هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
هجر تو خوشست اگر چه زارم دارد

شاعر : سنايي غزنوي

وصل تو بتر که بي‌قرارم داردهجر تو خوشست اگر چه زارم دارد
اين نيز مزاج روزگارم داردهجر تو عزيز و وصل خوارم دارد
وز خوي تو عقلها کمالي دارداز روي تو ديده‌ها جمالي دارد
خال تو بر آن روي تو حالي دارددر هر دل و جان غمت نهالي دارد
شبهاست که روي بر زمين مي‌داردبا هجر تو بنده دل خمين مي‌دارد
بي روي توام روي چنين مي‌داردگويند مرا که روي بر خاک منه
وي سيرت تو منزه از خصلت بداي صورت تو سکون دلها چو خرد
از بيم تو هيچ دم نمي‌يارم زددارم ز پي عشق تو يک انده صد
گه اهل فساد و با بدان داد و ستدگه جفت صلاح باشم و يار خرد
زين بيش دف و داريه نتوانم زدبايد بد و نيک نيک ور نه بد بد
پس چون کنمت بگفت هر ناکس زدمن چون تو نيابم تو چو من يابي صد
پاي از سر و آب از آتش و نيک از بدکودک نيم اين مايه شناسم بخرد
شکرانه هزار جان فدا بايد کردروزي که بود دلت ز جانان پر درد
بي شکر قفاي نيکوان نتوان خورداندر سر کوي عاشقي اي سره مرد
ور باد شوم چو آب بر من سپردگر خاک شوم چو باد بر من گذرد
از دست چنين جان جهان جان که بردجانش خواهم به چشم من در نگرد
زير قدمش ديده زمين خواهم کردبر رهگذر دوست کمين خواهم کرد
نه عاشق زارم ار جز اين خواهم کردگر بسپردش صد آفرين خواهم گفت
و آن روي چو مه به ياسمين پنهان کرداز دور مرا بديد لب خندان کرد
ور نه به قصب ماه نهان نتوان کردآن جان جهان کرشمه‌ي خوبان کرد
عشق تو مرا زنده‌ي جاويدان کردسوداي توام بي‌سر و بي‌سامان کرد
در خاک عمل بهتر ازين نتوان کردلطف و کرمت جسم مرا چون جان کرد
آنروز زمانه را زبون خواهي کردروزي که سر از پرده برون خواهي کرد
يارب چه جگرهاست که خون خواهي کردگر حسن و جمال ازين فزون خواهي کرد
زنهار به هيچ آبي آلوده مگردچون چهره‌ي تو ز گريه باشد پر درد
کز دريا خشک آيد از دوزخ سرداندر ره عاشقي چنان بايد مرد
تا خصم من از جان تو برنارد گردگفتا که به گرد کوي ما خيره مگرد
در کوي تو کشته به که از روي تو فردگفتم که نبايدت غم جانم خورد
در عهد وفا نگر که چون آيد مردمنگر تو بدانکه ذوفنون آيد مرد
از هر چه گمان بري فزون آيد مرداز عهده‌ي عهد اگر برون آيد مرد
شوخي چکني که نيستي مرد نبردرو گرد سراپرده‌ي اسرار مگرد
کو درد به جاي آب و نان داند خوردمردي بايد زهر دو عالم شده فرد
شد مست و سوي رفتن آهنگ آوردآن بت که دل مرا فرا چنگ آورد
چون گل بدريد جامه و رنگ آوردگفتم: مستي، مرو، سر جنگ آورد
بس شاه که ياد پاسبان تو خوردبس دل که غم سود و زيان تو خورد
اي من سگ آن سگي که نان تو خوردنان تو خورد سگي که روبه گيرست
بايد که دل از کون و مکان برگيردهر کو به جهان راه قلندر گيرد
آلودگي جهان نه در برگيرددر راه قلندري مهيا بايد
