چهره عیسی مسیح در مسیحیت معاصر (3)

چهره عيسى مسيح در مسيحيت معاصر (3)
 


 

نویسنده:جان مک کوارى ؛ بهروز حدادى
 

پاره اى از مسیح شناسى هاى معاصر در آیین کاتولیک
 

این مقاله تا به این جا تقریباً به الهی‌دانان پروتستان و انگلیکان اختصاص داشت و دلیل آن این است که تا همین اواخر، مطالعات کاتولیکى درباره مسیح تا حد زیادى تکرار مسیح شناسى کلاسیکِ کالسدونى بود و در سراسر سده نوزدهم و اوایل سده بیستم، الهیات کاتولیکى با گرایش هاى «لیبرال» که جلوه گاه آن پروتستانتیزم بود، میانه خوبى نداشت و همان گونه که کارل رانر معتقد بود، به رغم همه تحولات انقلابى اى که در طى دویست سال، در جهان اندیشه رخ داد، فرق نهادن میان متون کلیساى کاتولیک درباره اصول عقاید که در سال 1950 منتشر شد، با متون منتشر شده در سال 1750 کارى بس دشوار بود. اما از اواسط دهه 1960 و از زمان شوراى دوم واتیکان تحولات جدیدى بروز کرده است. در طى سال هاى یاد شده، رهبرى الهیات مسیحى از متفکران پروتستان به متفکران کلیساى کاتولیک روم انتقال یافته و هر چند که آموزه هاى سنتى هم چنان به اعتبار خود باقى مانده، ولى زبانى تازه و تأکیدى نو موجب پدید آمدن فهم جدیدى شده است. این تحول دست کم، در تفسیر شخصیت عیسى مسیح رخ داده است.
خود کارل رانر (1904 ـ 1984) تبیین خوبى درباره روح جدید ارائه داد که تأملات کاتولیکى را درباره شخص مسیح جان تازه اى داد. یکى از مزایاى الهیات او آن است که مبتنى بر نوعى مردم شناسى[83] است که (از نظر نگرش به بشر) تبیین دقیقى یافته است; و همین توجه او به سرشت بشر موجب اهمیتى مشابه شده که پیوند استوارى با بشر بودن مسیح دارد. از این رو، در رانر همان گرایشى را مشاهده مى کنیم که در بسیارى دیگر از الهیدانان وجود دارد; یعنى تمایل شدید به احیاى بشر بودن مسیح، که معمولا در گذشته به آن کم توجهى مى شد.
مردم شناسى مورد نظر رانر تا حد زیادى در دو کتاب او درباره الهیات فلسفى ذکر شده; که یکى کتاب روح در جهان[86] مدعى است که افراد بشر داراى زمینه مکاشفه هستند; به این دلیل که ما هنگامى که در فرآیند نامحدودِ تعالى به سوى نامتناهىِ معنوى شرکت مى کنیم، نسبت به خود، آگاهیم و قرار داشتن در چنین اوضاع و احوالى به معناى برخوردارى از امید به کلامى مکاشفه آمیز از آن موجود غیرمتناهى است.
این شرح کوتاه از مردم شناسىِ مورد نظر رانر گویاى اهمیت آن در مسیح شناسى است. رانر این پیوند را به اختصار، این گونه بیان مى کند: مسیح شناسى همان مردم شناسى متعالى است و مردم شناسى همان مسیح شناسى ناقص است (رانر 1961:164). سخنان او درباره پیوند میان مردم شناسى و مسیح شناسى یادآور دیدگاه هاى شلایر ماخر (1768 ـ 1834) است; هر چند که مستقیماً برگرفته از او نیست. رانر هم چنین خاطر نشان مى سازد که آن مسیح شناسى اى که نقطه عزیمت آن بشربودن مسیح است، ریشه در عهد جدید دارد و نباید مسیح شناسى هاى پیچیده تر و مبتنى بر کلمه یا لوگوس ابدى (از انجیل یوحنّا به بعد) از اذهان محو شود. او این پرسش را مطرح مى کند که:
