پدری مهربان برای رزمندگان(3)

پدری مهربان برای رزمندگان(3)
پدری مهربان برای رزمندگان(3)


 






 

گفتگو با محمد تهراني (ابوالحسني)
 

عربي را چگونه ياد گرفتيد؟
 

پدر من حدود 40،50 سال پيش خرمشهر بود و به همين دليل به زبان عربي تسلط داشت. از طرفي همسر برادر بزرگترم بغدادي است. خلاصه اسير عراقي هم به من گفت :«من مسلمان هستم، من را نكش». در همين اثنا يك هليكوپتر عراقي از بالاي سر ما عبور كرد. عراقي ها از هليكوپتر تيراندازي مي کردند و در نتيجه پوكه گلوله به داخل چاله و روي سر ما پرتاب شد. من هم فوراً پالتوي اسير عراقي را روي سر هر دويمان انداختم تا پوكه ها به سرمان برخورد نكند. ما كلاه آهني نداشتيم و ناچار بوديم كه از پالتو استفاده كنيم. همانطور كه گفتم من چند ماهي را همراه با سرباز ارتشي كه تيربارچي بود در منطقه رانندگي مي كردم. آن روز قبل از عمليات توپ و ماشين را دست خودش دادم و گفتم من مي خواهم به عمليات بروم. توپ و ماشين دست خودت باشد. گويا آن روز ماشين او را زده بودند و او هم به ناچار توپ را روي زمين گذاشته بود و از روي زمين مستقيم شليك مي كرد. از داخل چاله به هليكوپتر نگاه كردم و متوجه شدم كه سوراخي در كف آن است. فوراً نارنجکي را به داخل سوراخ پرتاب کردم .انفجاري در داخل هليكوپتر رخ داد، تكان محكمي خورد دور كوچكي زد و موتور خاموش شد. در همان اثنا با خودم گفتم:« اي كاش روغني اينجا بود و با توپ به سمت هليكوپتر شليك مي كرد». انگار تله پاتي بين من و روغني برقرار بود، چون همان لحظه روغني با توپ 106 از سمتي ديگر در بيابان شليك كرد. به محض اينكه او با توپ شليك كرد، دو خلبان هليكوپتر از داخل آن پريدند تا خود را نجات بدهند. هر چه به اطراف بيابان نگاه كردم، نمي توانستم آن دو خلبان را ببينم. بند كفش اسير عراقي را درآوردم دست و پايش را به هم بستم تا نتواند از چاله فرار كند. اسلحه هايم را هم به رويش انداختم. در قسمتي از بيابان در اثر اصابت مين چاله اي ديگر به عمق 2/5 ـ3 متر ايجاد شده بود. متوجه شدم كه دو خلبان عراقي به داخل آن گودال رفته اند. سينه خيز به سمت آنها حركت كردم كه ناگهان ديدم، يكي از آنها از گودال كلت را به سمت من نشانه گرفته است.30-25 متر بيشتر با آنها فاصله نداشتم. فوراً به عقب برگشتم و 6-5 تا نارنجك به دخل چاله انداختم و هر دو خلبان را از پاي درآوردم. نارنجك صوتي سبز رنگ است و شكلي شبيه تخم مرغ دارد. آن روز 12-10 نارنجك صوتي همراهم بود. حوالي ساعت 3 بعد ازظهر در بيابان بودم كه ناگهان ارتشي ها بر سر عراقي ها آتش ريختند. من هم از فرصت استفاده كردم و به عقب برگشتم، تا اسير را تحويل نيروها بدهم.

جنازه شاهرخ ضرغام همان جا ماند؟
 

نه، نمي توانستم جنازه را بياورم. شاهرخ 130 كيلو وزن داشت. محل دقيق شهادتش را به خاطر دارم .البته دوباره عراقي ها منطقه را از ما گرفتند و احتمالاً جنازه اش را جا به جا دفن كرده اند. خلاصه پيش آقا سيد رفتم تا اسير را به ايشان تحويل بدهم. سيد رو به من كرد و گفت:« تو هميشه بايد آخر از همه بيايي؟ هميشه جا مي ماني و ما بايد دلواپس تو باشيم». بعد هم سراغ شاهرخ را گرفت.گفتم:« شاهرخ شهيد شده است».

