همزادان

همزادان
همزادان


 

نويسنده: ميشائيل و گنر
مترجم: دکتر پرستو خانباني



 

نگاهي در باب شخصيت شيطان در داستان هاي توماس مان و فئودور داستايفسکي
 

انديشه هاي سرشار و تلالؤفکري فئودور داستايوفسکي در قرن بيستم کماکان مرکز توجه پژوهش هاي بين المللي است و دليل اين امر را مي توان در تأثير اين نويسنده بر جريان هاي فکري و ادبي قرن بيستم جست؛ تأثيري که بنا براعتقاد بسياري از نويسندگان نام آور دهه هاي اخير، به شکل بي سابقه اي و با شدت هر چه تمام تر ادامه دارد. در واقع تعداد نويسندگاني چنين تأثير بخش چندان هم زياد نيست. بدون شک داستايوفسکي در زمره آن نويسندگاني است که هيچ گاه جذابيت خود را از دست نداده اند. به لحاظ پذيرش آثار وي از سوي ساير نويسندگان، تبديل و تحول ايده ها و شخصيت هاي آثار او و نيز سبک روايي اش توسط نويسندگان ديگر در قرن بيستم، مي توان گفت که پژوهش درباره نفوذ و تأثير وي برادبيات قرن بيستم هنوز در ابتداي راه است. به ويژه هنگامي که برآنيم تا لايه هاي پنهان تأثير داستايوفسکي را نشان دهيم و نيز هنگام مواجهه با تأثير هنري داستايوفسکي برآثار نويسندگان متدثر از وي، به گستردگي انعکاس افکار و انديشه هاي او پي مي بريم و همين نقطه ، سرآغاز وظايف اساسي ادبيات تطبيقي است که همانطور که اهل فن اذعان دارند، به خودي خود وظيفه خطير و دشواري است.
مدت هاست که رابطه توماس مان با ادبيات روسي، موضوع مورد علاقه مطالعات و بررسي هاي ادبيات تطبيقي است. توماس مان بيش از هر رمان نويس آلماني هم نسل خود در تمام عمر با ادبيات روس سروکار داشته است. اين ارتباط دروني براي وي از اهميت بسياري برخوردار بود و او همواره اذعان داشت که براي وي ارتباطش با عوالم هنري روس ها«موقعيتي حياتي - با اهميت فکري بسيار زياد»است. برهمين اساس توماس مان در مجموعه چند لايه ارتباط نويسندگان الماني زبان با ادبيات روس در قرن بيستم به «شخصيتي کليدي»تبديل مي شود. البته در مواجهه وي با ادبيات روس بسياري موارد مختص خود وي و منحصر به فردند، اما بسياري موارد نيز وجه مشخصه تمامي نويسندگان آلماني نيمه اول قرن بيستم نسبت به آثار ادبي نويسندگان روس به شمار مي آيد و همين خود گوياي علاقه شديد به اين موضوع در عرصه تحقيق و پژوهش است و در عين حال ضرورت بررسي علمي بيشتر را به آن نشان مي دهد.
براين اساس است که براي مثال پي به ارزش توجه عميق تر رابطه توماس مان نسبت به گانچاروف و لسکوف مي بريم؛ زيرا توماس مان براي آثار روايي اين دو ارزش زيادي قائل بود و از اين آثار براي آفرينش هنري خود، بهره بسياري برده بود که نشان هاي آن را مي توان در آثار او به طور بارز نشان داد. همين نکته درباره ديميتري مرزکوفسکيج نيز صادق است. ما اگر چه درباره وي چنين مي دانيم که نقدهايش نسبت به ادبيات روس برتصويري که توماس مان از اين ادبيات در ذهن داشت تأثير فراواني گذاشت، اما ايده هاي وي همچنين جاي خود را در آثار ادبي توماس مان نيز باز کرد که براي نمونه مي توان از رمان «يوسف و برادرانش» ياد کرد. البته اين مجموعه که متعلق به دهه سي است هنوز از اين جنبه به طور کافي بررسي نشده است.