آیا مسیح شناسى مذکور در کتاب اعمال رسولان که از پایین، یعنى با تجربه بشرى از عیسى شروع مى کند، صرفاً ابتدایى است؟ یا این که سخن خاصى براى گفتن دارد که مسیح شناسى کلاسیک با این وضوح، نمى تواند آن را مطرح کند؟
اندیشه آمدن خدا به میان مخلوقات، به گونه اى بیشتر تجسد آمیز، به وسیله رانر و در ارتباط با اندیشه تکامل مورد بحث قرار گرفت (رانر 1978: 173 ـ 203). پاره اى از اندیشه هاى او مشابه اندیشه هاى تیل هارد دى کاردین[87] است، که در ادامه از آن، بحث خواهیم کرد. رانر معتقد است که خداوند در فرآیند تکامل، به طور مستمر، خود را در خلقت و در سمت و سوى آن آشکار مى سازد. عیسى مسیح در اوج این فرآیندِ آشکارسازى قرار دارد; به گونه اى که به عقیده رانر، داراى اهمیتى کیهانى است و علاوه بر این، اندیشه اى است که ریشه در عهد جدید در رساله پولس به افسسیان دارد.
اگر ما مسیح شناسى رانر را در کنار مسیح شناسى فردى بلژیکى و دومینیکن به نام ادوارد شیلبکس[88] (1914) قرار دهیم، شاهد تنوع گسترده اى در الهیات کاتولیکى پس از شوراى واتیکان دوم خواهیم بود. او نیز از انسان بودن عیسى مسیح شروع مى کند، اما نه از برداشتى فلسفى درباره این که انسان چیست و چه مى تواند بشود، بلکه از کوششى (به رغم همه چیز!) براى بازسازى عیساى تاریخى.
او در دو مجلد بزرگ که نام نخستین کتاب آن عیسى[90] است، به بررسى مطالب عهد جدید مى پردازد و به ویژه مى کوشد تا از خصوصیات اولیه عیسى پرده بردارد و همین موضوع او را وادار مى سازد تا ضمن تلاشى دشوار و پرمخاطره، اولین لایه هاى سنت را در عهد جدید کنار نهد. او اهمیت بسزایى براى منبع فرضى معروف به (Quelle)Qقائل است که گفته مى شود اساس انجیل متى و لوقا است; البته باید خاطر نشان ساخت که متخصصان عهد جدید درباره ارزش یافته هاى شیلبکس دچار دو دستگى شده اند. او مدعى است که عیسى بیش از همه به عنوان پیامبرى وصف شده است که ملکوت را اعلام مى کند و با شفا دادن ها و با طرد ارواح خبیث، شاهدى بر ظهور ملکوت ارائه مى دهد و با تعلیم شاگردان و مطرودان اجتماع و هم غذا شدن با آنان، روح ملکوت را آشکار مى کند. این مستمعان پیش از آن نیز، به واسطه دوستى با عیسى، خود چیزى را به عهده گرفته بودند که همانند تجربه اى نجات بخش بود; به گونه اى که حتى پیش از اوج حوادثِ به صلیب کشیدن و رستاخیز ـ اگر بازسازى مورد نظر شیلبکس را بپذیریم ـ عیسى به واسطه تعلیم و تبلیغش، مستمعان را از قید و بند اندیشه هاى خدا و جامعه بشرى آزاد ساخت و به آنها بینشى کامل تر از چارچوب حیات بشرى را اعطا کرد.