آهن ز لبش قيمت مرجان گيردچون پوست کشد کارد به دندان گيرد
تا جان گيرد هر آنچه با جان گيرداو کارد به دست خويش ميزان گيرد
وين مهره‌ي نيستي نه هر کس بازداين اسب قلندري نه هر کس تازد
چون جان بشود عشق ترا جان سازدمردي بايد که جان برون اندازد
سگ زان تو شد به استخواني ارزدگبري که گرسنه شد به ناني ارزد
آسايش زندگي به جاني ارزداظهار نهاني به جهاني ارزد
از خاک جفا صورت مهر انگيزدبادي که ز کوي آن نگارين خيزد
هر ساعتم آتشي به سر بربيزدآبي که ز چشم من فراقش ريزد
وز نيکي تو يک هنرت صد باشداي آنکه برت مردم بد، دد باشد
گر مردم نيک بد کند بد باشدداني تو و آنکه چون تو بخرد باشد
دري شمرم کش اصل از آتش باشددشنام که از لب تو مهوش باشد
کان باد که بر گل گذرد خوش باشدنشگفت که دشنام تو دلکش باشد
جان دادنم از پي تو مشکل باشدتو شيردلي شکار تو دل باشد
مدبر چه سزاي عشق مقبل باشدوصل تو به حيله کي به حاصل باشد
اين شيفتگي يک چهل خواهد شداين ضامن صبر من خجل خواهد شد
گويا که سر اندر سر دل خواهد شدبر خشک دوپاي من به گل خواهد شد
زهد و ورع و سجاده مردود تو شددر راه قلندري زيان سود تو شد
بپرست پياله را که معبود تو شددشنام سرود و رود مقصود تو شد
سرهاي سران در سر سوداي تو شدبالاي بتان چاکر بالاي تو شد
جهانها همه دفتر سخنهاي تو شددلها همه نقش‌بند زيباي تو شد
بر تن هنرش سياهي دود آمداز فقر نشان نگر که در عود آمد
بودش همه از براي نابود آمدبگداختنش نگر چه مقصود آمد
قوت دل من جز غمت اي ماه نمانددر هجر توام قوت يک آه نماند
اندر ره عاشقي دو همراه نماندزين خيره سري که عشق مه رويانست
ننشسته به پيش خاصي و عامي چندنارفته به کوي صدق در گامي چند
برکرده ز طامات الف لامي چندبد کرده همه نام نکو نامي چند
فرمود که تا سجده برندت يک چندنقاش که بر نقش تو پرگار افگند
مي‌خواند «وان يکاد» و مي‌سوخت سپندچون نقش تمام گشت اي سرو بلند
از فرقت گل همي شکايت کردندمرغان که خروش بي‌نهايت کردند
با گل گله‌هاي خود حکايت کردندچون کار فراقشان روايت کردند
چون بر تو شبي گذشت نامت نبرنداي گل نه به سيم اگر به جانت بخرند
بر سر ريزند و زير پايت سپرندگه نيز عزيز و گاه خوارت شمرند
در سبلت تو به شاعري که نگرنداين بي‌ريشان که سغبه‌ي سيم و زرند
ترانه‌ي خشک خوبرويان نخرندزر بايد زر که تا غم از دل ببرند
طاووس نه‌اي که با تو در تو نگرندسيمرغ نه‌اي که بي تو نام تو برند
آخر تو چه مرغي و ترا با چه خرندبلبل نه که از نواي تو جامه درند
کز سايه‌ي حشمت تو مهتر دورندسادات به يک بار همه مهجورند
گر شکر تو گويند به جان معذورنداز غايت مهر تو به دل رنجورند
از کوي تو عاشقان بيهوش کشندبا ياد تو جام زهر چون نوش کشند
تا غاشيه‌ي مهر تو بر دوش کشندبنماي به زاهدان جمال رخ خويش
در راه قلندري ترا سر نکندتا عشق قد تو همچو چنبر نکند
