ما را به زور آوردن

ما را به زور آوردن
ما را به زور آوردن


 

نويسنده:علي مهر




 
اول صبح يک دسته آدم کراوات زده آمدند و رفتند توي دفترکارخانه. البته اين اول اولش نبود. اولش وقتي بود که مي خواستم وارد کارخانه شويم، نگاه مان افتاد به ديوارهاي کارخانه که پرازاشعار جورواجور و رنگارنگ بود.
اصغر گفت: ا، اين ها را کي نوشته؟!
نعمت گفت:‌حتماً ديشب نوشتن. ديروز که چيزي نبود.
غلام گفت:‌پس اين نگهبان کارخانه کجا بوده اين همه شعارنوشتند!
جواد گفت: دم شان گرم. معلوم است چند نفر بوده اند. هم خط ها فرق مي کند، هم با چند رنگ نوشته اند.
ايستاديم به خواندن، اما هنوز ديوار يک طرف کارخانه را تمام نکرده بوديم که با صداي رعد وبرق، همه با هم يک متر پريديم هوا و آمديم زمين. آسمان صاف صاف بود. نعمت شلوارش را تکاند وگفت:‌عجيب است. يک تکه ابر هم...
اصغر دست او را کشيدو گفت: ابرکدام است، مگر آق مهندس را نمي بيني؟
- خراب کارها، نمک به حرام ها، از زير کار در روها. داريد چي مي خوانيد؟ همان چيزهايي را که خودتان نوشتيد؟ مي دهم پوستان را بکنند. دست هايتان را...
بدو بدو رفتيم توي کارخانه. لباس هايمان را عوض کرديم و آماده شديم براي کارکه آن ها آمدند. البته اولين بارنبود که روي ديوار کارخانه شعار مي نوشتند هر طرف کارخانه چهارصد - پانصد متر ديوار صاف بود که جان مي داد براي اين که رويش بنويسي : «مرگ بر شاه» يا «استقلال آزادي، جمهوري اسلامي» يا «مرگ بر سلطنت پرفريب» يا...اما هر بار بلافاصله آق مهندس، رييس کارخانه يک سطل رنگ ويک قلم رنگ زني مي داد دست اکبرآقا. او هم اول از بقيه مي پرسيد: روي ديوار چي نوشته ايد؟
و وقتي مي فهميد شعار روي ديوار چيست، همان شعار را زير لب تکرار مي کرد وروي آن را چند بار رنگ مي زد تا معلوم نباشد سه تا از کارگرها را ازبلندگو صدا زدند: حسن، غلامرضا و محمود، به دفتر کارخانه مراجعه نمايند.
همه دست ازکارکشيديم وتوي سالن جمع شديم. صداي داد و فرياد و فحش وناسزا توي دفتر بلند شد. نيم ساعت بعد، اسم سه نفر ديگر را خواندند: ‌جواد، مرتضي، حبيب.
ودوباره همان صداهاي داد و فرياد و فحش و کتک کاري از داخل دفتر.
- يعني چه کارشان مي کنند؟
- حتماً جريان شعار نويسي است.
- چرا آق مهندس داد وبيداد نمي کند که ما برويم سرکار.
نيم ساعت بعد، اول جواد از دفتر بيرون پريد وبعد يک پا، به حالت شوت کردن بيرون آمد وتو رفت. جواد را که فحش مي داد از زمين بلند کرديم و پرسيديم: چه شده؟
جواد شلوارش را تکاند وجواب داد: بي پدر ومادرها مي خواهند بدانند کي شعارها را نوشته!
اکبر آقا پرسيد: چرا تو را شوت کردند بيرون؟
- مردک عوضي عينک آفتابي زده بود. من هم يک نگاه به لامپ بالاي سرش کردم و يک نگاه به او. عصباني شد و...پدر سگ.
چند دقيقه بعد کراواتي ها که هر دو نفر يکي از کارگرهاي احضار شده را روي زمين مي کشيدند از دفتر بيرون آمدند. پشت سر آن ها هم آق مهندس بيرون آمد که به زحمت دولا وراست مي شد: مطمئن باشيد ديگر از اين جور اتفاق ها نمي افتد. همين حالا مي دهم ديوارها را رنگ بزنند.
و وقتي جلوي درکارخانه رسيدند،‌گفت: سلام مخصوص مرا به ذات همايوني برسانيد يکي از کراواتي ها برگشت. چپ چپ نگاهش کرد و زير لب چيزي گفت واز درخارج شدند.
آق مهندس. البته هيچ کس نمي داند مهندس چي هست. همان روزاول، هر کس را که مي خواهد استخدام کند، وقتي بهش مي گويند: «آقاي رييس...... مي گويد: ‌نه، آقاي مهندس. آقاي مهندس بهتراست.»