ولى حتى اگر این را هم بپذیریم، مدعاى شیلبکس را مبنى بر این که اندیشه «پیامبر» داراى تمامى بار معنایى است که او به آن نسبت مى دهد و این که تصور اولیه درباره عیسى به عنوان پیامبر، پیشتر در مسیح شناسى کلاسیک وجود داشت، به سختى مى توان پذیرفت. شیلبکس نیاز به این پرسش را که شخص مصلوب و برخاسته از مردگان «که بود و چه بود» پاسخ مى دهد، ولى به اندازه کافى خودِ تصلیب و رستاخیز را مورد بررسى قرار نمى دهد.
ژزوئیت پى یره تیلهارد دى شاردن[92] در سال درگذشتش منتشر شد و بسیارى دیگر از آثار او در دهه هاى پس از آن.
تیلهارد در دوران جوانى به علوم زیست شناسى علاقه مند بود و تحت تأثیر فلسفه هِنرى برگسون، به ماتریالیسم قرن نوزدهم مى تاخت و براى اثبات اصلى سازنده که در نظریه تکامل وجود داشت، استدلال مى کرد. تیلهارد، رفته رفته، تکامل را فرآیندى بسیار نظام مند دانست که به سوى هدفى در حال حرکت است. بعضى از دانشمندان به او خرده مى گرفتند که نظریه تکامل را بسیار ساده انگاشته و ویژگى آشکار جستجو و آزمایش را در آن نادیده گرفته است و این در حالى بود که بعضى از الهیدانان این پرسش را مطرح مى کردند که آیا اصل اصولى و زاینده تکامل را ـ به شکلى که به تیلهارد نسبت داده مى شود ـ مى توان به درستى، خدا نامید؟ البته دغدغه و تعلق خاطر ما در این جا بیش از آن که مربوط به شایستگى ها و ناشایستگى هاى عمومى فلسفه تیلهارد باشد، مربوط به دیدگاه او درباره عیسى مسیح است. او عیسى مسیح را انعکاس هدف آینده در زمان حال مى داند که تکامل به سوى او در حرکت است. او نام این اندیشه را نقطه فرجامین[93] مى نهد ; به این معنا که همه اشیا در خدا گرد هم مى آیند. این اندیشه ریشه در عهد جدید به ویژه در رساله پولس به افسسیان دارد و بر اساس آن، عیسى چهره اى این جهانى، و در واقع هدف فرآیند این جهانى است. تیلهارد خود مى گوید:
یگانه رسالت این جهان عبارت است از ملحق شدن جسمانى مؤمنان به مسیحى که او از خداست. (تیلهارد دى شاردن 1964: 318).
تصور نوع بالاترى از این مسیح شناسى کار دشوارى است. تیلهارد در عین حال، با هرگونه نگرش روح انگارانه[96] (قرن هشتم میلادى) و مناقشات بر سر شمایل مسیح داشته باشد.
چنانچه استعدادهاى شگفت انگیز ماده ـ انرژى را در نظر بگیریم، دیدگاه تیلهارد درباره مجموع عالم به عنوان بدنِ مسیح، یعنى بدن لوگوسى که اساس نظم و وحدت جهان است، در مجموع امپریالیستى نیست; هر چند که در نگاه اول شاید چنین به نظر بیاید، اما نظرهاى او نیازمند تنقیح و اصلاح جدى است; زیرا او در دوران زندگى اش موفق به چاپ آثارش نشد و از این رو، نتوانست انتقادهاى محققانه اى را که بر او وارد شد، مورد توجه قرار دهد.

