کافه شعر (قیصر امین‌پور)
حالا که عید آمده و گل از گل زمین شکفته، بیا دست هم را بگیریم و اوّل برویم گتوند، بعد دزفول. باز برگردیم به گتوند و دوباره به دزفول برویم؛ مثل خود قیصر که سال‌های کودکی و نوجوانی‌هایش در این راه‌ها گذشت. شاید یکی دو تا مدرسه باشند که هنوز قیصر و شیطنت‌های نوجوانی‌اش را فراموش نکرده باشند، توی این رفت و آمدها به احتمال زیاد یک عالمه خاطره دست‌مان می‌آید که آن‌ها را باید در گوشه‌‌ی قلب‌مان بایگانی کنیم. حالا بیا برویم تهران. زنگ دفتر سروش نوجوان را بزنیم و اوّلین کسانی که شعر نوجوان را به ما هدیه کردند، ببینیم. می‌گویند شعر نوجوان با قیصر امین‌پور و بیوک ملکی و آتوسا صالحی در سروش نوجوان شکل گرفته. بعد این حلقه به مرور بزرگ‌ و بزرگ‌تر شده. حلقه‌ای پر از آدم‌های شاخص و خاص؛ مثلاً همین قیصر که یکی از دوستانش اسمش را گذاشته شاعر تمام نشدنی. همین قیصر خودش به تنهایی یک دنیای عجیب و غریب دارد. وقتی شعرهایش را می‌خوانی وارد یک دنیای تازه می‌شوی؛ دنیای کلمات زنده. کلماتی که مثل گیاه رشد می‌کنند و برگ و بار می‌آورند و قیصر باغبان آن‌هاست. او جنس و طعم و رنگ و بوی هر کلمه را می‌شناسد و می‌داند آن را کجا به کار ببرد. یکی دیگر از ویژگی‌های قیصر این است که دوست دارد ما را به افق دید خودش نزدیک و نزدیک‌تر کند. او در شعرش بیش‌تر یک عکّاس یا فیلم‌بردار است و این یعنی اوج هنر یک آدم خاص؛ ولی در همین بین ذهنیّات و تخیّل خودش را هم به آنچه می‌بیند و می‌خواهد ما هم ببینیم، اضافه می‌کند؛ مثلاً این‌جا را ببینید «پس از کشف قفس پرواز پژمرد / سرودن بر لب بلبل گره خورد / کلاف لاله سردرگم فرو ماند/ شکفتن در گلوی گل گره خورد» این جاست که شعر او شکل می‌گیرد. پژمردن قفس و گره خوردن سرود بر لب بلبل در عالم واقع اتفاق نمی‌افتند و قیصر از آن دست کشف‌های ذهنی زیاد استفاده کرده است. شعرهایش آن‌قدر عمیق و قابل تأمّل هستند که هنوز هم در کتاب‌های درسی چاپ می‌شوند. آنچه نباید فراموش کنیم این است که قیصر شاعر دهه‌‌ی شصت است و اکثر شعرهایش بلند هستند. پس برای این‌که شعر‌های او را بهتر بشناسی، بهتر است «بال‌های کودکی، کلاس انشا، پیش از این‌ها و ظهر روز دهم» را با دقّت بیش‌تری بخوانی؛ مثل چشمه مثل رود، به قول پرستو و ظهر روز دهم، مجموعه شعر‌های نوجوان قیصر امین‌پور هستند.
 

رازهای سربسته

یک جوانه‌‌ی کوچک
زیر خاک می‌خندید
در دل زمین رازی
مثل درد می‌پیچید
 
در دل زمین، غنچه
مثل راز، پنهان بود
رازهای سربسته
در دلش فراوان بود
 
باد، باد بازیگوش
مشت غنچه را وا کرد
راز خاک را در باغ
بوته‌بوته افشا کرد
 
کاشکی ورق می‌زد
باد، دفتر گل را
کاشکی کسی می‌خواند
راز چشم بلبل را
 
 
کاشکی کنار گل
چند لحظه می‌ماندیم
این کتاب زیبا را
صفحه‌صفحه می‌خواندیم
 

لحظه‌های زندگی

لحظه‌های زندگی
مثل چشمه مثل رود
گاه می‌جوشد ز سنگ
گاه می‌خواند سرود
 
سر به ساحل می‌زند
موج شطّ زندگی
لحظه‌ها چون نقطه‌ها
روی خط زندگی
 
می‌رود هر دم به پیش
کاروان لحظه‌ها
مقصد این کاروان
جاده بی‌انتها
لحظه‌های زندگی
چون قطاری در عبور
ایستگاه این قطار
بین تاریکی و نور
 
گاه در راهی سیاه
گاه روی خطّ نور
گاه نزدیک خدا
گاه از او دور دور


منبع: مچله باران
نسخه چاپی