آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟

آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟
آيا تفنگ بدستان با قلم بدستان برابرند؟


 






 

اثري از فاطمه العبدالله، نويسنده لبناني در تجليل از مقام شهيد القسام
درآمد
 

در گفت و گو با يکي از شخصيت هاي عرب از او پرسيدم به رغم تلاش هاي دامنه دار محافل استکبار جهاني و صهيونيسم بين الملل براي نابودي هويت و آرمان ملت فلسطين، چرا اين قضيه همچنان زنده و پويا مانده است؟ او در جواب ابراز خوشبختي کرد که پشتيبانان ملت فلسطين در جهان فراوانند و هر کدام به شيوه اي خاص و برحسب امکانات متواضعانه مي کوشد اين قضيه را زنده نگه دارد. بانو فاطمه العبدالله نويسنده و روزنامه نگار لبناني يکي از هنرمندان متعهدي است که در تنظيم اثر ذيل، ميزان عشق و علاقه مند توده هاي فلسطيني به زنده ياد شهيد شيخ عزالدين القسام را به نمايش در آورده است.
در آستانه سالروز شهادت تو قلم به دست مي گيرم تا ياد و خاطره ات را گرامي بدارم...ولي انگشتانم مي لرزند و کلمات سرگردان مي شوند...ترس سراسر وجودم را فرا مي گيرد...مگر مي شود رنگ آبي زيباتر از رنگ سرخ باشد؟ مگر انگشتاني که قلم به دست دارند، با انگشتاني که بر ماشه تفنگ فشار مي آوردند، برابرند؟ زمان حاضر، زمان پيکار است، و پيکار مقاومت است و نه سازش. اکنون چشم در برابر نوک سوزن مقاومت مي کند، و آن را شکست مي دهد...سيماي مرحله، سيماي حماسه است... پس بيائيد با يکديگر به تماشا بنشينيم..صحنه نمايش دور نيست...چشم بگشائيد و پرده هاي تاريک را برداريد و خوب به صحنه خيره شويد...

پرده اول
 

کودکاني با مشت هاي گره کرده متولد مي شوند.
مانند سلول هاي خون در بدن، تعداشان افزايش مي يابد.
سنگ ها، زينت بخش دستان نرم و با طراوت کودکان مي شود.
کودکان گام به پيش مي تازند.
تکبير گويان، در دل صهيونيست ها رعب و وحشت ايجاد مي کنند.
مجاهدان با شعار الله اکبر، صهيونيست ها را سنگباران مي کنند.
و آن ها را به عقب نشيني وامي دارند.
در چنين لحظاتي سلاح ايمان برتري خود را بر تکنولوژي به نمايش مي گذارد.
اين نشان مي دهد دانه هاي کوچکي که شيخ عزالدين القسام در سرزمين فلسطين افشانده بارور مي شوند.

