معجزه‌ی دوباره‌ها

نویسنده‌ی محبوب نوجوانان، خانم سمیه عالمی از خاطرات‌ دوران نوجوانی‌شان برای‌مان می‌گویند

من از آن‌هایی نیستم که عکس‌های نوجوانی‌ام را دوست نداشته باشم؛ مثلاً به دلیل جو‌زده‌گی و بی‌تجربگی در انتخاب مکان عکس، ژست عکس یا آدم‌هایی که با آن‌ها عکس گرفته‌ام. من حتّی عکس‌های نورزده‌‌ای را که با دوربین «کداک 110» مادرم گرفته‌ بودیم، پاره نمی‌کردم یا عکس‌های تاری که برادرم با دوربین حرفه‌ای «زنیت»ش می‌گرفت؛ چون هنوز بلد نبود فاصله‌‌ی کانونی‌ دوربین را تنظیم کند. من حتّی آن عکس‌هایی را که نور فلش دوربین توی چشم‌های‌مان خورده و قرمزشان کرده بود هم دوست دارم؛ چون نوجوانی‌ام را دوست دارم. شاید جلوتر که برویم و بفهمید من دو سال از نوجوانی‌ام را مدرسه نرفتم، بگویید: خب باید این نوجوانی را دوست داشته باشی که مجبور نبوده‌ای صبح تا ظهر مدرسه باشی و عصر تا شب هم خرده‌فرمایشات معلّم‌ها را به اسم تکلیف انجام بدهی؛ امّا اشتباه نکنید! برای من بچّه‌مثبت درس‌خوان تصوّر این‌که نمی‌توانم مدرسه بروم کابوس بود. بله! در این حد فاجعه و نچسب بوده نگارنده‌ی این جملات؛ امّا باید اعتراف کنم که این ناخوش‌احوالی من فقط یک ماه طول کشید. فقط یک ماه غصّه خوردم که چرا در مملکت محل مأموریّت پدرم، ایرانی‌ها مقطع راهنمایی و دبیرستان ندارند و من بدون مدرسه و معلّم چطور بیست‌های هرساله‌ی کارنامه‌ام را ردیف کنم! غرغر نکنید. نچسبی که دست خود آدم نیست!

 یک روز از همان یک ماه بلاتکلیفی که مجبور شدم خواهرم را برای بازی ببرم پارک جلوی آپارتمان‌مان، فهمیدم باید چکار کنم. هنوز چند دقیقه از نشستن خواهرم روی تاب نگذشته بود که دختری ده دوازده ساله خواهرم را از تاب پایین کشید تا خودش سوار شود. به خودم که آمدم دیدم روبه‌روی دختری که نه من زبان او را می‌فهمم و نه او زبان من را، ایستاده‌ام و دارم از حقّم دفاع می‌کنم. بعد از اتّفاق پارک از خودم پرسیدم: ما چرا فکر می‌کردیم حرف هم را می‌فهمیم درحالی‌که هردو به زبان خودمان حرف می‌زدیم؟ جوابش یک کلمه بود؛ داشتیم با این گفت‌وگو خودمان را ثابت می‌کردیم. ما هر دو داشتیم بدون این که توی سر و مغز هم بکویم مشکل‌مان را حل می‌کردیم، با برقراری ارتباط کلامی. بگذارید همین‌جا اعتراف کنم چرا نوجوانی‌ام را بیش‌تر از همه‌‌ی بخش‌های دیگر زندگی‌ام دوست دارم. من دو سال از نوجوانی‌ام هیچ‌یک از دوستانم را نداشتم، هیچ‌یک از کتاب‌ها و سرگرمی‌هایم را هم نداشتم و اختلاف زبان هم اجازه‌ی ارتباط راحت با آدم‌ها را از من گرفته بود، پس من مجبور بودم دوباره همه چیز را از نو شروع کنم؛ از نو برای خودم دل‌مشغولی بسازم؛ چون همه‌‌ی خاطراتم را گذاشته بود جایی خیلی دور. باید محدودیّت‌هایم را به فرصت تبدیل می‌کردم. بعد از ماجرای پارک، مطمئن شده بودم که باید دوباره ارتباط بسازم و قبلش باید دوباره خودم را می‌شناختم. دوباره به آرزوهایم فکر می‌کردم. اصلاً شاید تغییر مکان و آدم‌هایی که دورم هستند آرزوهایم را تغییر داده باشند. مجبور شدم به همه چیز دقیق‌تر از قبل نگاه کنم. از کنار چیزی سرسری نگذرم و تلاش کنم برای برقراری یک گفت‌وگوی درست با آدم‌های جدید دور و برم. من نوجوانی‌ام را دوست دارم؛ چون همه‌ی چیزهایی را که فکر می‌کردم دوست‌شان دارم، دوباره از دست دادم. همه‌ی دوستانم را دوباره از دست دادم. یک‌بار وقتی از ایران رفتم و یک بار وقتی همه‌ی چیزهایی را که در آن بلاد دور ساخته بودم رها کردم و برگشتم ایران. این دل‌کندن‌های نوجوانی‌ام را دوست دارم؛ چون یادم داد اگر چیزی را نداشتی یا از دست دادی، دوباره بسازش و اگر ساختن را یاد گرفتی به راحتی نمی‌شود تو را شکست داد؛ چون هر چه خراب کنند تو دوباره می‌سازی. همه چیز از همین دوباره‌ها شروع شد.


منبع: مجله باران
نسخه چاپی