اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم
شاعر : سعدي
قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم | | اگر دستم رسد روزي که انصاف از تو بستانم | تو صبر از من تواني کرد و من صبر از تو نتوانم | | چنانت دوست ميدارم که گر روزي فراق افتد | دگر ره ديده ميافتد بر آن بالاي فتانم | | دلم صد بار ميگويد که چشم از فتنه بر هم نه | و گر نه باغبان گويد که ديگر سرو ننشانم | | تو را در بوستان بايد که پيش سرو بنشيني | خلاف من که بگرفته است دامن در مغيلانم | | رفيقانم سفر کردند هر ياري به اقصايي | کسي را پنجه افکندم که درمانش نميدانم | | به دريايي درافتادم که پايانش نميبينم | که گر بگريزم از سختي رفيق سست پيمانم | | فراقم سخت ميآيد وليکن صبر ميبايد | شب هجرم چه ميپرسي که روز وصل حيرانم | | مپرسم دوش چون بودي به تاريکي و تنهايي | به گوش هر که در عالم رسيد آواز پنهانم | | شبان آهسته مينالم مگر دردم نهان ماند | من آزادي نميخواهم که با يوسف به زندانم | | دمي با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت | هنوز آواز ميآيد به معني از گلستانم | | من آن مرغ سخندانم که در خاکم رود صورت | |