همچنين مسئله شيطان در آثار توماس مان و فئودور داستايوفسکي از جمله مباحثي است که ادبيات تطبيقي بايد با جديت بيشتري به آن توجه کند، زيرا اهميت اين مسئله براي درک عميق تر آثار متاخر توماس مان به هيچ وجه جاي ترديد ندارد. بلافاصله پس از انتشار رمان «دکتر فاوست» در سال 1947،ديالوگ هاي مربوط به شيطان در اين رمان با مبحث شيطان در رمان «برادران کارامازوف» مرتبط دانسته شد و مقايسه گرديد. در مسئله شيطان، مشابهت ميان توماس مان و داستايوفسکي در واقع آن قدر زياد بود که خودمان به اين مشابهت ها اقرار کرد. وي در نامه اي به والتر-لاندائو مورخ هفتم مارس 1950که در يک بررسي درباره رمان «دکتر فاوست»،به اين مشابهت ها توجه کرده بود، چنين نوشت:«اينکه شما مباحث شيطان را در دکتر فاوست با ديدگاه ايوان کارامازوف به موازات هم تلقي کرده ايد بسيار جالب است؛ زيرا نظر چند منتقد را نيز به خود جلب کرده ايد بسيار جالب است؛ زيرا نظر چند منتقد را نيز به خود جلب کرده ايد. اين مقايسه البته مقايسه بي ربطي نيست و من فکر مي کنم به ضرر من نباشد؛ زيرا شيطان وسوسه گر در رمان من، نقشي بسيار محوري تر ايفا مي کند و واقعي تر است. او را ناگهان آنجا که روي مبل لم داده نمي بينم، بلکه در حالي که حضورش دائماً پررنگ تر مي شود، از آغاز کتاب حضور دارد، مثل موتيف سرما که ابتدا فقط براي سرنوس بيچاره به واسطه شخصيت دوستش محسوس است و تازه در صحنه شيطان، واقعيت فيزيکي مي يابد. اين گفت و گو البته وارد مسائل هنري و فرهنگي و اخلاقي مي شود و در ضمن مسئله عيني بودن طرف گفت و گو نيز در ابهام قرار مي گيرد ممکن است که وضعيت ذهني آدريان و ظهور شيطان براي او صرفاً يک توهم باشد، اما در عين حال نيز ممکن است که وضعيت خاص ديدن شيطان را برايش امکان پذير مي سازد...».
اينکه توماس مان هنگام نگارش رمان«فاوست» که رماني بسيار مهم در آن دوره به شمار مي آيد، آگاهانه به «برادران کارامازوف» داستايوفسکي و آن هم به ويژه به مبحث شيطان در آن، نظر داشته است، امري اثبات شده و داراي اهميت بسيار براي بررسي تطبيقي ادبيات است. اين نکته در مورد رمان Besy نيز صدق مي کند.«برادران کارامازوف» يکي از منابع ادبي بسياري است که در رمان «دکتر فاوست» استفاده شده است. توماس مان اين رمان داستايوفسکي را به کرات خوانده بود. در دفتر خاطراتش نيز در دوران هاي مختلف فعاليت هاي هنري دائماً به نشانه هايي دال براين مطلب برمي خوريم ؛ به ويژه وي پس از اينکه در سپتامبر 1938به ايالات متحده نقل مکان کرد، آثار داستايوفسکي و نيز ساير نويسندگان روس (تولستوي، گوگول، لسکوف) را قرائت نمود. وي قبل از اين سفر - تبعيد به آمريکا، مسافرتي نيز به قصد برگزاري سخنراني در پانزده شهر آمريکا(از فوريه تا جولاي 1938)انجام داده بود و در يادداشتي به تاريخ چهاردهم فوريه 1938نوشت که مجلد آثار داستايوفسکي را به تاريخ چهاردهم فوريه 1938نوشت که مجلد آثار داستايوفسکي را براي سفر خود برگزيده است ..در دفتر خاطرات وي متعلق به سال هاي 1938تا1943دائم صحبت از قرائت آثار داستايوفسکي است . شامل داستان هاي بسياري از جمله «قمارباز»،«ابله»،«برادران کارامازوف»،«تسخيرشدگان»،«تهي دستان»،«دهکده استپانچيکروو و ساکنانش»،«جوان خام »و«جنايات و مکافات».
