زنان و روشنگری
گرچه زنان صاحب ثروت و قدرت در تبلیغ اصول روشنگری سهیم بودند - زمانی کاترین کبیر در روسیه یکی از پیگیرترین حامیان روشنگری بود - اما روشنگری، دست کم در وجهه‌ی عمومی آن، اساسأ حاصل کار نخبگانی مرد بود. زنان یا هم کنارا خاموش همراهان مشهور مردشان در فعالیتهای فکری بودند (ولتر زمان زیادی را به همراه معشوقه اش، مادام دو شاتله "، به انجام آزمایشات علمی اختصاص می داد؛ و بیشتر آنچه ما دربارهی جامعه‌ی فکری آن زمان می دانیم از مکاتبات فراوان دیده رو و معشوقه اش، سوفی ولان، به ما رسیده است)، و یا میزبانان برجسته ی محافل و مهمانی های دائمی ای بودند که در آنها فیلوزوف‌ها (philosophe) و سایر نخبگان با یکدیگر دیدار می کردند.
 
محافل یا سالن ها به مثابه یک نهاد در پاریس سده‌ی هفدهم پا گرفتند و این ابداع مارکیز دو رامبویه در سال ۱۶۲۳ بود. این محافل فضایی را به وجود می آوردند که در آن زنان با استعداد و تحصیل کرده می توانستند در مقام روشنفکرانی هم رتبه با مردان، و نه چونان نوابغی استثنایی، با آنان دیدار کنند . اما این محافل در گسترش حقوق زنان شمشیری دولبه بودند. گرچه بسیاری از این محافل را، که به تأسی از کار مادام دو رامبویه شکل گرفته بودند، زنانی می گرداندند که هم چون او از روابط جنسی تن می زدند تا بتوانند نقشی فراتر از نقش زنان روستایی و روسپیان درباری ایفا کنند، با این حال، در بسیاری از محافل میان مردان با استعداد یا اسم و رسم دار و زنان روشنفکر ماجراهای عشقی در می گرفت، و چهره ی همه‌ی کسانی را که به این محافل رفت و آمد می کردند (چه بدون همسر و چه غیر آن) خدشه دار میکرد: گفته می شد که رابطه‌ی میان مردان و زنان، گرچه رابطه ای روشنفکرانه و هنری جلوه می کرد، نمی توانست رابطه ای افلاطونی بماند. در «متن الفی» پیوست، ما به بررسی نهاد اجتماعی «سالن» یا محفل در عصر روشنگری می نشینیم و برخی از تبعات تناقض آمیز آن را در باب دیدگاه‌هایی که در مورد حقوق زنان وجود داشت، بررسی می کنیم.
 
اندیشه‌ی مشخصأ مدرن در باب انسان به مثابه یک موجود اجتماعی را برخی از فیلوزوف های برجسته در میانه ی سده‌ی هجدهم، به ویژه در فرانسه و اسکاتلند مطرح کردند، اما متفکران ایتالیایی و آلمانی هم سهم قابل ملاحظه ای در آن داشتند. با توجه به تنوع دیدگاه هایی که فیلوزوف‌ها (philosophe) طرفدارشان بودند، اندیشه‌ی آنان کلا در چهار حوزه ی اصلی از اندیشه‌ی سایر متفکران آن زمان، و نیز از رویکردهای فکری پیشین متمایز می شود:
 
 روحانیت ستیزی: فیلوزوف‌ها (philosophe) هیچ نظر مساعدی نسبت به کلیسا و کارهای آن نداشتند (به ویژه کلیسای کاتولیک) - ولتر گفته است: Ecrasez l ' infame «هر چیز ننگین را از میان ببرید»، منظور از «چیز ننگین» در این جا اقتدار کلیسای کاتولیک است. آنها به ویژه مخالف اذیت و آزار مذهبی بودند، اما برخی از این هم فراتر می رفتند و اصلا وجود خدا را انکار می کردند، و می گفتند که عقل بر وجود خدا حکم می کند، اما نه خدایی که وحی خود را از طریق متون مقدس، زندگی مسیح، کرامات و کلیسا ابلاغ کرده است.
 