و وقتي طرف مي گويد: چشم. مي گويد: چيه مگربهم نمي آيد؟
دستمالي از جيب درآورد وعرق سر و صورتش را پاک کرد. بعد قل خورد طرف دفترش. البته قل نخورد. ولي چون خيلي تپل است، اين جور به نظر مي رسيد.
بعد از چند لحظه اول، اکبرآقا، بعد چند تاي ديگررا از بلندگو صدا زدند:‌ ...به دفترآقاي مهندس مراجعه کنند.
وارد دفتر شديم. آق مهندس پشت ميز ايستاده بود ويک بسته اسکناس يک توماني توي دستش بود. چند اسکناس شمرد و روي ميز انداخت: اکبرآقا برو چند تا قوطي رنگ و چند تا قلم رنگ بخر و بده به اين ها. تا ظهر بايد همه ديوارها رنگ شده باشد.
اکبر آقا اسکناس ها را برداشت و گفت:‌همه اش همين؟!
- چيه، کم است؟
- اين روزها، نه اين که مصرف رنگ بالا رفته. گرانش کرده اند.
آق مهندس غرغر کرد و چند اسکناس ديگر روي ميزانداخت. نيم ساعت بعد هر کدام يک سطل رنگ به دست ايستاده بوديم و قلم رنگ ها را روي ديوار بالا و پايين مي کشيديم اکبرآقا گفته بود: نمي خواهد اين همه شعار را برايم بخوانيد. حتماً از شعارهايي که دفعه هاي قبل نوشته بودند، چند تايي تويش هست. همان ها را مي خوانم و رنگ مي زنم و همان ها را مي خواند و رنگ مي زد؛ بهترين مرد جهان است آيت الله خميني؛ رهبراين انقلاب است آيت الله خميني.
تا ظهر ديوارها يک دست قهوه اي شد. صبح روز بعد، وقت آمدن به کارخانه، همه سر جا ميخ کوب شديم. بعد ازچند بارکه به هم و به ديوار نگاه کرديم، اصغر گفت:‌اي والله...
نعمت گفت:‌دمشان گرم.
اکبر آقا گفت: يک ساعت ديگر رنگ فروشي باز مي شود.
غلام گفت: شورش را درآوردند. خيال مي کنند با دو تا شعار که روي ديوار بنويسند، ‌حکومت به اين گندگي دمش را مي گذارد روي کولش و مي گويد: شما بفرماييد حکومت کنيد، ما رفتيم پي کارمان.
وسط ديوار درشت نوشته بود: ننگ با رنگ پاک نمي شود، و اطرافش شعارهاي جور واجور ديگر. اکبرآقا با دست به زير « پاک نمي شود» اشاره کرد و گفت: آن را بخوانيد چه نوشته. انگار شعار جديد است: «جاويد شاه جاويد شاه، کدام شاه، شاه نجف خميني.»
- آها، ديدي، گفتم شعار جديد است، زده توي خال. يادم باشد.
نيم ساعت بعد يک دسته از همان آدم هاي کراواتي وارد کارخانه شدند و به دفتر آق مهندس رفتند و باز هم نام سه نفر از کارگران را خواندند و به دفتر احضار کردند: حسين، مجيد، خليل و نيم ساعت بعدنام سه نفر ديگر را خواندند. باز هم صداي داد و بيداد و فحش وکتک کاري و نيم ساعت بعد کراواتي ها کشان کشان کارگرها را به طرف درکارخانه بردند. يکي ازکراواتي ها که مثل آق مهندس قل قلي بود، رو به آق مهندس که هي خم و راست مي شد ونفس نفس مي زد، برگشت وگفت: اين آخرين فرصت است تا کارخانه را از وجود خراب کارها پاک کنيد و وفاداري تان را به اعلي حضرت همايوني ثابت کنيد، وگرنه متأسفم که بگويم، بايد... به خودتان هم شک کرد.
رنگ صورت آق مهندس ماسيد، با صدايي ناآشنا گفت: نه... نه... اختيار داريد... جا... جان نثاري... اين جانب...شـ...شهره عام و خاص است...م...مطمئن باشيد خـ... خراب... خراب کارها را تک تک پيدا مي کنم و پايشان را مي شکنم. دست شان را مي شکنم. گردن شان را خرد مي کنم.
آقاي قل قلي گفت: «اميدوارم»‌وهمراه بقيه کراواتي ها ازکارخانه بيرون رفت. اما آق مهندس هنوز داشت حرف مي زد: به... به جان...قبله عالم...به سر همايوني قسم... افتخار اين چاکر...جان نثاري و شاه پرستي است. باور بفرماييد توطئه اي درکار است... که اين چاکر را ازخيل غلامان قبله عالم جدا سازند، اما کورخوانده اند نمي گذارم...
اکبر آقاجلو رفت و گفت: آق مهندس چه رنگي بخرم؟ جگري را تا حالا امتحان نکرديم.
