مثل مشاوره هایی که قبلا داشتم نبود؛ برای تغییر فکر هیچ جور پشتک و واروی ذهنی لازم نبود، هیچ پیچیدگی و تصنعی نداشت، آرام، نرم و ملایم، محترمانه و کلا از هر نظر توانمندساز بود.
 
برونو درباره تشخیص بیماری از من سؤال کرد و به همین دلیل برای اولین بار به روانپزشک مراجعه کردم و او تاریخچه ای مفصل از من گرفت و تشخیصی دقیق داد؛ اختلال اضطرابی با بسیاری از جنبه های اختلال استرس پس از سانحه . اهمیت و قدرت تشخیص دقیق خیلی زیاد است.
 
به هیچ وجه کارورز بی نقصی نیستم ظاهر قضیه هر چه باشد. بعضی روزها فراموش می‌کنم تمرین کنم... و وضعیت سلامت جسمی و عاطفی ام بلافاصله این را نشان می‌دهد. هنوز گاهی از روی عادت واکنش نشان میدهم و خیلی وقت ها فراموش می‌کنم که با عشق ورزی و مهربانی با خودم برخورد کنم. اما اکنون ابزارهایی برای مواجهه دارم. گاهی تجربه خوشایندی نیست، اما بر درد زندگی غلبه می‌کند. در مورد شکلات هم خیلی به ندرت می خورم و هرگز ویار نمی‌کنم.
 
ذهن‌آگاهی نعمت باارزشی است؛ چیزی که خیلی به آن افتخار می‌کنم. می توانم چند شعر درباره ذهن‌آگاهی بگویم و همه تاریخچه شخصی خودم را به شما بگویم. اما گمان می‌کنم اصل قضیه را متوجه شده اید، ذهن‌آگاهی مؤثر است و من هم نمونه زنده آن هستم. از خواهر عزیزم برای اینکه سرپناهی امن به من داد و در روزهای اول بهترین «پلیس ذهن‌آگاهی» بود، تشکر می‌کنم. آقای برونو که با روی گشاده به همه رسیدگی می کردی، خدا خیرت بدهد. حالا خوشحالم از اینکه می توانم کارهایی انجام دهم که تا چند ماه پیش تصورش هم غیر ممکن بو: غذا پختن، قدم زدن، خوابیدن و شغل تمام وقت، عشق و شادی... و بقیه موارد. داستان من به اینجا ختم نمی‌شود. تازه در آغاز راه هستم.
 
منبع: شناخت رفتار درمانگری یکپارچه شده باذهن آگاهی، برنو ای کایون، مترجمان: دکتر محمد خدایاری‌فرد، کوروش محمدی حاصل و مریم دیده‌دار، صص192-189، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، تهران، چاپ اول، 1393
نسخه چاپی