آيا سايرين خبر شهادت شاهرخ را به آقا سيد مجتبي نداده بودند؟
 

نه، من و شاهرخ از آخرين كساني بوديم كه در خط مانده بودند. آقا سيد مجتبي به من گفتند كه خودت اسير عراقي را تحويل سرهنگ كهتر بده. با اسير عراقي پيش سرهنگ كهتر رفتم، بعد هم با ايشان به ستاد ارتش آباد رفتم تا اسير را به سرهنگ شكرريز بدهم. سرهنگ شكرريز رو به من كرد وگفت ما براي تشويق سربازهايمان آنها را به مرخصي مي فرستيم. آيا مي خواهي يكي دو روز به مرخصي بروي؟» گفتم:« نه، نمي خواهم. گويا ارتش براي پاداش به سرباز روغني به خاطر انهدام آن هليكوپتر يك پيكان داده بود. نه من و نه هيچ كس ديگري به آقا سيد مجتبي نگفته بود كه من به سمت هليكوپتر نارنجك پرتاب كرده ام. ولي عجيب است كه ايشان از اين ماجرا باخبر بود. آقا سيد رو به سرهنگ كرد وگفت:« ما اگر اينها را از جبهه بيرون بكنيم، نمي روند. در ضمن هليکوپتري را که روغني با توپ زده بود ،ابتدا اين رزمنده با نارنجك از كار انداخت». در عمليات آن روز و در حين آوردن اسير ،تركشي به كتفم خورده بود. سرهنگ شكرريز من را به بيمارستان شركت نفت آبادان برد. كتفم را پانسمان كردند، اما آن روز پرونده اي برايم تشكيل نداند. بهتر است در اينجا خاطره اي مربوط به دوران قبل از شهادت شاهرخ برايتان تعريف كنم. يك روز 5 صبح در سنگر بوديم كه رضا صندوقچي به من گفت: برو صبحانه بياور. شب قبل باران آمده بود و زمين خيس بود. من هم براي آوردن صبحانه به سنگر سوم رفتم. شاهرخ ضرغام در سنگرش جعبه مهماتي را آتش زده بود، تا گرم شود. به شاهرخ گفتم: آقا شاهرخ عراقي ها اگر آتش را ببينند، متوجه موقعيت ما مي شوند. شاهرخ گفت: هوا سرد است، عراقي ها هم ديگر خسته شده اند، كاري به ما ندارند. تو هم بيا بنشين تا گرم شوي. من هم كنار آتش نشستم و وقتي كمي گرم شدم، اوركتم را از تن درآوردم. در همان اثنا يك خمپاره 82 عراقي به فاصله 200-150 متري ما به زمين افتاد. تركشي از آن جدا شد و از طرف گردي به پاي من برخورد. از آنجايي كه تيزي تركش به پايم نخورده بود ،زخمي نشدم. رو به آقا شاهرخ كردم و گفتم: آقا شاهرخ! رويين تن كه مي گويند من هستم. از ارتش جعبه هاي 5 تايي خمپاره 60 را مي گرفتيم. در جعبه ها مثل ديگ زودپز با پيچ بسته مي شد. گاهي اوقات جعبه را پر از دمپايي پلاستيكي، بنزين و يا گازوئيل مي كرديم، بعد هم كنار جعبه نارنجكي مي بستيم و جعبه را به سيم موشك تاو وصل مي كرديم. شبها پنهاني جعبه را زير تانكهاي دشمن و يا سنگر عراقي ها مي گذاشتيم. صبحها سيم را مي كشيديم تا جعبه ها منفجر شوند. خلاصه آتش بازي به راه مي انداختيم. يك روز تعدادي خمپاره 60 را در جعبه و لوله كاغذي و خمپاره ها خيس شده بودند. من و رضا صندوقچي قصد داشتيم كار با خمپاره 60 را تمرين كنيم. به رضا گفتم: به من گرا بده رضا گفت: نمي دانم چه طور گرا بدهم. گفتم: يك خمپاره به سمت عراقي ها بينداز كه چه كار كني. روي لبه خاكريز خوابيدم و با دوربين عراقي ها را زير نظر گرفتم. لودر عراقي ها درحال كار كردن بود. به رضا گفتم: خمپاره را سمت لودرشان بينداز. رضا خمپاره را انداخت. بعد از لحظاتي متوجه شدم كه از كنار من صدايي به گوش مي رسد. خمپاره 2متر بالا رفته بود و بعد كنار من به زمين افتاد. فقط شانس آوردم كه به خاطر خيس بودن خمپاره ها، انفجاري رخ نداد. خلاصه خمپاره هاي خيس را در سنگر گذاشتيم تا خشك شوند و براي تمرين از خمپاره هايي كه در جعبه بود استفاده كرديم. يك روز به ما اعلام كردند كه قرار است حمله كنيم. طبق برنامه قرار بود ساعت 2 شب حمله آغاز شود. برخلاف برنامه ساعت 5 صبح (درحاليكه هنوز هوا روشن نشده بود) عمليات آغاز شد.