هنگام خواندن آثار داستايوفسکي ، توماس مان نخستين تأثيراتي را که از خواندن اين آثار پذيرفته بود به ياد مي آورد. تمامي اين مطالب در دفتر خاطرات مان به ثبت رسيده است و از اين حيث توجه ما را به خود معطوف مي سازد که چه چيزي هنگام خواندن «برادران کارامازوف» ذهن او را به طور خاص به خود جلب کرده است. توماس مان در تاريخ چهاردهم آوريل1939نوشته است:«کارامازوف ها را تا آخر خواندم. مواجهه ايوان با شيطان در جلد بيست و چهارم مجموعه آثار به صورت غير قابل درکي جا افتاده است. آن صفحاتي را نيز که در باب رجعت نوشته شده است، نمي توانم پيدا کنم.» اين يادداشت ها نشان مي دهد که توماس مان قرائت خود را از آثار داستايوفسکي با ديدگاه خاصي انجام مي داده است. اين رمان براي وي قطعاً چيزي بيشتر از يک مواجهه مقبول با کتابي بوده است که يک خواننده حرفه اي بايد آن را بشناسد . مان با خواندن مجدد«برادران کارامازوف»تأثيرات اوليه خود را از خواندن اين رمان دوباره به کار مي گيرد ، تا از آن به منظور مقاصد آفرينش هنري اش بهره جويد . به طور عيني نمي توان گفت که مؤلفه هاي ساختاري و ايدئال اين رمان براي نگارش «دکتر فاوست»موضوع توجه او قرار گرفته اند؛ رماني که وي نگارش آن را در مي 1943آغاز کرد. اما به طور غير مستقيم نيز مي توان از نوشته هاي توماس مان و به ويژه از اتوبيوگرافي وي تحت عنوان «شکل گيري دکتر فاوست»که در سال 1949به رشته تحرير در آورده بود و توماس مان آن را «رمان يک رمان»ناميده بود، به شيوه استفاده او از رمان داستايوفسکي پي برد.
در اين مقاله به دفعات از آن دسته منابع ادبي که در روند پيدايش دکتر فاوست به آنان اقتباس شده نام برده شده و مان نيز به دفعات از داستايوفسکي صحبت کرده است و نقل قول ذيل نشان مي دهد که اين نويسنده روس تا چه حد طي چهار سالي که توماس مان روي کتاب دکتر فاوست کار مي کرده (مي 1943تا ژانويه1947) به وي نزديک بوده است:«اين دوره زماني که وجه مشخصه آن نوشتن«فاوست» بوده است، غلبه تعيين کننده علاقه من است به جهان آلام مکاشفه وار و گروتسک داستايوفسکي، در مقايسه با آن تمايلي که من همواره به نيروي ازلي و هومروار تولستوي داشته ام».
در مقدمه اي که وي براي گزيده داستان هاي داستايوفسکي در مجلدي آمريکايي نوشته و آن را به موازات نگارش رو به اتمام رمان پيش برده است، به مشغوليت هاي ذهني مستقيم خود با نتيجه گيري هاي داستايوفسکي در آثارش و به طور خاص به مبحث شيطان توجه کرده است وي با استناد به «رجعت ابدي»به مکالمه ايوان کارامازوف با شيطان اشاره کرده و مکالمه مشهور ذيل را از «برادران کارامازوف» نقل نموده است:«شيطان گفت:آري تو همواره به زمين کنوني ما مي انديشي، اما اين کره زمين ميلياردها بار تکرار شده است . حالا، بعد از آنکه پيرو فرتوت و يخ زده شد، خرد شد و در هم شکست، به عناصر اوليه اش تجزيه شد و باز هم آب روي زمين را پوشاند، دوباره شهاب سنگ ها با آن برخورد کردند و دوباره با تابش خورشيد زمين شکل گرفت و اين چرخه اي است که بي پايان است و همه چيز به همين شکل تا کوچک ترين ذره خرد مي شود ...و اين برترين نوع ملال است.»

