شعر پر دردسر

نویسنده و طنزپرداز‌ محبوب نوجوانان، آقای احمد عربلو از خاطرات‌شان برای‌مان می‌گویند

خیابان‌های شلوغ تهران بزرگ در پانزده روز اول عید هر سال، واقعاً دیدنی است. شهر مثل شهر می‌شود. از ترافیک و دود و سروصدای ماشین و موتور و هوارهوار مردم و بوق‌وموق، خبری نیست. وضعیّت طوری است که حسابی هوای شاعری به کلّه‌ی آدم می‌زند؛ اما اگر از من می‌شنوید، شما اگر روزی گذارتان در یک چنین ایّام شاعرانه‌ای به تهران بزرگ افتاد، هوس شعر سرودن به سرتان نزند، چرا؟ حالا برای‌تان عرض می‌کنم:

یک بار در چنین ایّام فرخنده‌ای راه افتادم به طرف دفتر مجلّه محلّ کارم. بلبلان می‌خواندند و هوا تمیز بود و مردم هم تمیز بودند و من سرمست از این همه زیبایی! رسیدم به میدانی که از آن‌جا باید با سواری‌های شخصی می‌رفتم محلّ کارم. روی سواری‌ها مسیر مبدأ و مقصد نوشته شده بود؛ یعنی سواری‌ها، خطّی بودند. هم‌چنان که سعی می‌کردم از این همه آرامش استفاده کنم، رفتم و با ادب و ارکان نشستم داخل سواری. روزنامه‌ای از داخل کیفم درآوردم و شروع به خواندن کردم؛ امّا هنوز ماجرای مردی که درگیرودار جدا کردن دو خر از یکدیگر، یکی از گوش‌هایش توسّط یکی از خرها کنده شده بود، تمام نشده بود که آقای راننده سرش را داخل سواری کرد و گفت: «داداش! ما جایی نمی‌رویم، لطف کنید پیاده شوید و با ماشین دیگری بروید...»

دلم نمی‌خواست دوباره پیاده شوم و سوار ماشین دیگری بشوم. این بود که گفتم: «آقا! مگر خطّی نیستید؟»

راننده گفت:‌ «خطّی هستیم که هستیم، الان جایی نمی‌رویم...»

چاره‌ای نبود. می‌دانستم که چانه‌زدن با راننده‌، بی‌خود است. این بود که با اکراه پیاده شدم و رفتم کنار خیابان، به امید سواری خطّی دیگری ایستادم و با حسرت به همان سواری خالی که سوارش بودم، نگاه کردم.

راننده داشت با دوستانش گپ می‌زد و می‌خندید. در همین موقع ناگهان حسّ شاعری‌ام گل کرد و شعرواره‌ای به ذهنم رسید. حالا چه جای حسّ شاعری بود!

سرو در خاطر سرسبز خودش
خواب خوش‌رنگ شقایق می‌دید

برای این‌که شعر از خاطرم نرود، تندی آن را گوشه‌ی روزنامه‌ای که در دستم بود، یادداشت کردم. چشم‌تان روز بد نبیند. هنوز روزنامه را نبسته بودم که ناگهان راننده‌ی همان سواری خطّی خالی، مثل اجل معلق سر رسید، روزنامه را از دستم قاپید و فریاد زد: «واسه چی شماره برمی‌داری؟ خیال کردی شماره برداشتن هنره، هان؟» هاج و واج ماندم و زبانم از تعجّب بند آمد.


منبع: مجله باران
نسخه چاپی