کورا همه آب بحرها تر نکنداين عشق درست از آن کس آيد به جهان
عمر تو کراي سور و ماتم نکندعشق تو کراي شادي و غم نکند
چه جاي کراييم کراهم نکندزخم تو کراي آه و مرهم نکند
ور صبر کني به تو نمودي نکندبسيار مگو دلا که سودي نکند
و آتش زند اندرو و دودي نکندچون جان تو صد هزار برهم نهد او
تا کار مرا چو زلف درهم نکنديک دم سر زلف خويش پر خم نکند
خاري که چنو گل سپر غم نکندخارم نهد و عشق مرا کم نکند
مفلس مانند و از خجالت نرهندعشاق اگر دو کون پيش تو نهند
پيداست درين جهان به جاني چه دهندمن عاشق دلسوخته جاني دارم
جان و دل من زهر دو آبادانندعشق و غم تو اگر چه بي‌دادانند
چون جان من و عشق تو همزادانندنبود عجب ار ز يکديگر شادانند
از دست فلک هميشه خونبارانندآنها که اسير عشق دلدارانند
بدبختي و عاشقي مگر يارانندهرگز نشود بخت بد از عشق جدا
بسيار ز ديده خون دل ريخته‌اندآنها که درين حديث آويخته‌اند
آنگاه به حيلت از تو بگريخته‌اندبس فتنه که هر شبي برانگيخته‌اند
بر چهره ز خون دل نشان مي‌بيندديده ز فراق تو زيان مي‌بيند
تا بي رخ تو چرا جهان مي‌بيندبا اين همه من ز ديده ناخشنودم
مهر رز عاشقي دگرگون زده‌اندآن روز که مهر کار گردون زده‌اند
کاين زر ز سراي عقل بيرون زده‌اندواقف نشوي به عقل تا چون زده‌اند
هر دم که بروي ما زني دام بودتا در طلب مات همي کام بود
گر زندگي از جان طلبد خام بودآن دل که در او عشق دلارام بود
از مرگ نينديشد و هشيار بودآن ذات که پرورده‌ي اسرار بود
در خاک يکي شود که در نار بودتيمار همي خوري که در خاک شوم
نابوده و بود او همه سود بودهر بوده که او ز اصل نابود بود
نابود شود هر آينه بود بودگر يک نفسش پسند مقصود بود
جان گشته خراب و عالم آباد چه سود باشددل بنده‌ي عاشقي تن آزاد چه سود باشد
فرياد رسي چو نيست فرياد چه سود باشدفرياد همي خواهم و تو تن زده‌اي
سر، سر ز وفا شود ز افسر نشودزن، زن ز وفا شود ز زيور نشود
سگ را سگي از قلاده کمتر نشودبي‌گوهر گوهري ز گوهر نشود
تا کار تو چون زلف تو درهم نشودترسم که دل از وصل تو خرم نشود
تا باد نکويي ز سرت کم نشودبا من به وفا عهد تو محکم نشود
ديوت همه جز راه بلا ننمايديک روز دلت به مهر ما نگرايد
مي‌گويد من همي نگويم شايدتا لاجرم اکنون که چنينت بايد
پيش رخ تو نثار جان مي‌بايدآني که فداي تو روان مي‌بايد
اي دوست چناني که چنان مي‌بايدمن هيچ ندانم که کرا ماني تو
ناخفته دو چشم را عنا فرمايدگاهي فلکم گريستن فرمايد
گويد ز بدي خنده نيايد آيدگاهيم به درد خنده لب بگشايد
با فوطه هزار جان ز تن بربايدروزي که بتم ز فوطه رخ بنمايد
عاشق کش فوطه پوش نيکو نايددر فوطه بتا خمش ازين به بايد
بايد که بدون يار خود نگرايدمردي که به راه عشق جان فرسايد
کز دوزخ و از بهشت يادش نايدعاشق به ره عشق چنان مي‌بايد
تا عشق هنرهاي خودش بنمايدآن بايد آن که مرد عاشق آيد
