داستان مادر بزرگ نوشته فهیمه احمدی
مامان سوری
من اصلاً دلم نمی‌خواهد که ‌بروم خانه‌ی مامان سوری! نه این‌که ‌مامان سوری را دوست نداشته باشم؛ نه! من فقط از بعضی از آدم‌هایی که به خانه‌‌ی او رفت و آمد دارند، خوشم نمی‌آید؛ مثلاً از همین فرزاد، پسر خاله‌ ناهید که آن‌قدر گنده است که همه فکر می‌کنند از من سه چهار سال بزرگ‌تر است و با او مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کنند، درحالی‌که او پنج ماه و شش روز از من کوچک‌تر است و کلّی هم شاگرد تنبل کلاس است.

فرزاد مسئول خرید نان مامان سوری است.

هر روز صبح یا غروب بایست یک نان سنگک برشته‌‌ی کنجدی بخرد و برای مامان سوری ببرد. اگرچه هر وقت از راه می‌رسد، نصف نان را در راه خورده، باز هم همه می‌گویند: آفرین فرزادجان، آفرین گل پسر که هر روز برای مامان سوری نان می‌بری!

یا مثلاً همین پروانه‌‌ی مو وزوزی دختر خاله نسرین که تازه مدرک آمپول‌زنی‌اش را از آموزشگاه سر کوچه گرفته و دیگر فکر می‌کند از دماغ فیل افتاده و یک جرّاح زبردست شده. هفته‌ای یک بار، معمولاً شب جمعه‌ها همه خانه‌ی مامان سوری جمع می‌شویم. درست وقتی همه جمع‌اند، می‌آید و جلوی همه با چنان ادا و اطواری فشار خون مامان بزرگ را می‌گیرد که انگار چه خبر است. ‌همه چنان تعریفش را می‌کنند و به‌به و چه‌چه می‌گویند که در مقابلش احساس خنگ بودن به من دست می‌دهد و کلّی دلم می‌گیرد؛ امّا با این حال هیچ یک به پای آرش دایی حسن نمی‌رسند. آرش فقط شب به شب ‌ساعت ده ‌و یازده می‌رود خانه‌ی مامان سوری و گوشه‌ای پهن می‌شود و میوه و آجیل و چایش را می‌خورد و بعد مثل یک خرس قطبی چنان خوابش می‌برد که بمب هم نمی‌تواند تکانش دهد. آن وقت باز هم ‌همه می‌گویند: «آفرین آرش.... به‌به آرش که شب‌ها مامان سوری را تنها نمیگذاری!

مامان سوری دو سه سالی هست که پا درد شدید دارد و خیلی از کارهایش را نمی‌تواند خودش انجام دهد؛ حتّی راه رفتن هم برایش سخت است.

یکی از شب جمعه‌هایی که طبق معمول همگی خانه‌اش جمع بودیم، دایی حسن که دایی بزرگه است، سرفه‌ای کرد و با لحنی جدّی گفت: باید از این به بعد کارهای مادر را بین بچّه‌ها و نوه‌ها تقسیم کنیم و از آن شب به بعد بود که قرار شد هر کس کاری بکند؛ یکی نان بخرد، یکی برای نظافت خانه بیاید، یکی مامان سوری را دکتر ببرد و خلاصه مامان سوری ماشاءالله آن‌قدر ‌بچّه و نوه دارد که هیچ نوبتی به من نرسید؛ چون من ته تغاری دختر چهارم مامان سوری هستم! ‌اوایل خوش‌حال بودم که کاری به من نرسیده و از هفت دولت آزادم؛ امّا رفته‌رفته دیدم همه جا تعریف این نوه و آن نوه است و سر من بی‌کلاه مانده. هم از این ناراحت بودم که دیگر هیچ جا دیده نمی‌شدم و هم این‌که ‌واقعاً دلم می‌خواست برای مامان سوری کاری کنم.

