داستانی در مورد کتابخوانی

خوش‌بختی یعنی سفرهای تازه داشتن

این برنامه‌‍‌ای که به تازگی از تلویزیون دنبال می‌کنم، هر دفعه کتاب تازه‌ای را معرّفی می‌کند. اوّلین بار که کتاب معرّفی‌شده را پشت ویترین یک کتاب‌فروشی دیدم، انگار آشنایی را در کشوری دور ناگهان پیدا کرده‌ام. درست همان حس را داشت. کمی از پشت شیشه نگاهش کردم و یاد حرف‌های مجری درباره‌ی داستان و قلم و طرحش افتادم. دستم ناخودآگاه کیف پولم را لمس کرد. صدای زیلینگ بیلینگ آویزهایی که از آمدن یک مشتری تازه خبر می‌داد، آن‌قدر شیرین بود که به خریدم مطمئن‌تر شدم. کتاب را مثل دوستی قدیمی بغل گرفتم و تا رسیدن خانه صبر نکردم برای خواندنش. از همان‌جا کلمه‌ها روی ذهنم می‌دویدند. آن روز دلم نخواست اتوبوس زود بیاید. دلم نخواست صندلی‌های اتوبوس را زود ترک کنم. دلم می‌خواست زمان کش می‌آمد و کلّ کتاب را هورتی می‌خواندم. کتاب، سفرنامه بود. حالا من هم طرفدار آن برنامه‌ی تلویزیونی شده‌ام، هم صدای زیلینگ بیلینگ آویزهای کتاب‌فروشی، هم بی‌وقفه خواندن و هم سفرنامه.

از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان... من تا به حال سفر نرفته‌ام. آن‌قدرها هم برایم سفر نرفتن مهم نبود. درست است که معمولاً اوّل مهر و بعد از عید، بازار خاطره تعریف کردن بچّه‌های مدرسه از سفر داغ است. گاهی هم موضوع انشایی از «بهترین سفری که تا به حال رفتم» باید بنویسیم، ولی خب... چاره چیست؟! خانواده‌ی ما سفر را با بیرون شهر هر چند هفته یک‌بار یکی می‌دانند و سفری که مرخصی نخواهد، بهترین سفر است. می‌پرسید: پس روزهای تعطیل چیست؟ خب روزهای تعطیل هم شلوغ است و هم بازاری‌ها می‌توانند کار بکنند. ما هم دل‌مان خوش است به همان پیک‌نیک و زیرانداز و املت و چای کوهی آخر هفته‌ها پای درختی سبز یا کنار رودی روان.

حالا این کتاب، شده است داغ دلم. چرا من نباید سفر برم تا سفرنامه بنویسم؟ از مسیر، از فرهنگ، از طبیعت بنویسم. اصلاً باید قبل سفر دوربین و چراغ قوّه و دفترچه آماده کرد. درباره‌ی جاهای دیدنی‌اش تحقیق کرد، از قلّه‌ها گفت، از درّه‌ها نوشت، دشت‌ها را دید، جنگل‌ها را پیمود، با مردمش حرف زد و دل‌شان را شناخت. حواس را جمع کرد تا گلی دارویی را لگد نکنی. اسم درخت‌ها را بدانی. سال ساخت برج‌ها را یادداشت کنی. از خانه‌های تاریخی دیدن کنی و... نه! این‌جور نمی‌شود. من دلم سفر می‌خواهد.

به مامان گفتم، همان‌طور اعتراضی و مشتاق. چرا ما نباید سفر برویم؟ چرا من نمی‌توانم سفرنامه‌نویس شوم؟ به بابا هم گفتم چرا من هنوز شهری دیگر را ندیدم؟ چرا نمی‌شود چیزهای خاص کشورم را ببینم و برای بقیّه تعریف کنم؟ منتظر بودم یا بابا متحوّل شود و برود بیرون و با چهار تا بلیت برگردد یا باران نصیحت‌ ببارد و از مشکلات زندگی و کار بشنویم.

هیچ کدام اتّفاق نیفتاد.

بابا بلند شد. از توی کمدش، یک جعبه درآورد که مطمئنّم چشم‌های مامان با دیدنش برق زد. برق چشم‌های مامان از جعبه نبود، دفتری که بابا درآورد پر از سفرنامه و خاطره بود؛ خاطره‌هایی از سفرهایی که با مامان رفته بودند. بعضی‌هایش هم مال دوران نوجوانی‌شان بود. یکی‌یکی‌شان را با هم خواندیم و خندیدیم. خیلی‌های‌شان سفرهای دور و درازی نبودند. همین بیرون شهرهای ما آن‌قدر دقیق و قشنگ نوشته شده بود که انگار جایی فرسنگ‌ها دورتر است. بابا از حسّ و حال‌شان نوشته بود، از برنامه‌ی‌شان، از لذّت مسیر، از خوراکی‌هایی که هر دفعه آن‌جا درست می‌کردند. حتّی چای کوهی و چند سبزی کوهی برای آش را هم از طبیعت همان‌جا جمع می‌کردند. روی نقشه مسیر را مشخّص می‌کردند و اطّلاعات دقیق را پای هر خاطره می‌نوشتند. باورم نمی‌شد که یک جای عادّی برای ما تبدیل به یک سفرنامه‌ی خواندنی بشود.

مامان گفت: «حالا دیگه غر زدن بسه. این بار با هم می‌رویم کوه نزدیک شهر. قبلش توی اینترنت جست‌وجو کن، حتماً اطّلاعات خوبی درباره‌اش پیدا می‌کنی. ببین توی کوه گل یا سبزی خاصّی هست. ببین روستایی نزدیکش پیدا می‌کنی که از آن‌جا تخم‌مرغ و نان محلّی بخریم... شاید ازشان کاری هم یاد گرفتیم.»

بابا خندید و رو به مامان کرد: «هنوز پنیرهایت بهترین پنیری است که خورده‌ام. یادته اوّل ازدواج‌مان از زنی که توی روستا بود، یاد گرفتی؟» بعد هم به من گفت: «تو از همین فرصت‌های کوتاه استفاده کن، خوب ببین، خوب اطّلاعات جمع کن، خوب بنویس... ان‌شاءالله سفرهای دورتر هم می‌رویم.»

حالا دفترچه‌ی سفرنامه‌ی پدر کنار دفتر سفرنامه‌ی من است. شاید همین پارکی که یک غروب آن‌جا دور می‌زنیم، برای بچّه‌هایم در سال‌های دور یک سفرنامه‌ی بزرگ باشد. شاید من موزه درون شهرم را بتوانم مثل یک گردشگر تحلیل کنم. شاید من از شهر خودم، ایرانگرد شدم. هنوز روزهای زیادی پیش روست و می‌خواهم به تعداد هر روز، یک سفر بروم.
 

منبع:
مجله باران
نسخه چاپی