با او همه غوغاي جهان برنايدشاهنشه عشق روي اگر بنمايد
آن نرگس پر خمار خرم نگريدآن عنبر نيم تاب در هم نگريد
هان تا نرسد چشم بدي کم نگريدروز من مستمند پر غم نگريد
وان سيب در آن رهگذر جان تو ديددي بنده چو آن لاله‌ي خندان تو ديد
کاندر دل تنگ خود زنخدان تو ديدني سيب در آن حقه‌ي مرجان تو ديد
بيشت بايد ز عشق من داد نويداکنون که سياهي اي دل چون خورشيد
چون ديده‌ي ديده‌اي سيه به که سفيدکاندر چشمي تو از عزيزي جاويد
شب ماه مني و روز روشن خورشيداي ديدن تو راحت جانم جاويد
آن روز سياه باد و آن ديده سپيدروزي که نباشدم به ديدارت اميد
گفتم که به صدر ما نماند جاويداي خورشيدي که نورت از روي اميد
گر سرد نگردد اين نگارين خورشيدناگه به چه از باد اجل سرد شدي
زو گشت درين جهان همه حسن پديديک ذره نسيم خاک پايت بوزيد
بفروخت دل و ديده و مهر تو خريدهر کس که از آن حسن يکي ذره بديد
سيب از چه نهي ميان يکدانه‌ي نارگويي که من از بلعجبي دارم عار
کاندر دهن مور نهي مهره‌ي ماراين بلعجبي نباشد اي زيبا يار
دست ملک‌الموت فرو ماند از کارچون از اجل تو ديد بر لوح آثار
مرگ تو همي بر تو فرو گريد زاراز زاري تو به خون دل جيحون‌وار
نازان چو گل و مل و گرازان چو بهارنازان و گرازان به وثاق آمد يار
جوشان ز تف خمر و خروشان ز خمارجوشان و خروشانش گرفتم به کنار
ديوانه و مستمان همي خواند ياراز غايت بي‌تکلفي ما در هر کار
ديوانه‌ي عاقليم و مست هشيارگفتيم تو خوش باش که ما اي دلدار
نه دارد يار کار ما را تيمارنه چرخ به کام ما بگردد يک بار
احسنت اي دل، زه اي فلک، نيک اي يارنه نيز دلم را بر من هست قرار
چون يار چنان ديد ز من شد بيزاربخت و دل من ز من برآورد دمار
زانسان بختي، چنين دلي، چونان يارزين نادره‌تر چه ماند در عالم کار
خوي مه و خورشيد مدار اندر سراي گشته چو ماه و همچو خورشيد سمر
ناخوانده چو خورشيد ميا اي دلبرچون ماه به روزن کسان در منگر
وي چشم من از فراق گرينده چو ابراي روي تو رخشنده‌تر از قبله‌ي گبر
تو پاي به دامن اندر آورده به صبرمن دست ز آستين برون کرده ز عشق
در خاک شد از تير اجل زير و زبرآن کس که چو او نبود در دهر دگر
شايد که به خون دل کنم مژگان ترواکنون که همي ز خاک برنارد سر
مي‌ناز ازين حديث و خود را بنوازبازي بنگر عشق چه کردست آغاز
ساز ره عشق کن برو با او سازبر درگه اين و آن چه گردي به مجاز
با مردم بي خرد نباشد دمسازهرگز دل من به آشکارا و به راز
کورا نشود ز عالمي ديده فرازمن يار عيار خواهم و خاک انداز
اندر خور خويش کار ما را مي‌سازاول تو حديث عشق کردي آغاز
لافيست به دست ما و منشور نيازما کي گنجيم در سراپرده‌ي راز
چون شمع به پاي باشم و تن به گدازاز عشق تو اي صنم به شبهاي دراز
جان در بر آتشست و دل در دم گازتا بر ندمد صبح به شبهاي دراز