آيا اين عمليات قرار بود در ذوالفقاريه اجرا شود؟
 

بله. البته بعد از عملياتي بود كه با رمز دوقلو اجرا شد. آن زمان به خاطر آن عمليات عراقي ها از ما زخم خورده بودند. خلاصه به سمت دشمن حركت كرديم. يك لودر سوخته كه جلوتر از آن كانال عراقي ها بود، بين ما و نيروهاي دشمن قرار داشت. به لودر سوخته كه رسيديم، عراقي ها حمله را آغاز كردند. دو تانك در دوطرف و يك تيربار هم در مقابلمان قرار داشت. تك تيرانداز عراقي ها اجازه تكان خوردن به كسي نمي داد. خلاصه محاصره شده بوديم. حتي يكي از بچه ها چند ثانيه پايش را كه بالا برد، مچ پايش تير خورد. با ديدن آن شرايط فوراً كاردي را از جيبم درآوردم و خاكريزي به ارتفاع 20 سانتي متر زدم تا پشت آن سنگر بگيرم و با تيربار، تك تيرانداز عراقي را خفه كنم. به بغل دستي ام گفتم كناربرو تا پشت تيربار بروم. مي خواستم با تيراندازي هاي پي در پي ،تك تيرانداز عراقي را بترسانم تا پشت سنگرش پنهان شود و به سمت رزمنده ها تيراندازي نكند. خلاصه فوراً به پشت تيربار پريدم و شروع به تيراندازي كردم. لرزش تيربار مرا به عقب هل مي داد. فوراً سرنيزه اي به دوستم دادم و گفتم پشت سر من چاله اي درست كن كه پايم را به آن تكيه بدهم تا به عقب نروم. همزمان با تيراندازي من، رزمنده ها به عقب فرار مي کردند. سيد مجتبي رو به من كرد و گفت :محمد تيراندازي را ادامه بده. گفتم: من هستم، بچه ها مي توانند عقب نشيني كنند.

آيا موفق شديد تك تيرانداز عراقي را بزنيد؟
 

تك تيرانداز عراقي پشت سنگر بتوني پنهان شده بود و مقابلش ميدان تير دايره اي شكل ايجاد مي كردم. التبه بعد از شليك 500 گلوله، لوله تفنگ داغ مي شد. فوراً لوله را عوض مي كردم، لوله داغ را زير خاك مي گذاشتم و روي آن آب مي ريختم تا سرد شود. خلاصه در عرض كمتر از 5-4 دقيقه دو صندوق هزارتايي تير را به سمت تك تيرانداز عراقي شليك كردم. حدود 100-200 تا تير برايم باقي مانده بود كه ناگهان ديدم دو تانك عراقي از بالاي خاكريز من را نشانه گرفته اند. اولين تير كه از كنار من رد شد، تيربار را رها كردم و به زير لودري رفتم. بچه ها زير لودر چاله اي كنده بودند. لودر در اثر تيراندازي عراقي ها به شدت تكان مي خورد. چاله شكل L بود، من به انتهاي آن رفتم و همان جا خوابيدم. 12 شب بيدار شدم و از زير لودر بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است. ناگهان رزمنده هاي ايراني به تصور اينكه من عراقي هستم به من ايست دادند. گفتم: به من چه كار داريد؟ من از دست آنها فرار كرده ام. آن وقت شما مي خواهيد مرا بكشيد؟ سيد مجتبي با ديدن من جلو آمد و دست به گردن من انداخت و گفت با كار ديشب باعث شدي تعداد زيادي از بچه ها شهيد نشوند. روزها گذشت تا اينكه ماجراي سپاه پيش آمد.