آق مهندس کمي دور و برش را نگاه کرد ويک دفعه پريد هوا: پدر سوخته ها، عليه من توطئه مي کنيد مي خواهيد آبروي مرا ببريد. به من نارو مي زنيد با اعلي حضرت در مي افتيد...
گفت وگفت تا از نفس افتاد معلوم نيست سروکله بهزادي - مسئول مالي کارخانه - صندلي به دست از کجا پيدا شد صندلي را کنار آق مهندس گذاشت آقا مهندس روي صندلي ولو شد. بهزادي هم شروع به باد زدن او کرد تا ظهر کار رنگ زدن ديوارهاي کارخانه طول کشيد. روز بعد از ديدن ديوارهايي که هيچي روي شان نوشته نشده بود، تعجب کرديم. اصغر گفت: ‌به جا زدند.
جواد گفت: شايد هم همه شان را دستگير کرده اند.
غلام گفت: گفتم که اين کارها آخر و عاقبت ندارد. مگر مي شود با اعلي حضرت شوخي کرد!
تا وارد کارخانه شديم، صداي جيغ وداد آق مهندس بلند شد وتوي دفتربالا و پايين مي پريد و ما از پنجره نگاهش مي کرديم. بيرون آمد وکاغذي را که دستش بود، پاره پاره کرد و پرتاب کرد به طرف ما :‌اعلاميه...اعلاميه..مزدورهاي اجنبي...دعوت به راه پيمايي.
جواد پقي زد زيرخنده : آق مهندس اعلاميه تاريخ مصرف گذشته بهت دادند. راه پيمايي که دو روز پيش بود. صورت آقامهندس سرخ شده بود؛ مثل لبو. شايد هم گوجه، فرقي نمي کرد اين ور قل مي خورد و بد وبيراه مي گفت و آن ور قل مي خورد وتهديد مي کرد. بالاخره بهزادي صندلي به دست آمد صندلي را سر راه آق مهندس گذاشت. او هم ولو شد روي صندلي. بهزادي بدو بدو رفت و يک ليوان آب آورد و داد دست آق مهندس. آب را خورد. بهزادي هم کلي با بادبزن بادش زد. حالش که جا آمد بلند شد قل خورد به طرف دفتر.
اکبر آقا گفت: آق مهندس...ايستاد سربرگرداند. اکبرآقا گفت: هيچي، حواسم نبود که امروز رنگ نمي خواهي.
آق مهندس دندان قروچه کرد وگفت:‌يک رنگي نشان تان بدهم، و قل خورد و رفت توي دفتر. يک ساعت بعد چند تا اتوبوس خاکي رنگ رو به روي کارخانه به صف شدند.
سوت پايان کار زده شد ولي درهاي کارخانه بسته شد بهزادي با بلندگوي دستي جيغ و داد کرد که بياييد جلوي دفتر جمع شويد.
به هم نگاه کرديم وبه طرف دفتر رفتيم. آق مهندس نيش خندزنان آمد. بلند گوي دستي را از بهزادي گرفت. اول چند سرفه. وبعد شروع کرد: کارگران عزيز، اين جانب به وفاداري شما به شاه و ميهن اطمينان دارم. اما حوادث ناگواري که دراين چند روز در اطراف کارخانه اتفاق افتاده باعث برخي سوء تفاهمات و نگراني ها شده. شما براي اثبات چندين و چند باره ميهن دوستي وشاه پرستي تان، امروز به طور داوطلبانه دست به يک راه پيمايي پرشور و با شکوه درميدان اصلي شهر مي زنيد. تا همه بدخواهان اين مرز و بوم را نااميد کرده و ثابت کنيد برخلاف شايعه ها شما کارگران عزيز به تاج و تخت و سلطنت اعلي حضرت شاهنشاه آريامهر وفاداريد.
بعد بلندگو را جلوي دهان بهزادي گرفت. او هم داد زد: يک کف بلند وهمه شروع به‌‌«غرغر» کردند. بهزادي هم گفت: پنج دقيقه ديگر جلوي درکارخانه آماده باشيد. دوباره آق مهندس بلندگو را گرفت وگفت:درضمن ما هم به پاس اين شور وقدرشناسي شما کارخانه را تعطيل اعلام نموده، ولي ساعات حضور شما در راه پيمايي شاه دوستي را با حقوق کامل، اضافه کاري و دو ساعت هم پاداش محاسبه مي کنيم:
اين بار همه هورا کشيديم وکف زديم. پنج دقيقه بعد هم جلوي بخش اداري کارخانه صف کشيديم. آق مهندس که باز مثل گوجه، قرمز شده بود، قل خورد وآمد جلوي صف: گفتميم جلوي درکارخانه، نه اين جا! دوساعت اجازه مي خواهيم:
- همه تان؟
بچه مان مريض است.