شرایط حاضر
 

آنچه تاکنون درباره تفکر مسیح شناسانه نیمه دوم قرن بیستم گفته شد، نظرهاى کونگ را که تقریباً در آغاز این فصل مطرح کردیم، تقویت مى کند. «مباحثات مسیح شناسى موجود که از دوره مدرن آغاز گشته، هنوز هم به نتیجه نرسیده است.» ما در روزگار کثرت گرایى اى زندگى مى کنیم که در آن، شیوه هاى پر سابقه درک چهره عیسى مسیح کهنه و نخ نما شده و هیچ نظر تازه اى نیز به جاى آن ننشسته است. با این حال، در میان امواج کثرت گرایى، مى توانیم گرایش هایى را مشاهده کنیم که هم چنان به وجود خود ادامه مى دهند. از آن جا که تغییر در سمت و سو ـ که مشخصه آن پدید آمدن نو ارتدوکسى است ـ دیگر فاقد تأثیر نیرومندى است که قبلا در طى یک نسل و مانند آن داشت، اندیشه هایى که براى نخستین بار در دوره پس از روشنگرى و در سراسر قرن نوزدهم مطرح شدند، دوباره در حال مطرح شدن هستند. کارل بارت هنگامى که در اوج شهرت و نفوذ بود، اظهار داشت که این مطلب آشکار شده که ریتسل گرایى تنها بخشى از ماجرا بوده است. امروزه پس از گذشت چندین دهه، به نظر مى رسد که بارت گرایى نیز تنها بخشى از موضوع بوده است. لیکن باید گفت که اگرچه پاره اى از اندیشه هاى دوره پیش از بارت در حال تکرار است، مباحثاتى که تحت تأثیر رنسانس الهیاتى زیر نظر بارت صورت گرفت، در حال متعادل شدن هستند. در این جا، به اختصار برخى از گرایش هاى موجود را بررسى مى کنیم.

پرسش تاریخى
 

در قرن نوزدهم، کسانى که به کار نگارش درباره مسیح مشغول بودند، کوشش بسیارى مى کردند که فارغ از اندیشه هاى الهیاتى و اسطوره اىِ شکل گرفته در اطراف مسیح، به بازسازى تاریخ او بپردازند. موضوع «پرسش از عیساى تاریخى» که هدف آن نشان دادن بشربودن اصیل او بود، هدف انتقادهاى شدید آلبرت شوایتزر[98] و دیگر شاگردان بولتمان «پرسش جدیدى» را درباره عیساى تاریخى مطرح کردند. این «پرسش جدید» همانند «هرمنوتیک جدید» هم زمان با آن، اثر چندانى نداشت و پرسش تاریخى همان است که هنوز کاوش محققان مسیحى و یهودى و دیگران را مى طلبد. در میان نویسندگان معاصر، پننبرگ و شیلبکس به طور بسیار جدى، تاریخ را واسطه مکاشفه تلقى کرده اند، ولى از مخاطرات فروافتادن در دام آن پرسش قدیمى نیز آگاه هستند.

بشربودن عیسى مسیح
 

براساس مسیح شناسى سنتى،عیسى مسیح هم داراى طبیعتى بشرى وهم داراى طبیعتى الهى بود. در اندیشه پس از دوره روشنگرى،[99] براى مثال در اندیشه شلایرماخر، تأکید بسیارى بر طبیعت بشرى عیسى مى شد ; چیزى که تا آن زمان تحت الشعاع تأکید فزاینده برالوهیت او قرارگرفته بود. اما دردوره نوارتدوکسى، این بار بشر بودن واقعى مسیح دچار خطر مزبور شد. از دهه 1960، بر بشر بودن عیسى تأکید شده و معمولا این موضوع، نقطه عزیمت تأملات مسیح شناسانه بوده است; هم چنان که در مورد رانر، شیلبکس، پننبرگ، رابینسون و دیگران نیز چنین است. متفکران یاد شده از مردم شناسى هاى فلسفى معاصر بهره بردند. مدعاى این مردم شناسى ها آن است که هیچ «طبیعت» ثابت بشرى اى وجود ندارد و بشرْ موجودى است که در فرآیند تعالى قرار دارد.