منظورتان ماجراي منحل شدن گروه است؟
 

بله. به من گفتند كه اسلحه ام را تحويل بدهم. من هم اسلحه راتحويل دادم و به تهران بازگشتم.

آيا آن زمان هنوز ازدواج نكرده بوديد؟
 

خير. ازدواج نكرده بودم و با پدر و مادرم زندگي مي كردم.

پدر و مادرتان در جريان جبهه رفتنتان بودند؟
 

بله، اطلاع داشتند. همانطور كه گفتم 5 روز در گمرك خرمشهر بودم. بعضي از بچه ها كه ازمن بي خبر بودند تصور مي کردند كه به شهادت رسيده ام و خلاصه خبر شهادتم را به پدر و مادرم دادند. پدرم حتي قصد داشت ،برايم مراسم سوم و هفتم بگيرد. البته قبل از آن برادرم را به جبهه فرستاد تا از من خبري بگيرد. آقا سيد مهدي موسوي هم به برادرم گفت: شهيد نشده ام و در گمرك با عراقي ها درگير هستم. برادرم آن زمان در كردستان مشغول به خدمت و جزو نيروهاي ارتشي بود. مدتي هم فرمانده ارتش جنوب و جانشين سرهنگ شيرازي شد. البته برادرم در برهه اي از زمان محافظ سرهنگ شيرازي بود. يكبار به مدت 15 روز مرخصي گرفت و براي ديدن من به جنوب آمد. از‌آنجايي كه او در بيش از 50 عمليات برون مرزي در خاك عراق حضور داشت، با انواع فنون نظامي آشنا بود و از اين رو در طي آن روز 15 كار با خمپاره را به من و تعدادي از رزمنده ها آموزش داد. بهتر است ماجراي بازگشتم به تهران را برايتان تعريف كنم. آن زمان آقا سيد مجتبي هم در تهران بودند. يک ماه از آمدنم به تهران مي گذشت كه تصميم گرفتم پيش آقا سيد بروم. براي ديدنشان به مغازه ايشان رفتم.

