روزی روزگاری بارسلون
روزی روزگاری در ایالت کاتالونیا، پیرمرد حکیمی زندگی می‌کرد که یک بقّالی کوچک سر خیابان مخبرالدّوله بارسلون داشت. نام پیرمرد حاج پپ گواردیولا مثقال باشی بود. حاج پپ عصرها کت و شلوارش را می‌پوشید و می‌نشست جلوی دکان و با موبایلش آهنگ لیگ قهرمانان اروپا را گوش می‌کرد، میان آهنگ لیگ قهرمانان گاهی اوقات آهنگ قرص قمر بهنام بانی را هم گوش می‌داد.

روزی از روزها جوان ورزشکاری به نام لیونل مسی نزد حاج پپ آمد و گفت: «سلام پیرمرد! من امسال قرارداد تپلی بسته‌ام و دوست دارم مقداری از آن را برای مردم خرج کنم و ثوابی برده باشم. دوستان می‌گویند شما حکیم هستید و دانا. به نظر شما با این پولم چکار می‌توانم بکنم؟ نظر خودم این است که کلّ مردم کشور را بستنی مهمان کنم. هوا گرم است، حسابی می‌چسبد. نظر شما چیست؟ کیم بگیرم یا قیفی؟»

پپ گواردیولا آهی کشید و گفت: «تو با این مغزت چطور این همه توپ طلا گرفته‌ای؟ بستنی که آب می‌شود و می‌رود. پولت را جوری هزینه کن تا مردم کشورت سال‌ها از آن استفاده کنند و همیشه بگویند خدا پدر مسی را رحمت کند؛ مثلاً بیا یک ورزشگاه بساز و آن را وقف کن یا چند باشگاه ورزشی بساز و وقف کن؛ یک باشگاه ورزشی را تجهیز کن؛ یک مدرسه‌ی فوتبال رایگان تأسیس کن؛ یک بیمارستان تخصّصی در حوزه‌ی ورزش بساز و وقف کن. وقف همیشه می‌ماند و تا روزی که آن سرپاست نام تو هم به نیکی یاد می‌شود.»

مسی که از این پیشنهاد ویژه ذوق‌زده شده بود گفت: «وای چه پیشنهاد خوبی! حتماً همین کار را می‌کنم؛ ولی خودمانیم‌ها ما پول‌دارها چقدر راحت می‌توانیم وقف کنیم و ثواب ببریم.»

پپ گواردیولا لبخندی زد و گفت: «نه‌خیر پسرجان! وقف می‌تواند مشارکتی باشد؛ مثلاً چند نفر هزینه‌ی ساخت یک زمین خاکی فوتبال را بدهند یا یک نفر در حدّ توان خود یک وسیله‌ی ورزشی بخرد و آن را وقف کند؛ ثوابش هم جای خودش است. خیلی به قرارداد میلیاردی‌ات نناز. الان در همین بارسلون هستند آدم‌های معمولی و کم‌درآمد که قراردادهای تپل نمی‌بندند، ولی چند برابر شما وقف کرده‌اند. آن‌ها آن‌قدر نزد مردم محبوب هستند که اگر محبوبیّت‌شان را ببینی حسابی حسرت می‌خوری.»

مسی آهی کشید و گفت: «راست می‌گویی پیرمرد! الان که شنیدم کلّی حسرت خوردم که چرا تاکنون به این فکر نیفتاده بودم. راستی بعد از خوردن حسرت، خیلی بستنی می‌چسبد. دو تا بستنی بگیرم بخوریم؟ من کیم می‌خورم. تو کیم یا قیفی؟»


منبع: مجله باران
نسخه چاپی