 ***

امروز مدرسه که تعطیل می‌شود، سر راه خانه ‌هوس می‌کنم یک سر به مامان سوری بزنم. خانه‌اش سه تا خیابان از ‌خانه‌‌ی ما بالاتر است. توی همان کوچه‌‌ی پهنی است که چند تا درخت صنوبرش در محلّه معروف است. هر وقت از سر کوچه می‌پیچم و سایه‌ی شاخه و برگ‌های درخت‌های کوچه‌اش را می‌بینم دلم باز می‌شود. زنگ میزنم. مامان سوری در را باز نمی‌کند. نگران می‌شوم. دو بار، سه بار، چهار بار... خبری نیست. نگران‌تر می‌شوم. با خودم می‌گویم: بروم خانه مامان را خبر کنم.... که یکدفعه در باز می‌شود.

 
  • - «مامان سوری... مامان... کجایی؟»
مامان سوری نشسته روی مبل: «سلام ستاره‌جان!»
 
  • - «چرا در را باز نمی‌کردی؟»
مامان سوری می‌زند زیر گریه: «یک ساعت است خورده بودم زمین و نمی‌توانستم بلند شوم.»

مامان سوری می‌زند زیر گریه و گریه‌ام می‌گیرد. پاهایش را می‌گذارم روی بالشت و پماد می‌آورم و پاهایش را با پماد می‌مالم. مامان سوری هنوز دارد گریه می‌کند؛ ‌زانوهایش را محکم می‌بوسم.

 
  • - «گریه نکن مامان سوری!»
مامان سوری دلش گرفته. همان جور که گریه می‌کند شروع می‌کند به حرف زدن. گوش می‌دهم به حرف‌هایش. از گذشته‌ها می‌گوید؛ از جوانی‌اش؛ از عروسی و بچّه‌دار شدنش؛ از بچّگی‌های مامانم.

مامان سوری برایم حرف می‌زند و من دست‌هایش را گرفته‌ام و گوش می‌دهم. خسته شده‌ام؛ امّا چیزی نمی‌گویم. مامان سوری کم‌کم یاد خاطره‌های خنده‌دارش می‌افتد. می‌خندد و با او می‌خندم. می‌گوید و ‌ با هم بلندبلند می‌خندیم. مامان سوری شاد می‌شود و دست می‌کشد روی سرم و پیشانی‌ام را می‌بوسد. تلفن زنگ می‌زند. مامانم است. مامان سوری درحالی‌که ‌حسابی سرحال شده، جواب می‌دهد: «آره... آره ستاره این‌جاست. خدا خیرش بده به پاهایم پماد زد. بهتر شدم. کلّی برایش حرف زدم. دلم باز شد.... نه نگران نباش حرف‌های‌مان که ‌تمام ‌شد می‌آید.»

تلفن را که قطع می‌کند؛ دایی حسن زنگ می‌زند: «سلام مادرجان... نه تنها نیستم. ستاره اینجاست... خدا خیرش بده! آمده به من سر بزند. ‌به پاهایم پماد زده بهتر شدم.»

چند دقیقه بعد از دایی حسن، خاله ناهید زنگ می‌زند. او هر روز دو سه بار به مامان سوری زنگ میزند. همیشه نگرانش هست؛ نگران این‌که ‌نکند اتّفاقی برای او بیفتد.

مامان سوری همان طور که دارد سرحال و خوش‌حال از من تعریف می‌کند، کوله پشتی‌ام را می‌اندازم روی شانه‌ام و اشاره می‌کنم: «مامان سوری من برم؟»

مامان سوری هم چشم‌هایش را باز و بسته می‌کند و دستش را برای تشکّر بلند می‌کند. لبخند می‌زنم و همان ‌طور که دم در کفش‌هایم را می‌پوشم، می‌شنوم که مامان سوری هنوز دارد تعریفم را می‌کند. در حیاط را باز می‌کنم. فرزاد پشت در است با یک نان سنگک برشته‌‌ی کنجدی که طبق معمول نصفش را در راه خورده. لبخند می‌زنم. یک تکّه از نان را می‌کنم و در دهانم می‌گذارم و لبخندزنان می‌روم به سمت خانه.


منبع: مجله باران
نسخه چاپی