کوچه‌‌ی بن‌بست (قسمت دوم)

خلاصه‌ی قسمت اول

پیمان، پسرِ حاجی‌نصرالله، رازی دارد که فقط اِسی‌زبل و دوستش کیا از آن خبر دارند. اِسی که از پیمان و خانواده‌اش بیزار است، برای پیمان شرطی می‌گذارد که اگر آن شرط را قبول کند، رازش را برملا نمی‌کند. اِسی‌زبل از پیمان می‌خواهد از مغازه‌ی رحیم‌سوپری دزدی کند. پیمان برای این‌که آبرویش نرود، مجبور می‌شود شرط اِسی‌زبل را قبول کند.
***

عرق از موهایش فش‌فش‌کنان می‌جوشید. با گرمیِ سوزنده‌ای قل می‌خورد و از ستون فقراتش پایین می‌رفت. گلویش خشک و نفس‌هایش خِس‌خِسی شده بود. جرئت نمی‌کرد پشت سرش را نکاه کند. چاره‌ای نداشت. حتی اگر کوچه ‌بُن‌بست هم بود، باید تا تهِ کوچه می‌رفت. به آخرِ کوچه که رسید، گنبد بزرگ و فیروزه‌ای امام‌زاده از پشت دیوارِ سیمانیِ روبه‌رویش ظاهر شد.

کوچه ‌بُن‌بست بود. امام‌زاده مثل نگهبانی پُرجذبه، ته کوچه ایستاده بود تا او را بگیرد و تحویل رحیم‌سوپری بدهد. صدای گرومپ گرومپِ قدم‌‌های خسته و حرف‌‌های نامفهومِ پشت‌سرش، خیلی نزدیک‌‌‌تر شده بود. تا سه می‌شمرد، رسیده بودند و کارش تمام بود. فرار بی فرار! این‌جا ته خط بود. از همین حالا گوشش را توی دست رحیم‌سوپری می‌دید و دردش را حس می‌کرد. حتماً مردمِ بیکاری هم بودند که عکس و فیلمش را بگیرند؛ آن‌وقت فضای مجازی پُر بشود از فیلم پسرِ یکی‌یکدانه‌ی حاجیِ سرشناس که به جرم دزدی گیر افتاده بود. مردم هم فحش و بد و بیراه بود که نثار او و خانواده‌اش می‌کردند و خیلی زودتر از زود، او می‌شد یک مُجرم فراری!

چطور با این آبروریزی برگردد خانه و سر سفره بنشیند و دست‌پختِ مامان‌خانم را به قول اِسی‌زبل بزند توی رگ و کیف کند؟! به گنبد فیروزه‌ای نگاهی انداخت. اشک توی چشم‌هایش جمع شد. پلک‌هایش را بست. اشک مثل جوی آب گرم از چشمانش سرازیر شد.

صدایی گفت: «بالأخره اومدی؟»

امام‌زاده داشت با او حرف می‌زد. پس درست فکر کرده بود. امام‌زاده مُچش را گرفته بود تا او را تحویل قانون بدهد. چشم‌هایش سیاهی رفت. کارش تمام بود. جهنمِ خدا هم حتماً روی شاخش بود. «دزدی که توسط امام‌زاده دستگیر شد!» روزنامه‌ها به این‌جور خبرها خیلی علاقه دارند.

هنوز نگاهش به گنبد بود. دوباره همان صدا گفت: «بجنب پسر... هزارتا کار داریم!»

سرش را برگرداند. درِ کوچکی روی دیوار سمت چپی‌اش باز بود؛ دری از حرم امام‌زاده. نمی‌جنبید، کارش تمام بود. پاهایش را به زور از جا کَند و پرید پشت پرده‌ی امام‌زاده. مرد جوانی که پشت به پیمان بود و داشت قفسه‌‌های کتاب‌ها را تمیز می‌کرد، گفت: «همین روزِ اولی بدقولی کردی... گفته بودن خیلی خوش‌قول و فرزی!»

پیمان با صدای لرزانی سلام کرد. مرد برگشت. پیمان در تاریکیِ آخرِ اتاق نمی‌توانست صورتش را ببیند. مرد همین‌طور که کتابِ توی دستش را با پارچه تمیز می‌کرد، گفت: «عیبی نداره... زود باش خیلی کار داریم. این کتاب‌خونه مدت‌هاست که همین جوری مونده و کتاب‌ها دارن خاک می‌خورن و به ما بد و بیراه می‌گن!»

حواس پیمان به صداهای توی کوچه و پشت پرده بود. اگر پرده را کنار بزنند و او را ببینند؟!

خودش را بین قفسه‌‌های کتاب پنهان کرد. مرد گفت: «کجایی پسر؟ دزد و پلیس بازی می‌کنی؟!»

صداهای پشت پرده رفتند. نفس راحتی کشید. می‌خواست یواش از کتابخانه بیرون برود که دوباره مرد صدایش زد: «پسرجون! این کتاب‌ها خیلی باارزشن. وقتی می‌خوای تمیزشون کنی، باید خیلی بااحتیاط این کار رو بکنی؛ انگار که می‌خوای نازشون رو بکشی! بیا نشونت بدم چه جوری. کتابا جون دارن، حس دارن؛ از ما آدما بیش‌تر و بهتر.»

عجله داشت. باید می‌رفت؛ اما مرد دست‌بردار نبود.

صحنه‌ی دزدی را مرور کرد. یک‌دفعه به یاد دوربین مغازه افتاد. زیر لب گفت: «واااای!»»

حتماً حالا رحیم‌سوپری داشت فیلمِ او را با حرص می‌دید و می‌گفت: «از چنگ من نمی‌تونی فرار کنی پسرِ حاجی!»

گرومپ گرومپِ قلبش دوباره شروع شد.


منبع: مجله باران
نسخه چاپی