الوهیت عیسى مسیح
 

اگر تأکید رسمى بر الوهیت مسیح، بشربودن او را تحت الشعاع قرار داد، گرایش امروزى به بشربودن مسیح، الوهیت او را به مخاطره افکنده است. اندیشه «تجسّد» امروزه در معرض انتقاد قرار گرفته است (هیک 1977); هر چند که این اندیشه به گونه اى جدید بیان شده است. تصور این که مسیحیت بتواند با دست برداشتن از ادعاى الوهیت براى مسیح، که عمیقاً در الهیات و شعایر مسیحى ریشه دوانده است، به حیات خود ادامه دهد، دشوار است. گرایش امروزى به این نیست که الوهیت را «سرشتى» مازاد تصور کنیم که به هر دلیل، ضمیمه بشربودن مسیح شده است یا آن که بشربودن او را «سرشتى» بدانیم که به خاطر الوهیت او مسلّم انگاشته شده است، بلکه گرایش به این است که او تا آن جا که شرایط متناهى اجازه مى دهد، بشرى متعالى است که مظهر کامل خداست.

چهره هاى نجات بخش
 

پرسشى که امروزه اهمیت پیدا کرده، هرچند که تازگى ندارد، پیوند میان عیسى مسیح با «چهره هاى نجات بخش»[100] مانند کنفوسیوس، حضرت محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) کریشنا، بودا و دیگران است. آیا مسیح یگانه تجلى خداوند یا حتى آخرین آن بود، یا این که بخشى از بشریت، نجات را در یکى دیگر از این چهره ها مى یابند؟ یا به گونه اى نظرى تر، اگر فرض کنیم که در مناطق دوردست عالم، مخلوقاتى هوشمند یا الهى وجود دارند، آیا آنها هم نجات بخش هاى خاص خود، و پیامبران نازل شده از سوى خدا و خاص خود، یا حتى الوهیّت هاى تجسدیافته خود را دارند؟ خود عهد جدید هیچ پاسخ کامل و روشنى به چنین پرسش هایى نمى دهد و حتى متأله برجسته اى چون قدیس توماس آکویناس امکان تکثر در تجسد را مورد تأمل و دقت قرار داده است. این پرسشى است که مسیح شناسى آینده ناگزیر از رویارویى با آن است و به رغم انبوه مقالات و کتاب هایى که در این موضوع نوشته شده، پرسش هاى دشوار بسیارى هنوز بى پاسخ مانده است. براى مثال، آیا عقلانیت، اخلاق و معنویت داراى تکثر است، یا این که تنها یک لوگوس جهانى وجود دارد که در قالب چهره هاى نجات بخشِ متعدد جلوه گر شده است (هر چند که درجات وضوح هر یک متفاوت باشد). به نظر مى رسد که مسیح شناسى هنوز تمامى رسالت خود را به انجام نرسانده است.
کتابنامه
Baillie, D. (1947) God Was in Christ, London: Faber & Faber.
Barth, K. (1933) Romans, Oxford: Oxford University Press.
----- (1956) Church Dogmatics 2/2, Edinburgh: T. & T. Clark.
----- (1957) Church Dogmatics 4/1, Edinburgh: T. & T. Clark.
----- (1967) The Humanity of God, London: Collins.
Boff, L. (1972) Jesus Christ Liberator, London: SCM Press.
Bonhoeffer, D. (1971) Letters and Papers from Prison, London: SCM Press.
Brunner, E. (1934) The Mediator, London: Lutterworth Press.
----- (1949) Dogmatics, Philadelphia: Westminster Press, 3 Vols.
Bultmann, R. (1963) The History of the Synoptic Tradition, trans. J. Marsh, Oxford: Basil Blackwell.
Cox, H. (1965) The Secular City, New York: Macmillan.
Gogarten, F. (1955) Demythologizing and History, London: SCM Press.
----- (1970) Christ the Crisis, London: SCM Press.
Hick, J. (ed.) (1977) The Myth of God Incarnate, London: SCM Press.
Kung, H. (1987) The Incarnation of God, Edinburgh: T. & T. Clark.
McGrath, A. (1986) The Making of Modern German Christology, Oxford: Basil Blackwell.
Macquarrie, J. (1990) Jesus Christ in Modern Thought, London: SCM Press.