آقا سيد مجتبي دركدام منطقه ساكن بودند؟
 

ميدان شاپور ،سر بازارچه نو.آقا سيد مجتبي در حال خالي كردن بار سيب از يك كاميون بود. بعد از سلام و احوالپرسي گفتم: سيد شما چرا بار كاميون را خالي مي كنيد؟ سيد مجتبي گفت: كارگرها اذيت مي كنند و مجبورم خودم بار را خالي كنم. خلاصه به ايشان كمك كردم و سيبها را خالي كرديم. بعد سيد به من گفت محمد كارگرها دل به كار نمي دهند، كمي به من كمك كن. البته بيشتر هدف آقا سيد مجتبي اين بود كه من را براي جراحتم پيش دكتر ببرد. خلاصه يك روز آقا سيد مرا به منزل يكي از دوستانش كه پزشك بود، برد. بعد از معاينه دكتر به من دو بسته قرص داد و سفارش كرد كه موقع سردرد قرص بخورم. سيدگفت به خانواده ات نگو كه مجروح شده اي، چون اگر بفهمند ديگر به تو اجازه نخواهند داد كه به جبهه بروي. اين ماجراها گذشت تا اينكه آقا سيد مجتبي به عنوان بسيجي در مسجد حضرت علي (در خيابان كوكاكولا) اسم نويسي كرد، تا از اين طريق به جبهه اعزام شود. قبل از رفتن به بدرقه ايشان رفتم. سيد مجتبي رو به من كرد و گفت همسرم، فرزندانم و مغازه ام را به تو مي سپارم. وقتي من از جبهه برگشتم تو به جبهه برو. البته شهيد هاشمي قبل از رفتن يك چك سفيد به من دادند تا با آن براي مغازه خريد كنم و خلاصه مغازه را بگردانم. از طرفي پدر دامادشان (شوهر دخترش) را در مغازه به عنوان كمك من گذاشت. به خاطر دارم بعضي پيرزنها و خانمها به مغازه ايشان مي آمدند و مي گفتند: آقا سيد ميوه هاي خراب مغازه را در كيسه اي برايمان جدا كن. سيد مجتبي هم بهترين ميوه ها را در پاكت ميوه مي گذاشت. در واقع روزي 100 كيلو ميوه را خيرات مي كرد. هر وقت يكي از اعضاي منافقين اعدام مي شد، سيد مجتبي براي آن اعدامي اشك مي ريخت. يك بار به خاطر دارم يكي ازاعضاي مجاهدين خلق را اعدام كرده بودند. سيد مجتبي فوراً دو جعبه نارنگي به درب منزل براي خانواده آن جوان برد. به ايشان گفتم سيد مگر نمي گويند كه اينها منافقند؟ سيد گفت: اينها جوانان مملكت هستند. تقصيري ندارند. سرانشان آنها را گمراه كرده اند. خلاصه بعد از 4 ماه سيد مجتبي از جبهه برگشت و من تصميم گرفتم كه به جبهه هاي جنگ بروم. البته قبل از اعزام براي گزينش به هفت حوض رفتم. مسئول گزينش از من پرسيد كفن چند تكه است؟ گفتم: قرار نيست كه من در جبهه كسي را كفن كنم، من يك سال و نيم در جبهه بوده ام، نيازي به پرسش اين سؤالها نيست. خلاصه همراه با صادق ويسه راهي جبهه هاي جنگ شديم. ولي اين بار به فكه رفتيم. در فكه من را به سنگر المهدي فرستادند كه در فاصله 80-70 متري عراقي ها بود. برايمان توضيح دادند كه اين سنگر در نقطه استراتژيكي قرار دارد و اصلاً نبايد صدايتان بلند شود. يك شب در سنگر المهدي بودم كه ناگهان صدايي از سنگر الهادي به گوشم رسيد. يكي از آن سنگر به من گفت: تو آنجا هستي؟ گفتم: بله هستم. گفت: تو رو خدا به سنگر ما بيا. به آن سنگر رفتم. نوجوان 17-16 ساله اي در آن سنگر نشسته بود و از شدت ترس گريه مي كرد. بسيار تعجب كردم. همانطور كه مي دانيد، موقعيت رزمنده ها در سنگرهاي اول بسيار حساس است. آنها بايد تا رسيدن نيروي كمكي خط را حفظ كنند و مقابل دشمن بايستد. از اين رو بسيار تعجب كردم كه چرا يك نوجوان 16 ساله را در آن سنگر گذاشته اند. پرسيدم: چه شده است؟ چرا گريه مي كني؟ گفت: در تاريكي شب مي ترسم. گفتم: عمو ترسي ندارد. من در سنگر بغلي هستم. هر وقت ترسيدي، مرا صدا بزن. گفت: نه تو رو خدا نرو، من مي ترسم. خلاصه تا صبح در سنگر كنار او ماندم. صبح به يكي از رزمنده ها گفتم: چرا اين بچه را به اين سنگر فرستاده ايد؟ گناه دارد. ديشب تا صبح گريه مي كرد. اينجا كه جاي بچه بازي نيست. به خاطر دارم آن شب براي اينكه ترس آن نوجوان بريزد، سيمي را به يك نارنجك بستم و نارنجك را پرتاب كردم تا منفجر شود. بعد هم رو به او كردم و گفتم ترسي ندارد. ديدي؟ خلاصه با وساطت من آن نوجوان را به عقب بردند.
10 روزي در آن سنگر بودم. ولي در طي آن ده روز هيچ عملياتي انجام نداديم. خيلي خسته شده بودم. يك شب از سنگر بيرون آمدم و به سمت عراقي ها حركت كردم. در سنگر دشمن يك سرباز عراقي را كشتم و تعدادي كمپوت،شكلات و يك اسلحه از سنگرش برداشتم و دوباره به خاكريز خودم رفتم. صبح زود بعد نيروي جديد آمد تا جايم را با آنها عوض كنم. من هم گفتم: من يك شب در ميان جايم را عوض نمي كنم. در همين سنگر مي مانم. بعد هم به آنها شكلات تعارف كردم. با تعجب از من پرسيدند: اين شكلاتها را از كجا آورده اي؟ خلاصه ماجرا را برايشان تعريف كردم.