همزادان

بنا براظهارات توماس مان و آنچه از برادران کارامازوف نقل نموده است، مي توان گفت که وي به طور هدفمند دانسته هاي هاي خود را از اين رمان دوباره فعال کرده است تا بتواند آن را در کتاب «فاوست»به کار گيرد و برهمين اساس مي توان روندي را که توماس مان براي نگارش آثار روايي بعدي خود و نيز مقاله اش درباره داستايوفسکي طي کرده است. با ملاحظه متون داستايوفسکي، به طورکامل پي گرفت . خوشبختانه اين متون در آرشيو توماس مان در زوريخ موجود است و در آن، کتابخانه شخصي توماس مان، با آثار شايان توجهي از ادبيات روس حفظ شده است . از آن جمله مي توان از کتاب هاي داستايوفسکي که توسط انتشارات «اين سل» به چاپ رسيده است و توماس مان از اين کتاب ها در کار خود بهره گرفته است، نام برد.
توماس مان آثار ساير نويسندگان را نيز به همين صورت مطالعه کرده است و پژوهشگران البته بايد از وي سپاسگزار باشند که وي آثار خوانده شده را با يادداشت ها و خط کشيدن زير جملات مشخص کرده است . خود وي اين نوع خواندن را خواندن متن «با مدادي در دست» مي نامد کتابخانه به جا مانده از توماس مان در آرشيو زوريخ، آثاري چنين خواندني را برخود دارند. براين اساس نه تنها مي توان پي برد که او از چه منابع ادبي و غير ادبي استفاده کرده، بلکه مي توان همچنين دريافت-البته تا حدودي-که ذهن وي با چه مسيري منابع مذکور را مطالعه کرده است و اين خود براي فهم عميق تر آثار وي داراي اهميت است.
تمامي کتاب هاي داستايوفسکي چاپ انتشارات اين سل و انتشارات ديگر و نيز آثار منتشر شده درباره داستايوفسکي را که در کتابخانه وي موجود است، توماس مان با همان شيوه «بامدادي در دست »خوانده است و هر کتاب تعداد زيادي يادداشت وي را همراه دارد. با توجه به اين يادداشت ها مي توان پي برد که توماس مان به ويژه از رمان «برادران کارامازوف» و همچنين مجلدات Besyچاپ انتشارات اين سل براي نگارش رمان فاوست استفاده کرده است. اين نيز کاملاً مستدل است که به ويژه مبحث شيطان در برادران کارامازوف توجه شديد توماس مان را به خود جلب کرده است . زير جملات بسياري در اين متن داستايوفسکي خط کشيده شد ه و بعضي از اين جملات نيز حاشيه نويسي شده است ؛ مثل جمله ذيل که در حاشيه آن توماس مان نام گوته را يادداشت کرده است:«آن گونه که مفيستوفلس نزد فاوست ظاهر شد، گواهي داد که نيت وي شر است، اما عملش عمل خير است . اما اينک هر طور که او نيت کند در مورد من کاملاً برعکس مي شود . من شايد تنها آدمي در کل طبيعت باشم که دوستدار حقيقت است و طالب خير. وقتي که آن کلمه که متفاوت بود، بر صليب به معرا ج مي رفت و در آغوشش، جان آن دزدي را که در سمت راست او مصلوب شده بود در برگرفته بود، من آنجا بودم».