باز از شوخي بلعجبي کرد آغازخوشخو شده بود آن صنم قاعده‌ساز
از ماست همي بوي پنير آيد بازچون گوز درآگند دگر باز از ناز
پيوسته شدم با غم و بگسسته ز نازناديده ترا چو راه را کردم باز
تا خسته دل از تو عذر من خواهد بازدل نزد تو بگذاشتم اي شمع طراز
دستار نماز در خرابات ببازخواهي که ترا روي دهد صرف نياز
مر مستان را چه جاي روزه‌ست و نمازمستي کن و بر نهاد هر مست بناز
دهري که به يک ديد نهي کام فرازعقلي که هميشه با رواني دمساز
جاني که چو بگسلي نپيوندي بازبختي که نباشيم زماني هم باز
شب تيز شد از آه جهانسوزم روزشب گشت ز هجران دل فروزم روز
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روزشد روشني و تيرگي از روز و شبم
وي رنگ تو ناميخته نقاش هنوزاي گلبن نابسوده او باش هنوز
تا بر تو وزد باد صبا باش هنوزبوي تو نکردست صبا فاش هنوز
با شهوتها و با هواييم هنوزآسيمه سران بي‌نواييم هنوز
از دوست بدين سبب جداييم هنوززين هر دو پي هم بگراييم هنوز
قارون شدگان تنگدستيم هنوزبر چرخ نهاده پاي بستيم هنوز
دوري در ده که نيم مستيم هنوزصوفي شده‌ي باده‌ي صافيم هنوز
وي نرگس شهلاي تو بس شورانگيزاي در سر زلف تو صبا عنبر بيز
در جام وفاي تست کژدار و مريزهر قطره که مي‌چکد ز خون دل من
رنج تنم از حريف آسوده مپرسدرد دلم از طبيب بيهوده مپرس
در بوده همي نگر ز نابوده مپرسنالوده‌ي پاک را از آلوده مپرس
طرفه‌ست که جز در تو نياويزد خساي ديده ز هر طرف که برخيزد خس
زيرا همه آب ديده‌ها ريزد خسهش دار که تا با تو کم آميزد خس
سير از چو تويي بگو که يا رد شد پسخوانديم گرسنه ما ز دل يار هوس
قدر چو تويي گرسنه‌اي داند و بستو نعمت هر دو عالمي به نزد همه کس
چون نيستيم غم فراق تو نه بساي چون هستي برده دل من به هوس
پنهان کنمت چو نيستي از همه کسگر چون هستي به دستت آرم زين پس
در کار تو کرده دين و دنيا به هوساي من به تو زنده همچو مردم به نفس
سردي همه از براي من داري و بسگرمت بينم چو بنگرم با همه کس
با عشق تو صد هزار جان باخت نفساندر طلبت هزار دل کرد هوس
با نام تو پيوست جمال همه کسليکن چو همي مي‌نگرم از همه کس
نتوان چو چراغ پيش تو داد نفسشمعي که چو پروانه بود نزد تو کس
قنديل شب وصال تو زلف تو بسبا مشعله‌ي عشق تو با دست عسس
ناري که دلم همي بسوزي به هوسبادي که بياوري به ما جان چو نفس
خاکي که به تست بازگشت همه کسآبي که به تو زنده توان بودن و بس
اي جان ز غمش هميشه در آتش باشاي تن وطن بلاي آن دلکش باش
اي دل نه همه وصال باشد خوش باشاي ديده به زير پاي او مفرش باش
افگنده مرا به گفتگوي اوباشاي گشته دل و جان من از عشق تو لاش
چون پرده دريده شد کنون باداباشيک شهر خبر که زاهدي شد قلاش
از لطف سخن گفت به هر معني خوشبا من ز دريچه‌اي مشبک دلکش
کز پنجره‌ي تنور نور آتشمي‌تافت چنان جمال آن حوراوش
