داستانی در مورد«مدرسه» به قلم نیلوفر نیک بنیاد
زنگ آخر که خورد، قبل از این‌که از کلاس بزنیم بیرون، خانم صابری جلوی در ظاهر شد. چند بار با کف دست به در کلاس کوبید و گفت: «ساکت خانوما! انگار دلتون نمی‌خواد این خبر خوب رو بشنوین» و کاغذهای توی دستش را تکان‌تکان داد. بعد همه را چپ‌چپ نگاه کرد که خیالش راحت شود ساکت شده‌ایم. آن‌وقت گفت: «این‌ها رضایت‌نامه است. البتّه من زیاد با اردوهای دانش‌آموزی موافق نیستم؛ امّا معلّم پرورشی تون گفت کلاس شما توی مسابقه‌ی سرود برنده شده و باید واسه‌ی مرحله‌ی بین استانی سرود اجرا کنه. این‌ها رو ببرین خونه، والدینتون امضا کنن، فردا بیارین. سه‌شنبه عازم مشهدین.» هنوز مشهد کامل از دهانش درنیامده بود که صدای جیغ بچّه‌ها هوا رفت. خانم صابری دوباره و این بار محکم‌تر چندین بار به در کلاس کوبید و گفت: «ساکت خانوما! ساکت!»

من هم قاتی بقیّه‌ی بچّه‌ها جیغ زدم، از سر جوگیری. آدم است دیگر، یک وقت‌هایی جوگیر می‌شود، بعد که حواسش می‌آید سر جایش می‌فهمد چقدر بی‌خودی جوگیر شده. وضعیّت من هم همچین چیزی بود. چون وقتی حواسم آمد سر جایش، یادم افتاد بابا کلاً با هر نوع اردو و گشت و گذاری که خودش یا مامان توی آن شرکت نداشته باشند، مخالف است. نمونه‌اش اردوی رامسر سال قبل یا اصلاً چرا راه دور برویم، اردوی پارک جنگلی که فقط پنج کیلومتر با شهرمان فاصله داشت. هنوز گلویم از جیغی که برای مشهد کشیده بودم، می‌سوخت که یاد جمله‌ی بابا درباره‌ی پارک جنگلی افتادم و بغض بیش‌تر گلویم را سوزاند: «خطر داره دخترم، خطر!»

برگه را از دست نماینده‌ی کلاس‌مان گرفتم و گذاشتم توی جیبم. حتّی نگاهش هم نکردم. آیدا شروع کرد به بلندبلند خواندن جمله‌ی روی رضایت‌نامه: «این‌جانبان ... و ... والدین دانش‌آموز ... رضایت کامل خود را جهت اعزام فرزندمان به اردوی زیارتی فرهنگی مشهد اعلام می‌کنیم.» بعد جفت دست‌هایش را گذاشت روی بازوهای من و تکان‌تکانم داد و گفت: «دیدی گفتم ما از همه بهتر اجرا کردیم؟ دیدی گفتم برنده می‌شیم و می‌ریم استانی؟»

لبخند سردی زدم و سرم را تکان دادم. باز بازوهایم را محکم‌تر فشار داد و گفت: «چته پس؟ چرا خوش‌حال نیستی؟ نکنه تو عامل نفوذی مدرسه‌ی دشمنی؟» و خودش از چیزی که گفته بود، غش‌غش خندید. گفتم: «آخه... آخه...» با گفتن آخه‌ها داشتم وقت می‌خریدم که بهانه‌ای پیدا کنم برای نرفتن. گفتم: «آخه... شاید ما بخوایم این هفته خانوادگی بریم سفر. شاید من نیام اردو.» دست‌هایش روی بازوهایم خشک شد. گفت: «چی؟ پس گروه چی می‌شه؟ سرود؟» سرم را برگرداندم. زور زدم بغضم اشک نشود و از چشم‌هایم نریزد بیرون. کیفم را برداشتم و همان‌طور که «نمی‌دانم» آرامی زیر لب می‌گفتم، از کلاس بیرون رفتم.