از اين نکات ملموس مي توان با اطمينان بسيار چنين نتيجه گيري کرد که توماس مان مکالمه شيطان را آگاهانه و هدفمند از «برادران کارامازوف» براي مکالمات مربوط به شيطان و به طور خاص براي مکالمه آدريان لورکوهن با شيطان در فصل 25رمان «فاوست» برگرفته است. در اينکه او متن داستايوفسکي را با دقت تمام مطالعه کرده است شکي نيست. در مقاله «شکل گيري دکتر افوست» صحبت از اين است که «ديدگاه ايوان کارامازوف درباره شيطان جزئي از مطالعات من در آن زمان است . من اين صحنه را با دقتي بسيار و با حالتي حاکي از عدم هم ذات پنداري خواندم. همانطور که قبل از اينکه شروع به نوشتن يوسف کنم سالامبو را خوانده بودم».البته داستايوفسکي تنها نويسنده اي نبوده که توماس مان براي بيان صحنه هاي مربوط به شيطان از او بهره گرفته است . توماس مان در اتوبيوگرافي اش از«سنت آنتوان» نوشته فلوبر و نيز «دکتر جکيل و مسترهايد» نوشته استيونسون ياد کرده و گفته است که با خواندن اين کتاب ها فکرش متوجه مفيستو در کتاب فاوست بوده است. اما با اين وجود، به نظر مي رسد که با توجه به تأثيرات واضحي که مواجهه فکري توماس مان با برادران کارامازوف داستايوفسکي در زمان وي از خود به جاي گذاشته است، تأثيرا داستايوفسکي بسيار قوي تر از ديگران بوده است. البته بايد همواره با ياد داشت که رويارويي خلاقانه نويسندگان مهم با آثار ادبي تنها يک اقتباس صرف نيست، بلکه متحول ساختن اين آثار به معني ذوب اثر«بيگانه»در اثر«خود»است. برهمين اساس نزد توماس مان نيز پس از برگرفتن مکالمه شيطان از برادران کارامازوف کمتر وجه اشتراک ادبي، بلکه وجه تفاوت و تمايز حاکم است و فرديت هنري وي به شيوه اي کاملاً بارز در اين صحنه نمود مي يابد. البته وجوه اشتراک مشخصي را نيز مي توان ناديده گرفت.
حتي به لحاظ ظاهري هم اين دو شيطان نزديکي بسياري با هم دارند. داستايوفسکي مخاطب ايوان را چنين توصيف کرده است :«او کتي قهوه اي بر تن داشت که گويي بهترين خياط ها آن را دوخته اند، اما ديگر کهنه و مندرس شده است؛ دو سال پيش دوخته شده و الان کاملاً از مد افتاده است . دو سال است که ديگر يک آدم متشخص چنين کتي نمي پوشد...يک کلام، ظاهرش چنان بود که گويي آدمي متشخص چنين کتي نمي پوشد..يک کلام، ظاهرش چنان بود که گويي آدمي مرتب است با بضاعتي ناچيز.» شيطان آدريان کتي چهارخانه برتن دارد که آستين هايش اندکي کوتاه است و «شلواري لوله تفنگي و کفش هاي کهنه زردرنگ که ديگر تميز بشو نيست. اسمش مي تواند چيزي شبيه استريزي يا شايد هم لودويگ باشد.»
هر دو شيطان جنتلمن هايي هستند با نام مستعار، عاري از هر گونه عظمت و داراي ويژگي هايي روزمره، بسيار دنيوي و ادغام شده در همان محيط اجتماعي که قهرمانان راستين ادبي يعني ايوان و آدريان در آن به ايفاي نقش خود مشغولند . مکالمات بدون شاهد اين دو با شيطان توسط شخص ثالثي که مخلوق نويسنده است روايت مي شود. کل رمان «برادران کارامازوف» توسط يک همشهري در شهرستاني کوچک که وقايع در آن رخ مي دهد روايت مي شود. زندگي آدريان لورکوهن موسيقي دان را دوستي به نام سرروس تسايت بلوم نقل مي کند. مداخله يک واسطه (دوست و وقايع نگار) يعني همان شخص ثالث که وقايع را روايت مي کند، آنچه را که شيطان مربوط مي شود به صورتي غير مستقيم در مي آورد تا به نيت هر دو نويسنده ياري رساند، به اين صورت که ظهور شيطان را که غير عقلاني و افسانه وار است، پس از تأمّلي اندک با توضيحي منطقي همراه سازد. داستايوفسکي و توماس مان شيطان را به لحاظ ظاهري کاملاً به گونه اي منطقي و حتي بيمارگون توصيف کرده اند . درباره داستايوفسکي نقل شده است که وي براي اين فصل رمان که در آن شيطان با ايوان ديدار مي کند، از نظر پزشکان سود جسته است و به همين دليل هم جالب است که بدانيم که توماس مان نيز نامه داستايوفسکي در نوزدهم دسامبر 1880به پزشک اي . اف . بلاگون راووف را، که در آن وي طالب اطلاعات دقيق راجع به بيماري هاي رواني است، به دقت مطالعه کرده است . آنچه اين را ثابت مي کند. خطوطي است که توماس مان ذيل جملات اين نامه که در مجلدهاي داستايوفسکي که در اختيار توماس مان بود، کشيده است .