فاصله سنگر پست تا سنگراستراحت چقدر بود؟
 

حدود 300 متر فاصله داشت كه البته حدود 120 متر را بايد سينه خيز مي رفتيم تا در تيررس عراقي ها نباشيم. سنگر ما هم همان طور كه گفتم در تپه استراتژيكي قرار داشت و عراقي ها پايين تپه در فاصله 80-70 متري سنگر بودند. ما از لابه لاي علفهاي روي تپه با دوربين خرگوشي نيروهاي عراقي را مي ديدم. گاهي اوقات نيروهاي دشمن فوتبال و واليبال بازي مي کردند. البته حق تيراندازي به آنها نداشتيم. يك شب كه در سنگر خوابيده بودم، خواب عجيبي ديدم. خواب ديدم كه باران مي آمد و من در سنگر نشسته ام. ناگهان يك گلوله آر.پي.جي 200-300 متر جلوتر از من روي هوا منفجر شد، بعد هم يك خمپاره به پاي من اصابت كرد و پايم قطع شد. خلاصه از خواب پريدم. صبح روز بعد هوا باراني بود و باران نم نم مي باريد. من در سنگر نشسته بودم. آن حال و هوا بسيار برايم آشنا بود. ولي در آن لحظه به ذهنم نرسيد كه آن تصاوير را ديشب در خواب ديده ام. ناگهان ديدم كه يك آر.پي.جي 200 متر جلوتر از من منفجر شد. فوراً به ياد خواب ديشبم افتادم. با خودم گفتم: نكند خمپاره در جايي كه پايم را چند ثانيه پيش گذاشته بودم ،فرود آمد. التبه از آنجايي كه زمين به خاطر بارش باران خيس شده بود، خمپاره عمل نكرد. بدنم به شدت عرق كرده بود. چاقويم را درآوردم و دور خمپاره چاله كندم. كانالي كه دركنار من قرار داشت كه اگر وارد كانال مي شدم و 7-8 متر جلوتر مي رفتم، در تيررس دشمن در پشت تپه قرار مي گرفتم. سيم موشك تاو را به خمپاره بستم، پشت تپه رفتم و سيم را كشيدم. خلاصه آرام آرام خمپاره را از سنگر دور كردم و دوباره به سنگر بازگشتم. اين ماجرا را هيچگاه فراموش نمي كنم. آن زمان در جبهه به من محمد ارمني مي گفتند. يك بار در ذوالفقاريه بودم كه يكي از رزمنده ها آمد و به من گفت: محمد برو، مادرت در هتل كاروانسرا است. با تعجب گفتم: پدر من اجازه نمي دهد كه مادرم از خانه بيرون برود، چطور تا اينجا آمده است؟ اشتباه مي كنيد. گفت: آن خانم مي گويد كه اسم پسر من محمد است. گفتم: من محمد نيستم. من ارمني هستم. اينجا مرا محمد صدا مي كنند. خلاصه كاري كردم تا آن رزمنده دست از سرم بردارد. بعد از آن ماجرا يكي از بچه ها هميشه تصور مي كرد كه من ارمني هستم و براي اينكه مرا ارشاد كند جلوي من بلند بلند نماز مي خواند. يك روز كه با هم صحبت مي كرديم رو به من كرد و گفت: دينت چيست ؟پروتستان هستي؟ گفتم چه مي گويي؟ من مسلمان هستم. با تعجب گفت: تو آن روز به آن رزمنده گفتي كه ارمني هستي! من هر روز مقابل تو نماز مي خواندم تا مسلمان شوي من هم با شوخي به او گفتم: به فرض ارمني هم كه بودم. اگر مي ديدم مسلماني تا اين حد مشكل است ،مسلمان نمي شدم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 

نسخه چاپی