هنوز در خانه را کامل باز نکرده بودم که مامان گفت: «چرا سگرمه‌های دخترم تو همه؟»

از توانایی‌های مامان‌ این بود که از پشت در بسته هم می‌توانست سگرمه‌های آدم را ببیند. رضایت‌نامه را از توی جیبم درآوردم و نشانش دادم. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «من حرفی ندارم؛ ولی می‌دونی که بابات...». می‌دانستم. خوب هم می‌دانستم. بغضی را که حالا اشک شده بود، با مقنعه‌ام پاک کردم و رفتم به سمت اتاق. صدای مامان داشت پشت سرم می‌آمد: «حالا بذار توی یه فرصت مناسب بهش بگیم. شاید هم رضایت بده.» فرصت مناسب یعنی کی؟ از ساعت هشت شب که بابا می‌رسید تا فردا هفت صبح که من می‌رفتم مدرسه، فقط یازده ساعت وقت داشتیم که معمولاً هفت ساعتش برای خواب می‌رفت، دو ساعت برای شام و صبحانه و مسواک و این چیزها. می‌ماند دو ساعت! توی دو ساعت چطور باید بابا را راضی می‌کردیم؟!

بابا مثل هر شب سر ساعت هشت رسید؛ اما قیافه‌اش مثل هر شب نبود. ابروهایش نه بالایی بود نه پایینی. نمی‌شد فهمید عصبانی است یا ناراحت. جواب سلامم را زیر لب داد و بعد رفت داخل اتاقش، در را بست و شروع کرد به تلفنی حرف زدن: «بله آقای اکبری! منم خدمتتون گفتم که این موارد رو باید از قبل اطلاع بدین. این دفعه رو میام؛ ولی از دفعه‌ی بعد اگر ناگهانی و بی‌اطلاع قبلی باشه، به هیچ‌وجه قبول نمی‌کنم.»

توی تمام دو ساعتی که قرار بود با مامان دنبال فرصت مناسب بگردیم، بابا لام تا کام حرف نزد. فردا صبح هم که وسایلش را جمع می‌کرد و می‌رفت مأموریت. دیگر باید قید مشهد را می‌زدم. احتمال رضایت دادن بابا از یک‌درصد به زیر خط فقر رسیده بود!

صبح شد. رضایت‌نامه هنوز روی میز آشپزخانه بود. یک لیوان شیر خوردم. نگاهی به جای خالی امضای والدین روی برگه انداختم، بعد بُغضی را که تا صبح توی گلویم خوابش برده بود، بیدار کردم و دوتایی به طرف مدرسه راه افتادیم. تمام طول راه و تمام مدّت کلاس ریاضی داشتم به این فکر می‌کردم که آیدا باور کرده داریم می‌رویم مسافرت؟ اگر خودم را به مریضی بزنم مامان می‌گذارد مدرسه نروم؟ به خانم پرورشی چه بگویم؟ نکند گروه سرود بدون من کارش لنگ بماند؟ نکند...؟ زنگ تفریح خورد. با آیدا به طرف حیاط راه افتادیم. حرفی نداشتیم بزنیم. اگر قرار بود من هم بروم مشهد، حتماً کلی برنامه می‌ریختیم برای اردو؛ امّا حالا ساکت بودیم. یک‌هو خانم صابری سکوت‌مان را شکست و گفت: «رضایی! بیا این‌جا ببینم.» فکر کردم الآن است که بگوید: «رضایت‌نامه‌ات کو؟»

پیش‌دستی کردم و گفتم: «خانم اجازه! ما این هفته...» پرید وسط حرفم و گفت: «رضایت‌نامه‌ات رو پدرت آورد. این رو هم داد بدم بهت» و پاکت نامه‌ی کوچکی را داد دستم. زبانم بند آمده بود. می‌ترسیدم پاکت را باز کنم. با دست‌های لرزان بازش کردم. بغضم باز هم اشک شد و از توی چشم‌هایم ریخت. از ذوق، محکم خانم صابری را بغل کردم. فکر کنم این اوّلین باری بود که کسی در مدرسه‌ی ما خانم ناظم بداخلاق را این‌طور از ته دل بغل می‌کرد! بابا نوشته بود: «مراقب خودت باش دخترم. التماس دعا!»

منبع:
مجله باران
نسخه چاپی