وجوه اشتراک و نيز وجوه افتراق در شخصيت پردازي هنري شيطان نزد داستايوفسکي و توماس مان انگاه بارزتر خواهد شد که به اين مسئله با ديد تئوريک نگاه کنيم. اگر ظهور شيطان را نزد هر دو نويسنده با يکديگر مرتبط بدانيم ، اجباراً به مسئله «همزاد» درآثار روايي اين دو نويسنده پي مي بريم. در هيچ اثر ديگري از داستايوفسکي يا توماس مان موتيف همزاد، اين گونه که در «برادران کارامازوف»يا «دکتر فاوست»ديده مي شود وجود ندارد. از دوگانگي روحي اينان يا آدريان، همزاد اين دو رشد مي کند و در مواجهه با اين دو، معنا و مفهوم مي يابد . اين موتيف توسط هر دو نويسنده به اين منظور به کار برده شده است که نيروها و انگيزه هاي دروني و غير مرئي در انسان را مشاهده شدني سازد. براين اساس به کارگيري اين موتيف امکانات خوبي را فراهم مي کند تا شباهت و تفاوت ظهر شيطان را نزد داستايوفسکي و توماس مان نشان دهيم .
در مباحثه نظري در باب مفهوم همزاد مدت زماني است اهل فن با نظر به ساختارهاي شکل شناختي شخصيت هاي همزاد ميان اصل تضاد و تقارب در امر بيان، قائل به تمايز بسياري مي شوند.منظور از مورد نخست، آن شخصيت هاي ادبي هستند که با از هم گسيختگي يک شخصيت به وجود مي آيند و بعد دو نيمه اين شخصيت در شخصيت هايي تداوم مي يابد که نقطه مقابل يکديگرند و با هم در تضادند، و اصل دوم به اين ترتيب تعريف مي شود که يک شخصيت ادبي، تبديل به دو شخصيت يا بيشتر مي شود، آنچنان که در آينه تصاوير تکثير مي شوند.
شخصيت محوري داستان با جهان و با خود نه تنها در حيطه زندگي دروني درگيراست، بلکه نيمه ديگر اين شخصيت در درون وي تبديل به يک شخصيت مستقل مي شود وي را در چهارچوب عملکرد داستان درگير کشمکش هاي واقعي مي کند.

همزادان

شخصيت هاي همزاد که به لحاظ ادبي از اهميت بسزايي برخوردارند، اغلب با نيت و منظور خاصي توسط نويسندگان خلق مي شوند که همان گسترش نامحدود امکان پيشرفت دروني قهرمان داستان است . چنان که معروف است داستايوفسکي پديده همزاد بودن را ، هم براساس اصل تضاد و هم براساس اصل تقارب شکل مي دهد. شخصيت گليادکين در داستان «همزاد»(1864)، که در آن داستايوفسکي براي نخستين بار در آفرينش ادبي، موتيف همزاد را در نوعي ساده خلق کرد، نشان دهنده استراتژ تأثيرگذاري در هدف و نيت نويسنده است . وي شخصيت هاي همزاد موازي با يکديگر را وارد رخدادهايي روايي کرد تا به واسطه آنها ايده هاي فلسفي و رفتارهاي عملي و نظري در زندگي بشر را دوباره برسي نمايند که اين شيوه وجه مشخصه افرينش ادبي داستايوفسکي به شمار مي آيد شخصيت هاي همزاد اجزاي برسازنده جهان چندصدايي در داستان هاي داستايفسکي هستند و بديهي است که داستايوفسکي اين شخصيت ها را با موقعيت هايي از زندگي قهرمان هاي ادبي - اش مرتبط مي سازد که براي واکنش ها و رفتارهاي آنان، موقعيت هايي خطيرند.