اعتقاد بر اولویت دانش تجربی و مادی: در این خصوص، الگو را علم به دست می‌دهد. و سودای پیشرفت فنی و پزشکی: دانشمندان، مخترعان و پزشکان درمانگران دردهای اجتماع هستند. و گرایش به اصلاح حقوق و قانون اساسی: در مورد فیلوزوف‌های فرانسوی می توان این امر را به نقد حکومت مطلقه‌ی فرانسه، و ستایش از قانون اساسی انگلستان و آزادی های ریشه دارش ترجمه کرد.
 
این شیوه‌ی به لحاظ کیفی نوین تفکر درباره‌ی  انسان و جامعه که در انقلاب علمی سده‌ی هفدهم، و نیز در رواج مفاهیم و روشهای علمی از ۱۷۰۰ به بعد ریشه داشت، به شکل گیری گروه کوچکی از «علوم اخلاقی» به تعبیر دیوید هیوم -- انجامید که آنچه را ما امروزه جامعه شناسی می خوانیم در بر می گرفت. البته واژهی «جامعه شناسی» در مقام نامی برای یک علم، تا سده‌ی نوزدهم پدیدار نشد. اما این خیلی مهم نیست؛ مهم این است که از میانه ی سده‌ی هجدهم به این سو، به وضوح می توان در نوشته‌های شماری از فیلوزوف‌ها (philosophe) دغدغه های خاص جامعه شناختی در مورد شیوهی سازمان یابی و تکوین جوامع، و نیز دربارهی روابط اجتماعی انسانها را یافت.
 
همین «علوم اخلاقی» بودند که با هدف دستیابی به فهم ژرف تری از وضعیت انسان، به منزله ی مقدمه ای بر رهایی انسان از قید خرافات، جهل، ایدئولوژی و مناسبات اجتماعی فئودالی، نقطه‌ی عطفی را در جامعه شناسی و سایر علوم اجتماعی رقم زدند، و عملا شالوده ای را برای رشته‌های تخصصی مربوطه در سده‌ی نوزدهم رقم زدند.
 
شالودهی علم عینی انسان فهم سرشت انسان شمرده می شد و این نکته بخشی از کوشش برای بازآرایی فلسفه ی اخلاق در مقام «علم اخلاق» بود. در واقع، این امر شالودهی مطمئنی برای همهی علوم، خواه طبیعی و خواه اجتماعی نیز به حساب می آمد. چنانکه دیوید هیوم می گوید: «علم انسان یگانه شالودهی استوار برای سایر علوم است» و «سرشت انسان، یگانه علم انسان».
 
فیلوزوف‌ها (philosophe) که هدف شان ویران سازی دیدگاه مسیحی در مورد ماهیت انسان و منزلت او در جهان بود، جایگا؛ علمی محوری و راهبردی ای برای برداشتی خاص از روان انسان قائل شدند. فرض پایه ی آنها این بود که ماهیت انسان، به رغم تنوع تجربی فراوان آن، واجد نوعی همسانی ذاتی است. فیلوزوف‌ها (philosophe)، که تا حدی تحت تأثیر جان لاک بودند، این اندیشه‌ی «تجربه گرایانهی» او را اخذ کردند که ذهن انسان به هنگام تولد کلا به یک لوح سفید می ماند و دانش و عواطف او به تمامی محصول تجربه اند. از این نظر، لاک را می توان بنیانگذار فلسفه ی «تجربه باوری» دانست، فلسفه‌ای که دانش را فقط محصول تجربه می انگاشت. علم انسان که فیلوزوف‌های روشنگری آن را بسط دادند آشکارا علمی تجربی بود؛ در نتیجه، علوم اجتماعی که فیلوزوف‌ها (philosophe) باب آن را گشودند، هم بیانگر توجه آنها به فهم پدیده‌های اجتماعی بر پایه‌ی تجربه‌ی انسانی بود و هم حاکی از رویکرد علمی آنها به این پدیده‌ها.
 
منبع: درآمدی بر فهم جامعه‌ی مدرن، کتاب یکم: صورت‌بندی‌های مدرنیته، استوارت هال و برم گیبن، مترجمان: محمود متحد، عباس مخبر، حسن مرتضوی، مهران مهاجر و محمد نبوی، صص64-60، نشر آگه، تهران، چاپ چهارم، 1397
نسخه چاپی