پرندگان

پرندگان
پرندگان


 






 
يک دسته پرنده ازاين طرف آسمان به آن طرف آسمان مي رفتند. پيچ مي خوردند واوج مي گرفتند و گاهي مثل لحاف بزرگي پهن مي شدند روي ابرها. گاهي هم مثل دو بال بزرگ سيمرغي مي شدند که داشت توي آسمان اوج مي گرفت. سه روز بود که مثل سيل باران مي باريد.
صداي بوق ماشين ها شنيده مي شد. چراغ راهنمايي قرمز بود. عدد 124 را نشان مي داد. يک سرش را با خودکار مي خاراند. يکي بوق مي زد. ديگري تند وتند به ساعتش نگاه مي کرد. يکي ديگر به جلو و عقب مي رفت و فرياد مي کشيد و روي فرمان مي زد.
عدد کم وکم تر مي شد
100 99 98 97 96 95 94
يکي گفت: «اين باران هم ول کن نيست! يک دم دارد مي بارد.»
راننده اي که ماشين زنگ زده و رنگ و رو رفته اي داشت،‌ گفت:«واي سقف خانه ام!»
سومي گفت: «‌گل شد! باز هم کوچه گل شد. ماشينم گلي شد‍!»
چهارمي گفت: «اين باران کار و کاسبي ما راخراب کرد.»
يک آقاي وانتي هم از ماشين بيرون آمده بود و داشت روي اسباب واثاثيه اي که بار کرده بود، چادر مي کشيد. و زير لب چيزهايي مي گفت.
يک ماشين هم خسته شد، رفت به سمت پياده رو وصداي پياده ها را درآورد.
80 79 78 77 76 75 74
پرنده ها همين طور توي آسمان پرواز مي کردند ومثل يک شال بلند در خودشان پيچيده مي شدند.
پرنده ي بزرگ تر، آن جلوتر ازهمه بود، ‌به بقيه گفت: «خوب! حالا وقتش شده بايد تا زمين پاک پاک است، دست به کار شويم. »
پرنده ي ديگر گفت: از اين همه آدم کلافه فقط بچه ها دارند به ما نگاه مي کنند. نگاه کن!»
پرنده ي سوم گفت: «شايد اين آدم هاي کلافه باورشان نمي شود که پرنده ها توي باران هم پرواز مي کنند!»
پرنده ها نگاه کردند. بچه ها هم نگاه کردند. بچه ها مي خواستند توي آسمان پروازکنند. مي خنديدند. مي خواستند از توي ماشين ها بيرون بيايند زير باران بروند وکيف کنند. پدر ومادرها کلافه بودند.
60 50 40 39 38
پرنده ها پايين و پايين ترآمدند. مثل يک سيمرغ شده بودند. باران شديدترشد همه شيشه ها را بالا کشيدند. بچه ها خوش حال بودند. شايد هم با خودشان مي گفتند: «اين همه پرنده توي اين باران چه کار مي کنند؟»
ماشين ها خيس آب شده بودند وراننده ها کلافه ي کلافه. يکي مي گفت: «عجب گيري افتاديم! عجب چراغ بدي!» ديگري: «چه قدر باران ! نم کشيديم! شهر را سيل برد.»
بال ها نزديک زمين شده بودند. هر پرنده روي يک ماشين نشست.
20 19 18 17...
دختر بچه اي گفت: «بابا نگاه کن يک پرنده!»
بابايش اعتنايي نکرد.
پسر بچه اي گفت: «بابا برنج بده براي شان بريزم. گرسنه هستند!»
بابايش اعتنايي نکرد.
يک پرنده ي بزرگ درانتهاي آسمان بال زد. ازکنار ماشين ها بال هايي بيرون آمدند.
بچه ها داشتند بال در مي آوردند. همه به پدر ومادرهاي شان گفتند که ماشين ها بال در آورده اند.
باباها ومامان ها فقط به چراغ راهنمايي نگاه مي کردند. مثل اين که هيچ چيزي هم نمي شنيدند. صداي بوق همه جا را پرکرده بود.
بچه ها گفتند: «بابا بپريم! مامان بپريم!»
هيچ کس به حرف بچه ها گوش نکرد. همه عصباني بودند. به بچه ها گفتند: «ساکت، حرف نباشد اين خل و چل ها ! بس کنيد. اعصاب مان را خرد کرديد، چه بچه هايي! واي ديوانه ها !»
10 9 8
ناگهان راهي آن سوي آسمان باز شد. بچه ها خنديدند و هرچه التماس کردند هيچ کس بالا را نگاه نکرد. بچه ها به مامان و باباهاي شان گفتند: «بابا ! مامان! گاز نديد ما بال در آورديم. واي چه بال هايي ! از بس که باران مي باريد، هيچ کس از ماشين هم پياده نشد.
باباها ومامان ها گفتند: بچه اند نمي شود کاري شان کرد. بزرگ مي شوند، خوب مي شوند!
6 5 4 3 2 1.
چراغ سبزشد. پاها روي گاز آن قدر فشار آوردند که دود و صدا همه جا را پر کرد. هيچ کس هم به آسمان نگاه نکرد.
بچه ها دوباره به آسمان نگاه کردند و آه کشيدند. پرنده ها همه رفتند.
پرنده ي بزرگ که داشت اوج مي گرفت گفت: نه بالا را نگاه مي کنند. نه، به حرف بچه ها گوش مي کنند ما چه گناهي داريم؟
پرنده ي ديگر که مي خنديد گفت: «‌حرف هاي بچه ها !»
واي از دست اين بچه هاي خيالاتي ! چه کسي حرف بچه ها را گوش مي کند؟»
همه ي پرنده ها خنديدند وتوي آسمان گم شدند.
بچه ها با خودشان گفتند : «کاشکي زودتر بزرگ بشويم و توي آسمان بپريم!»
منبع:نشريه مليکا (ويژه امام زمان)، شماره 57



 

نسخه چاپی