عالم دروني ايوان کارامازوف و نيز آدريان لورکوهن به وضوح هر چه تمام تر و به رغم تمام تناقض آن در مکالمه اين دو با مخاطب «شيطاني» آنان آشکار مي شود. در «برادران کارامازوف» شيطان تازه در پايان رمان ظاهر مي شود. قبل از اين، ظهور وي ضرورتي ندارد؛ زيرا شخصيت ها و رخدادها در روند روايي داستان متحول مي شوند و از اين رو، شيطان ابتدا در فاز پاياني کشمکش دروني ايوان، وارد عمل مي شود، درست در بزنگاهي که ايوان قصد روگرداني از فلسفه زندگي خود را دارد. وي با وحشت تمام در مي يابد که با تئوري «همه چيز مجاز است» مقدمات قتل پدرش اسمردياکف را فراهم آورده است. اين کلمات ايوان که مي گويد:«تو ديگر مرا به خلسه نمي بري، مثل آن دفعه آخر-گاهي اصلاً تو را نمي بينم و صدايت را هم حتي نمي شنوم، عين آن دفعه آخر ...»اصلاً تو را نمي بينم و صدايت را هم حتي نمي شنوم، عين آن دفعه آخر...»اشاره به اين دارد که اين «ميهمان» برايش آشناست. اين بار اولي نيست که آنها يکديگر را ديده اند. حالت دروني ايوان مدت هاست که براي الهامات شيطاني مقدر شده است. بيماري پيش رونده اش، بيماري اعصاب، به لحاظ ظاهري توجيه کننده اين توهمات در باب حضور شيطان است . شيطان به منزله بخشي از وجود ايوان در مکالمه نمي تواند موقعيت مهم و تازه اي داشته باشد. مشاجره ايوان با شيطان تبديل به دوئلي روشنفکرانه مي شود که در آن شيطان اگر چه وجود فکري ايوان را نابود مي کند، اما نمي تواند مانع از اين شود که ايوان کمي قبل از درهم شکستن تکان دهنده اش با استدلال هر انچه را که ضد شيطان است و ابعاد ايدئولوژي ضد انساني وي را فاش مي کند ، برملا سازد.
توماس مان در رمان «دکتر فاوست»به اين راه حل ادبي داستايوفسکي اقتدا مي کند ؛ راه حلي که داستايوفسکي آن را در «برادران کارامازوف»ارائه مي دهد و در آن کشمکش هاي ذهني يک شخصيت روشنفکر نشان داده مي شود. آدريان لورکوهن نيز همانند ايوان کارامازوف با شيطان پيمان مي بندد؛ ابتلا به سيفليس و سير اين بيماري صرفاً نشان دهنده علائم و مراحل پيمان با شيطان است، پيماني که در وجود آدريان و سير تحول او پيشاپيش مقدر شده است. هنگام انعقاد اين پيمان، شيطان برآدريان بدون نقابل و بدون در آمدن به هيبت موجود ديگري ظاهر مي شود.
اين شيطان نيز همانند شيطان ايوان کارامازوف،بخشي از وجود آدريان لورکوهن است، اما درعين حال توصيف استعاري نيروهاي اجتماعي و گرايش هاي ايدئولوژيک - براي مثال گرايش هاي فاشيستي -است که خارج از عالم ذهني واجتماعي قهرمان داستان قرار گرفته اند. شيطان سمبل صدايي دروني در آدريان است که بر آن است تا وي را به سوي خاص سوق دهد. درمباحثه با شيطان اين صدا صدايي است از درون آدريان لوروکوهن که نشان دهنده امکاني در وجود اوست که مدت هاست در درون وي فرو خفته واينک درحال بيدار شدن است، صدايي که وي، البته با مقاومتي دروني، از آن تبعيت خواهد کرد، اما درمقابل آن به مبارزه نيز خواهد خاست وهمواره با آن در نبرد خواهد بود.
