هیچ جای دنیا اتاق خودم نمی‌شه
از همه‌ی دنیا، دنیای پر از جنگل، دریا، شهر، خانه و... فقط همین اتاق فسقلی مال من است. درِ آپارتمان را که باز کنی، راهرو را که تا ته بگیری و بیایی‌، آن‌جا دری است که درست به دنیای کوچک من باز می‌شود؛ اتاق من که برایم بهترین، آرام‌ترین و زیباترین نقطه‌ی دنیاست. پنجره‌ی اتاقم رو به درخت پیر کوچه باز می‌شود؛ همان درختی که همیشه چند گنجشک کوچک زیبا لای شاخه و برگ‌‌هایش تکان می‌خورند و آن پایین زیر سایه‌ی شاخه‌‌هایش گربه‌ی خپل کوچه دراز می‌کشد و چرت می‌زند!

از همه‌ی دنیا همین اتاق کوچک مال من است. برای خود خودم.... تمام حرف‌‌های دلم را ریخته‌‌‌ام روی کاغذ و چسبانده‌‌‌ام به در و دیوارهایش‌‌‌. روی دیوار‌‌ها پر است از شعرهای خودم. من دوست دارم ساعت‌‌ها توی اتاقم بنشینم، فکر کنم، درس بخوانم یا شعر بگویم. من دوست دارم برای همه چیز شعر بگویم‌‌‌. برای درخت پیر، برای گنجشک‌‌ها، برای اتاقم‌‌‌... اصلاً دوست دارم برای چیزهایی شعر بگویم که تابه‌حال هیچ کس شعر نگفته؛ مثلاً برای مولکول‌‌های هوا، برای اکسیژن که این‌جا توی شهر من کم شده، برای دی اکسید کربن که زیاد شده؛ برای همه‌ی چیز‌‌هایی که بی‌جا کم و زیاد می‌شوند یا مثلاً برای مترو یا دماغ سربالای شقایق؛ حتّی برای همین آقا رجب رفتگر محلّه‌ی‌مان که هر وقت خسته می‌شود، لب جوی می‌نشیند و با تلفن همراهش صحبت می‌کند.

در اتاق را باز می‌کنم، مامان روی مبل راحتی دراز کشیده و دارد تلویزیون تماشا می‌کند. کم‌حوصله است؛ انگشتان پاهایش را تکان می‌دهد. تازگی‌‌ها مامان خیلی بداخلاق شده ؛ از وقتی که یکدفعه بابا بی‌کار شد؛ از وقتی که هر روز صبح می‌رود دنبال کار و شب‌‌ها با اخم‌‌های درهم و شانه‌‌های افتاده برمی‌گردد. مامان تلویزیون را خاموش می‌کند و کنترلش را پرت می‌کند روی میز.

در اتاقم را می‌بندم‌‌‌. قبل از آن‌که دوباره از روی کم‌حوصلگی دنبال بهانه بگردد و بهانه‌ای بهتر از من پیدا نکند!

چراغ اتاق شقایق روشن است. شقایق دختر همسایه‌ی‌مان است‌‌‌. توی همان آپارتمان چند طبقه‌ی رو‌به‌رو زندگی می‌کند. مامان و بابایش صبح‌‌ها می‌روند سر کار و سرشب برمی‌گردند‌‌‌. شقایق همیشه توی اتاقش است پای رایانه.

 
  • - عسل... عسل
 
در اتاق را باز می‌کنم. مامان روی مبل نشسته و دارد سیب پوست می‌کند.

- بله !

- بیا بشین با هم میوه بخوریم.

نگاهی می‌اندازم به پوست قرمز سیب که با چرخش چاقو آویزان می‌شود‌‌‌.

مامان اخم کرده. می‌گویم:
  • - اشتها ندارم
در را دوباره می‌بندم‌‌‌. دستم را زیر چانه‌‌‌ام می‌زنم و به پنجره‌ی اتاق شقایق خیره می‌شوم: الان دارد چکار می‌کند؟ نمی‌دانم.. شقایق همیشه توی اتاقش است؛ حتّی شب‌‌ها که مامان و بابایش برمی‌گردند. می‌گوید: «هیچ جا توی دنیا اتاق خود آدم نمی‌شود» اوّلش زیاد نمی‌فهمیدم چه می‌گوید؛ امّا بعد‌‌ها وقتی مثل او به اتاقم عادت کردم دیدم راست می‌گوید.

نگاهم روی در و دیوار اتاقم چرخ می‌زند، روی شعرهایم‌‌‌، روی قاب عکسم‌، تختم‌، خرس پشمالوی کنارش. صدای مامان از بیرون می‌آید. دوباره دارد بدوبی‌راه می‌گوید. درست نمی‌فهمم به کی؛ امّا خیلی عصبانی است. دراز می‌کشم. نگاهم می‌چسبد به سقف استخوانی رنگ اتاقم که تازگی یک ترک کوچولو برداشته.

کاش می‌توانستم روی سقف اتاقم ماه و ستاره نقاشی کنم! آن وقت دنیای کوچک من کامل می‌شد؛ آن وقت آسمان اتاق من ماه و ستاره داشت. آن وقت...

در اتاقم باز می‌شود. مامان اعظم عصبانی است‌‌‌. در را محکم پشت سرش می‌بندد و شعرهایم را از روی دیوارها می‌کند:

 
  • - خسته شدم از بس مثل موش چپیدی توی این اتاق‌‌‌... شقایق تو را هم مثل خودش کرده.
زانوهایم شل می‌شوند. دست‌‌هایم می‌لرزند به شعرهایم که سر خورده‌اند روی گل‌‌های فرش، نگاه می‌کنم و بهتم می‌زند. مامان می‌نشیند لب تخت، به من و اتاقم خیره می‌شود و بعد می‌زند زیر گریه:
 
  • آخه دلم پوسید از بس چپیدی توی این اتاق... بیا دو کلام با هم حرف بزنیم!
خیلی وقت بود که گریه‌اش را ندیده بودم.

 چند دقیقه‌ای بی‌هیچ حرفی ماتم می‌برد. نگاهی به پنجره‌ی اتاق شقایق می‌اندازم نگاهی به اتاق خودم، بعد آرام می‌خزم سمت مامان‌‌‌.

آخر توی دنیای به این بزرگی همین یک دانه مامان مال من است‌‌‌.


منبع:
مجله باران
نسخه چاپی