وقف کردن با صدای خِرِپ و خِرچ!
روزی روزگاری، در مدرسه‌ا‌ی کوچک، چند دانش‌آموز دور هم جمع شده بودند، میوه و تنقلات می‌خوردند و درباره‌ی آرزوهای‌شان صحبت می‌کردند.

یکی از دانش‌آموزان همان‌طور که خیارش را گاز می‌زد و می‌خورد، گفت: «خِرِپ... من آرزو دارم این‌قدر... خِرِپ... پولدار بشم که بتونم... خِرِپ.. چندتا مدرسه بسازم و وقف کنم!... خِرِپ...»

یکی دیگر از دانش‌آموزان که در حال خوردن چیپس بود، گفت: «خِرچ... عمراً ما اون‌قدر پولدار بشیم... خِرچ... که بتونیم چندتا مدرسه... خِرچ... بسازیم! وقف کردن و ثواب... خِرچ... بردن فقط واسه پولدارهاست... خِرچ...»

پسرِ خیار به‌ دست گفت: «خِرِپ... این‌طور که نمی‌شه... خِرِپ... پس چرا می‌گن... خِرِپ... وقف کردن خیلی خوبه و... خِرِپ... همه می‌تونن وقف کنن؟... خِرِپ...»

پسرِ چیپسی گفت: «خِرچ... من چه می‌دونم؟... خِرچ... ما الآن چطور می‌تونیم وقف کنیم؟... خِرچ... ما که نه پول‌مون... خِرچ... به ساختن مدرسه می‌رسه، نه... خِرچ...  قدرتش رو داریم... خِرچ...»

پسرِ سوم که تا آن موقع سکوت کرده بود و داشت آب می‌خورد، گفت: «قلوپ قلوپ... بابای من گفته... قلوپ قلوپ... همه‌ی آدم‌ها می‌تونن واقف باشن... قلوپ قلوپ... مثلاً ما بچه‌ها هم می‌تونیم... قلوپ قلوپ... پول‌هامون رو جمع کنیم... قلوپ قلوپ... و یه چیزی رو بسازیم یا بخریم و وقف... قلوپ قلوپ... کنیم.»

پسرِ چیپسی گفت: «خِرچ... مثلاً چی‌کار کنیم؟... خِرچ...»

پسرِ سومی گفت: «قلوپ قلوپ... مثلاً می‌تونیم پول‌هامون رو... قلوپ قلوپ... جمع کنیم. یه کمی هم از پدرمادرهامون بگیریم... قلوپ قلوپ... بعد کلی کتاب بخریم و... قلوپ قلوپ... وقف یه مدرسه‌ی روستایی... قلوپ قلوپ... کنیم.»

پسرِ خیار به‌ دست گفت: «خِرِپ... این عالیه!... خِرِپ... حتی می‌تونیم کتاب‌های خودمون رو هم... خِرِپ... بهش اضافه کنیم... خِرِپ...»

پسرِ چیپسی گفت: «خِرچ... پس همین کار رو می‌کنیم... خِرچ...»

در همین موقع، ناظمِ مدرسه که یک تکه از غذا توی گلویش گیر کرده بود و سعی می‌کرد آن را خارج کند، از پشت پنجره با بلندگو بچه‌ها را صدا زد و گفت: «خخخخ... شما سه‌تا... خخخخ... کم هله هوله بخورید... خخخخ... گیر می‌کنه توی گلوتون‌ها!... خخخخ... پاشید برید سر... خخخخ... کلاس‌تون ببینم!... خخخخ...»

پسرِ چیپسی گفت: «خِرچ...»؛ پسرِ خیاربه‌دست گفت: «خِرِپ...»؛ پسر سومی هم گفت: «قلوپ قلوپ...» و دوان دوان رفتند سمت کلاس تا پول‌های‌شان را روی هم بگذارند.


منبع: مجله باران
نسخه چاپی