تفاوت اساسي شيطان نزد توماس مان با شيطان ايوان کارامازوف به ويژه در اين است که توماس مان وظيفه اي اساسي به شيطان محول مي کند. نامه توماس مان به والتر-لاندائو در هفتم مارس1950رابار ديگر به خاطر آوريم که در آن از شيطان دکتر فاوست با عنوان شيطان وسوسه گر سخن به ميان آمده است. در واقع توماس مان در پيمان با شيطان«تأثيري رهايي بخش، سرمست کننده، ارتقا بخش و نبوغ آميز» ديده است. به اين ترتيب، اثر شيطاني از گرايشي مصبت برخوردار مي شود و اين خود سمبل نيروهاي خلاقه است که حتي الامکان انسان را به بالاترين کارکرد در تمامي زمينه هاي زندگي رهنمون مي کند.
ارزش شيطان در اثر توماس مان به اين صورت نيز متجلي مي شود که شيطان در قالب «موسيقي دان نابغه» يعني آدريان لورکوهن به اين ضرورت اشارت دارد که بايد در مقام موسيقي دان در خدمت به بيان در آوردن احساسات خود در زمينه موسيقي باشد تا در سير تکاملي هنر، خود نيز تکامل يابد. نزد داستايوفسکي مشاهده کرديم که شيطان حرف تازه اي براي گفتن به ايوان ندارد، اما نزد توماس مان مسئله اين طور نيست. هنگامي که قضيه شرايط انعقاد پيمان مطرح مي شود، شيطان جايي براي چانه زدن باقي نمي گذارد. آرديان لورکوهن حق انتخاب ندارد، آزادي تصميم گيري نيز ديگر برايش وجود ندارد و بايد به شرايط پيمان با شيطان گردن نهد. به اين ترتيب شيطان، اين «من» دوم آدريان، اگر چه موفق مي شود سمفوني نهم را پس بگيرد که خدمت شاياني از سوي آدريان نسبت به شيطان است، اما شيطان قادر به ممانعت از تزکيه نفس لورکوهن نيست. برخلاف ايوان کارامازوف، که هنگام سقوط قادر نيست تا فکري براي بعد بکند، آدريان در خطابه خداحافظي اش از نکته اي قدرت را مي يابد تا با نفي يکسره زندگي و اعمالش، به گونه اي استعاري به راه گريزي ممکن از اين بحران هنر و شرايط لازم براي اين گريز اشارت کند:«هر کس بتواند از اين سرماي دهشتناک بگذرد و راه خود را به سوي جهاني مخاطره آميز و مملو از احساسات جديد بگشايد، سزاوار است که او را ناجي هنر بناميم..هنر به زودي تنهاي تنها خواهد شد و به هنگام احتضار نيز تنها خواهد بود، مگر اينکه راه خود را به سوي مردم، يا به عبارت غيرر مانتيک تر آن، به سوي آدم ها بيابد». بر اين اساس و بر خلاف شيطان داستايوفسکي، شيطان نزد توماس مان از نقشي ديالکتيکي و پويا برخوردار است. ظهور شيطان در دکتر فاوست هر دو وجه منفي و مثبت را در خود دارد که در هم تنيده و تفکيک ناپذيرند و به همين طريق است که مکالمه شيطان در رمان داراي بعدي مي شود که به توماس مان امکان مي دهد تا غناي سحر انگيز ذهني را در خلال وابستگي و خلاقيت نداشتن آن به سطح آگاهي ارتقا دهد.
حتي اگر حاصل اين مقاله کوتاه اين باشد که هنگام مقايسه شخصيت هاي شيطان در هر دو اثر متأخر داستايوفسکي و توماس مان به وضوح وجه تمايز آنها را غالب بدانيم و نيز اينکه علائم و ساختار جمله در دو متن متفاوت استآ اما باز هم «دکتر فاوست» را بدون در نظر گرفتن نمونه اوليه اش که همان برادران کارامازوف باشد، نمي توان تصور کرد. اگر چه هر دوي اين شيطان ها براي تکامل قهرمان هاي اصلي که خود معرف بخشي از وجود آنانند ، از اهميت متفاوتي نسبت به يکديگر برخوردارند، اما ميان اين دو يک پيوستگي چشمگير ادبي وجود دارد که همان «قانون وراثت ادبي» است که تمامي نويسندگان -به اعتقاد ماکسيم گورکي- تابع آنند.
منبع:زمانه 4 و 5



 

نسخه چاپی