کافه شعر (افسانه شعبان‌نژاد)
در این‌که من و شما شعر ‌می‌‌خوانیم حرفی نیست. یک جاهایی پیش می‌آید که دوست داریم شعر ما را بخواند. اصلاً بیاید در راه مدرسه و توی کلاس و سر امتحان و در آزمایشگاه ‌و هنگام سفر و توی ترافیک و خلاصه حتّی در پمپ بنزین پیش ما باشد. شعر نوجوان باید حواسش به همه‌ی زاویه‌‌های زندگی ما باشد وگرنه با هم غریبگی می‌کنیم. اصلا شعر برای این به وجود آمد که ما را تحویل بگیرد. برای همین از کتاب «شاعر آپارتمان تنهاست» خوشم آمد. یک نوجوان آپارتمان‌نشین توی این کتاب زندگی خودش را می‌بیند و کیف می‌کند. انگار یک نفر بی‌خبر بیاید و از لحظه‌‌های ناب زندگی آدم فیلم‌برداری کند و آن را به عنوان کادوی تولّد بفرستد برای آدم یا کتاب «بزرگراه». می‌دانی! یک تقابل قشنگ بین طبیعت و ماشین توی کتاب بزرگراه هست که ما را درگیر خودش می‌کند؛ مثلاً یک جایی شاعر خودش را با گَوَن مقایسه می‌کند و می‌گوید او از عوارضی گذشت بدون این‌که معطّل شود یا پولی بپردازد؛ ولی من هنوز در صف گذر از عوارضی هستم. همه‌ی شعرهای کتاب، در بزرگراه می‌گذرد و ‌اتّفاق‌‌های تلخ ‌و شیرین را برای ما رقم می‌زند. من از سلیقه‌ی خانم شعبان‌نژاد در شعر خیلی لذّت می‌برم؛ مثلاً کتاب «پرنده‌‌های شعر من» همه‌ی شعرهایش درباره‌ی پرنده‌‌هاست یا کتاب «یک شعر بی‌طاقت» که هر یک از شعرها با «یک» شروع می‌شود تا ما را با خود به خاطرات یک مزرعه، یک سار، یک عنکبوت، ‌یک راز یا یک دَرد ببرد. می‌بینی؟ خانم افسانه شعبان‌نژاد همیشه در حال نقشه کشیدن برای شعر است. او مثل یک مهندس باسلیقه دوست دارد مجموعه‌ی شعرهایش خاص باشند. همه چیز به هم بیاید و هم‌دیگر را کامل کند. موضوع و تم واحد هر یک از مجموعه شعرهایش نشان می‌دهد او خیلی درباره‌ی شعر فکر می‌کند تا فکر من و شما را ‌با ابعاد مختلف یک موضوع آشنا کند. کاش جا داشت درباره‌ی شعرهای خانم شعبان‌نژاد بیش‌تر با شما حرف بزنم؛ ولی بیا با هم شعر بخوانیم.

 
واحد 6

 ‌دزد وقتی رفت
ما کنار واحد شش
ایستاده درد دل کردیم
هر کس از هر گوشه حرفی زد
آن سکوت روزهای پیش را انگار
دزد با خود برد...


پنچری

صدای پنچری و آه...
دوباره ساعتی معطّلی
کناره‌ی بزرگراه
تمام ذهن من اسیر می‌شود
اسیر جمله‌ی
«خدای من دوباره دیر می‌شود»
تلاش و احتیاط
خلاصه چرخ باز می‌شود
و چرخ دیگری به جاش بسته می‌شود
دوباره گرم رفتن و عبور می‌شوم
و از کنار بوته‌ی گلی
که پیش پای من نشسته بود و من ندیدمش
چه باشتاب دور می‌شوم


هوای کوچه‌ی ما

کنار پنجره بودم
بهار را دیدم
که توی کوچه‌ی ما
بی‌صدا قدم می‌زد
و از میان دو دستش شکوفه می‌بارید
هوای کوچه‌ی ما
ناگهان بهاری شد
و روی دست درختان شکوفه جاری شد

 

سنجد

من در کنار سنجد پیرم
او در کنار آبی یک رود
ما هر دو غرق خیالیم
او در خیال گذشته
من در خیال تو هستم
این رود پرتلاطم بی‌تاب
این سنجد خمیده‌ی تنها
این شاعر شکسته‌ی غمگین
شعری برای تو باشد
تقدیم لحظه‌‌های تو باشد...


منبع: مجله باران
نسخه چاپی