اي چشم پر از خمار جماش تو خوشاي عارض گل پوش سمن پاش تو خوش
بر عاشق پر خروش پرخاش تو خوشاي زلف سيه فروش فراش تو خوش
چکند که فقاع خوش نبندد به درشبر طرف قمر نهاده مشک و شکرش
عشاق همه بوسه‌زنان بر حجرشدر کعبه‌ي حسن گشت و در پيش درش
پيراهن چرب را تو از تن درکشچون نزد رهي درآيي اي دلبر کش
در پيرهن چرب تو افتد آتشزيرا که چو گيرمت به شادي در کش
زان روي درين دلست چندين آتشني آب دو چشم داري اي حورافش
با خاک سر کوي تو دل دارم خوشبي باد تکبر تو اي دلبر کش
از ديده‌ي اين و آن چه جويي نم خويشبا سينه‌ي اين و آن چه گويي غم خويش
آنگاه بزي به ناز در عالم خويشبر ساز تو عالمي ز بيش و کم خويش
بيهوده مدار هر دو عالم به خروشمي بر کف گير و هر دو عالم بفروش
در دوزخ مست به که در خلد به هوشگر هر دو جهان نباشدت در فرمان
بي رحميت آيين شد و بد عهدي کيشاي برده دل من چو هزاران درويش
من طبع تو نيک دانم و طالع خويشتا کي گويي ترا نيازارم بيش
هر روز به نوبتي نهيم اندر پيشگه در پي دين رويم و گه در پي کيش
هستيم همه عاشق بدبختي خويشدر جمله ز ما مرگ خرد دارد بيش
صد ره بود از توانگر نادان بيشهر چند بود مردم دانا درويش
و آن شاد بود مدام از دانش خويشاين را بشود جاه چو شد مال از پيش
امروز قراري نه به کار دل خويشدي آمدني به حيرت از منزل خويش
پس من چه دهم نشان ز آب و گل خويشفردا شدني به چيزي از حاصل خويش
افگند به باغ و راغ آوازه‌ي خويشآراست بهار کوي و دروازه‌ي خويش
تا بشناسد بهار اندازه‌ي خويشبنماي بهار را رخ تازه‌ي خويش
شد سوخته و کشته جهاني درويشاز عشق تو اي سنگدل کافر کيش
گور شهدا هزار خواهد شد بيشدر شهر چنين خو که تو آوردي پيش
بر رويم زرد گل بسي کاشت چو شمعمعشوقه دلم به آتش انباشت چو شمع
پس خيره مرا ز دور بگذاشت چو شمعتا روز به يک سوختنم داشت چو شمع
بي هيچ نصيبه عشق ميبازد زاغاز يار وفا مجوي کاندر هر باغ
پروانه شو آنگاه تو داني و چراغتا با خودي از عشق منه بر دل داغ
زيباتري از جواني و مال و فراغنيکوتري از آب روان اندر باغ
جويان بودست درد ما را از داغليکن چه کنم که عشقت اي شمع و چراغ
بهره نبرد مرا ز وصلت جز داغناديده من از عشق تو يک روز فراغ
تا خو داري تو دوست کشتن چو چراغکردي تن من ز تاب هجران چو کناغ
پس دست اجل نهاده بر جان تو داغاي بيماري سرو ترا کرده کناغ
ناييم بهم پيش چو خورشيد و چراغخورشيد و چراغ من بدي و پس از اين
وز شوق تو از هر دو جهانم فارغدر راه تو ار سود و زيانم فارغ
غمهاي تو مي‌خورم از آنم فارغخود را به تو داده‌ام از آنم بي‌غم
در پيش دلم کشيد خوش رايت عشقتا ديد هوات در دلم غايت عشق
در شان دل من آمدي آيت عشقگر وحي ز آسمان گسسته نشدي
بر ميم ملوک پادشاه آمد عشقبر سين سرير سر سپاه آمد عشق
با اينهمه يک قدم ز راه آمد عشقبر کاف کمال کل، کلاه آمد عشق
نسخه چاپی