- همه بچه هاي تان با هم مريض شده اند، دروغ گوها!
فضل علي گفت: من پسرم مريض شده، اين ها همه شان دخترهايشان مريض شده.
جواد گفت: من هم زن و بچه ام باهم مريض شده اند.
اکبر آقا گفت: من هم خودم مريض شده ام.
آق مهندس قل خورد. رفت توي دفتر وبا يک چوب کلفت و دراز بيرون آمد فرار کرديم. او دنبال مان قل خورد تا جلوي در کارخانه. آن جا يکي يکي عکس گنده اعلي حضرت به دستمان داد وانداختن مان توي اتوبوس ها وراه افتادند.
توي اتوبوس ها همه غر مي زدند؛ اين جوري که خيلي نامردي است.
- توي روز روشن.
- حالا چه کار بايد بکنيم؟
- همه اش چند تا شعار مي دهيم و بر مي گرديم.
- کي باور مي کند ما را به زور آوردند.
- آبرويمان را بردند.
اتوبوس ها وارد ميدان شدند. شلوغ بود. مردمي که در رفت و آمد بودند، با ديدن اين همه اتوبوس مي ايستادند تا ببينند چه خبر است. غر زدن کارگرها توي اتوبوس تبديل به داد و فرياد شده بود:‌ما پياده نمي شويم.
- اين نامردي است.
- آق مهندس پست فطرت.
- آبروي مان مي رود.
با ايستادن اتوبوس ها، توي هراتوبوس چند تا کراواتي سوار شدند و بقيه را به زور بيرون انداختند. چند تا کراواتي هم با باتوم صف ها را منظم کردند.
همان کراواتي قل قلي داد زد: عکس هاي اعلي حضرت را بالا بگيريد.
ماهم عکس هاي اعلي حضرت را بالا گرفتيم. اما هيچ کدام از عکس هاي اعلي حضرت شبيه هم نبودند يکي سبيل هيتلري داشت، يکي سبيل سيخکي، يکي شاخ، يکي دندان هاي نيش گنده و... قل قلي جيغ زد: بياوريد پايين. عکس ها راجمع کنيد کراواتي ها با مشت و لگد و پس گردني عکس ها را جمع کردند. اصغر گفت:‌اگر به جاي شان عکس هاي آقاي خميني را بدهيد، خيلي خوب مي شود. يک کراواتي که حرف او را شنيد گفت: کتک مي خواهي؟ اصغر جواب داد :‌نه.
ما وسط ميدان بوديم ودورادور ميدان مردم جمع شده بودند آق مهندس توي بلندگو داد زد: حالا شعار بدهيد يکي که نفهميديم کي بود داد زد: ما را به زور آوردند.
اق مهندس فرياد زد :‌خفه.
همه تکرار کردند :‌ما را به زور آوردند.
قل قلي گفت: اين شعار نيست.
يکي ديگر گفت:‌آبروي ما را بردند.
همه تکرار کردند. شعار جور شد: ما را به زور آوردند، آبروي ما را بردند.
ما گفتيم ومردم دور ميدان مي خنديدند. ده دقيقه کراواتي ها مشت ولگد و پس گردني زدند. کراوات هايشان هم شل شد تاهمه ساکت شدند. آق مهندس داد زد: هر چه من مي گويم شما تکرار کنيد، وبلافاصله جيغ زد: جاويد شاه جاويد شاه. اکبرآقا پرسيد :‌کدام شاه ؟ همه جواب دادند :‌شاه نجف، خميني.
مردم دور ميدان هم با ما هم صدا شدند،‌آق مهدس توي بلندگو نعره زد: برگرديد. برويم کارخانه‌، حساب همه تان را کف دست تان مي گذارم. مزدورها،‌خائن ها سوار اتوبوس ها شويد.
همه شعار داديم:‌خودت گفتي تعطيله، ‌خودت گفتي تعطيله.
يک دفعه قل قلي يک پس گردني به آق مهندس زد که آق مهندس چند قدم قل خورد وافتاد زمين. بلند که شد، قيافه اش خنده دار بود. معلوم نبود گريه مي کند، عصباني است، ناراحت است، التماس مي کند يا همه اش. قل قلي دست هايش را تکان داد و چيزهايي گفت که با آن همه سر وصدا نفهميديم. بعد قل خورد و رفت سوار شورلت سفيد رنگ کنار ميدان شد. آق مهندس هم قل خوران دنبالش به آن طرف رفت. ما هم بعد از چند بار شعار داديم: ‌پاداش يادت نره، پاداش يادت نره.
وبعد به جمعيت که از طرف مقابل مي رفتند و شعار مي دادند، پيوستيم.
منبع:نشريه عطرخوش يار ويژه نهم ربيع الاول



 

نسخه چاپی