Moltmann, J. (1964) Theology of Hope, London: SCM Press.
----- (1974) The Crucified God, London: SCM Press.
----- (1990) The Way of Jesus Christ, London: SCM Press.
Ogden, S. (1962) Christ Without Myth, New York: Harper & Row.
----- (1966) The Reality of God, New York: Harper & Row.
----- (1982) The Point of Christology, London: SCM Press.
Pannenberg, W. (1964) Jesus: God and Man, London: SCM Press.
----- (1970a) What Is Man?, Philadelphia: Fortress Press.
----- (1970b) Basic Questions in Theology I, London: SCM Press.
Pittenger, N. (1959) The Word Incarnate, New York: Harper & Row.
----- (1970) Christology Reconsidered, New York: Harper & Row.
Rahner, K. (1957) Spirit in the World, London: Sheed and Ward.
----- (1961) Theological Investigations I, London: Darton, Longman and Todd.
----- (1969) Hearers of the Word, New York: Harder & Harder.
----- (1978) Foundations of Christian Faith, London: Darton, Longman and Todd.
Robinson, J. A. T. (1963) Honest to God, London: SCM Press.
----- (1973) The Human Face of God, London: SCM Press.
Schillebeeckx, E. (1979) Jesus, London: Collins.
----- (1980) Christ, London: SCM Press.
Schweitzer, A. (1954) The Quest of the Historical Jesus, London: A. & C. Black.
Smith, R. G. (1966) Secular Christianity, London: Collins.
Sobrino, J. (1978) Christology at the Crossroads, London: SCM Press.
Strauss, D. F. (1972) The Life of Jesus, Philadelphia: Fortress.
Teilhard de Chardin, P. (1959) The Phenomenon of Man, London: Collins.
----- (1964) The Future of Man, New York: Harper & Row.
Tillich, P. (1953-64) Systematic Theology, Chicago: University of Chicago Press.
Van Buren, P. (1963) The Secular Meaning of the Gospel, New York: Macmillan.
براى مطالعات بیشتر:
Bultmann, R. (1958) Jesus Christ and Mythology, New York: Scribner.
Cullman, O. (1959) Christology of the New Testament, London: SCM Press.
Dunn, J. (1980) Christology in the Making, London: SCM Press.
Fuller, R. H. (1965) The Foundations of New Testament Christology, New York: Scribner.
Knox, J. (1962) The Church and the Reality of Christ, New York: Harper & Row.
----- (1967) The Humanity and the Divinity of Christ, Cambridge: Cambridge University Press.
Kung, H. (1987) The Incarnation of God, Edinburgh: T. & T. Clark.
McIntyre, J. (1966) The Shape of Christology, London: SCM Press.
Meyendorff, J. (1969) Christ in Eastern Christian Thought, Washington: Corpus Books.
Sanders, E. P. (1985) Jesus and Judaism, London: SCM Press.
Vermes, G. (1973) Jesus and Jew, London: Collins.
See also chapters 9, 10, 14, 15, 26, 44, 45, 46.

پی نوشت :
 

[83]. Anthropology
[84]. Spirit In The World(1957)
[85]. Outreach
[86]. Hearers Of The Word(1969)
[87]. Teilhard De Chardin
[88]. Edward Schillebeeckx
[89]. Jesus(1979)
[90]. Christ(1988)
[91]. Jesuit Pierre Teilhard de Chardin
[92]. The Phenomenon of man (1959)
[93]. Omega-Point
[94]. doceti
[95]. Gnosti
[96]. John Of Damascus
[97]. Albert Schweitzer
[98]. Ernst Kasemann
[99]. Post Enlightenment
[100]. Saviour-Figures
 

منبع: پایگاه دانشگاه ادیان و مذاهب



 

نسخه چاپی