پرده دوم
 

مکان:اردوگاه جباليا.
زمان: اکتبر سال 1986.
از تراس خانه کوچک و متواضعي، چهره پير زني نمودار مي شود.
چروک صورت او گاهي به رنگ زرد و گاهي به رنگ قرمز و گاهي به رنگ نقره اي تغيير مي کند. داستان ادامه دارد. پيرزن به ساعت ديواري نگاه مي کند، و با خود مي گويد:چرا احمد هنوز برنگشته است؟سپيده دم به او مي گويد که احمد به خانه برمي گردد. ولي نه احمد نمي آيد . پيرزن سرگردان از خود مي پرسد:چرا احمد برنمي گردد؟گاهي به ساعت نگاه مي کند و گاهي به کوچه. احمد برخلاف هميشه، اينبار وصيت نامه اش را به مادرش سپرده است:
مادرم...بر مزارم گل افشاني کن.
لباس سفيد بر تن کن.
مادرم....مراسم جشن و شادي برپا کن.
مانند لحظه شهادت القسام.
هنگام شهادت من جشن پيروزي برپا کن.
...مادرم
قطره هاي اشک بر گونه هاي مادر جاري مي شود.
مادر اشکش هايش را پاک مي کند.
آنگاه کودکي به او نزديک مي شود.
مادربزرگ...چرا پدرم برنگشته است؟
مادربزرگ ...چرا... چرا...
در اين لحظه سخنان گذشته احمد در ذهن مادرش زنده مي شود.
مادرم...
به شما وصيت مي کنم فرزندم را يک انسان مجاهد تربيت کنيد. تا در مسير القسام گام بردارد، و با صهيونيست هاي غاصب بجنگد.
پسرم...آيا اين آخرين بار است که صداي تو را مي شنوم؟آنگاه پيرزن از کنار پنجره به عکس بزرگ همسرش که بر ديوار اطاق آويخته شده خيره مي شود . خدا تو را بيامرزد ابواحمد، سخنانت را فراموش نمي کنم. احمد هنوز به دنيا نيامده بود، که به من گفتي مي خواهي به ميدان جهاد بروي و به گروه شيخ عزالدين القسام بپيوندي. از من خواستي که او را احمد نامگذاري کنم،و در گوش او اذان بگويم.
هه...ي...هنوز فراموش نکرده ام. شب ها که به خانه بر مي گشتي کودک را از خواب بيدار مي کردي و اخبار عمليات را در گوش او مي خواندي... در واکنش به اعتراض من مي گفتي: اجازه دهيد از هم اکنون او را آماده کنيم. زيرا يک جنگ طولاني در پيش داريم.
پيرزن همچنانکه به عکس روي ديوار خيره شده بود از ته دل آهي کشيد و گفت:ابواحمد...روزي که براي هميشه از خانه رفتي، يک روز طوفاني بود.
با من هم خداحافظي نکردي.
از خداحافظي بيزار بودي.
روز بعد شنيدم که اهالي روستا مي گفتند:در شهرک صهيونيست نشين نهلال بمبي منفجر شده و در جريان انفجار، يوسف يعقوبي صهيونيست افراطي کشته شده است.
با خود گفتم اين کار توست...تويي که يوسف يعقوبي را کشته اي. زيرا وقتي از خانه به ميدان جهاد رفتي چهره ات با نور عجيبي مي درخشيد. اين تويي که همراه فرمانده دلاورت آتش خشم مقدس تان را در چشمان دشمنان فروکرده ايد. اين تويي که يهوديان غاصب و انگليسي هاي متجاوز را سرافکنده و سررگدان کردي. اين تويي که دره ها و کوهستان ها را منزلگاه و آسمان را روانداز خود قرار دادي و حيات جاودانه را برگزيدي.
مادر بزرگ من...
پرسش هاي پي در پي کودک، مادر بزرگ را به خود مي آورد.
آيا پدرم به خانه بر مي گردد؟دلم براي او تنگ شده است ، به من قول داده مرا به مسجد الاقصي ببرد.
مادربزرگ بر سر کودک دست نوازش مي کشد و به او مي گويد: بيا با هم نماز بخوانيم...صبح نزديک مي شود...کودک پشت سر هم سؤال مي کند.
مادر بزرگ من....ولي پدرم قول داده بود کتابي از امام خميني به من هديه کند.
پسرم...پدرت اين کار را مي کند...
مادر بزرگ من...آيا خبرداريد که من با شيخ عزالدين القسام آشنا شده ام؟
پيرزن غافلگير مي شود و مي پرسد:چگونه با اين فرمانده بزرگ آشنا شده اي ؟
آري...پدرم عکس هاي شيخ را براي من آورد، و خاطرات او را بازگو کرد . پدرم گفت که القسام يک قهرمان بزرگ بوده است.
آري کوچولوي من...پدرت راست گفته است. حالا بيا با همديگر نماز بخوانيم
کودک در حالي که جانماز را آماده مي کرد از مادربزرگ پرسيد:
پدرم به من گفت که اگر برنگشتم، آنگاه پدر تو امام خميني خواهد بود...آيا واقعاً باز نمي گردد؟
مادر بزرگ: خير ...او مي آيد ...من مطمئنم که مي آيد...
در اين لحظه گفت و گو ميان مادر بزرگ و کودک خردسال متوقف مي شود.
لحظه اي طبش قلب پيرزن مي ايستد.
کودک را در آغوش مي گيرد.
صداي انفجار مهيبي از نزديک شنيده مي شود.
کودک ناگهان از جا مي پرد و روي پاي خود مي ايستد.
نور آتش انفجار منطقه را روشن مي کند. چشمان مادر بزرگ برق مي زند ، و با صداي رسا فرياد برمي آورد اين نور احمد است که در لحظه به آسمان عروج کرد.

پرده سوم
 

مکان :دانشکده مهندسي دانشگاه دمشق
زمان:اواخر سال 1986
طارق جوان 20ساله . روي نيمکت نشسته
و سرش را ميان دستانش قرار داده و با خود مي گويد:
جاي من اينجا نيست. نبايد به اين جا مي آمدم.
طارق ناگهان سرش را بلند مي کند، و با عصبانيت دست تکان مي دهد و به ديواري که مانع خيال پردازي اش شده خيره مي شود...به توده کتاب هاي آموزشي که در قفسه قرار دارد نگاه مي کند، و دور نماي تصاويري در ذهنش نمودار مي شود:فراگيري علم..جهاد...خانه روستايي...مادرم...مدرک مهندسي... ميهن اشغال شده ...انشک هاي برادر کوچکم که صهيونيست ها اسباب بازي اش را نابود کرده اند...
طارق با مشت به ديوار مي کوبد و از روي نيمکت بر مي خيزد، و در اتاق قدم مي زند. پنجره محکم بسته است و بيرون سالن باران تندي مي بارد. به سوي پنجره مي رود و درهايش را باز مي کند. صورتش با نسيم ملايم و قطره هاي باران نمناک مي شود. هواي سرد به دورن بدنش نفوذ مي کند . ابر و مه فضا را فراگرفته است . به ياد درختان زيتون زادگاه و ميهنش مي افتد و مي گويد:مادرم از کدام راه ها مي توانم به خانه بيايم؟
مادرم به سوي تو باز مي گردم. همه ي سيم خاردارها را از مسيرم برمي دارم.
زنگ آغاز کلاس درس به صدا در مي آيد.
ولي طارق از جايش تکان نمي خورد.
به صداهايي که از دور مي رسند گوش مي دهد.
بايد ترک تحصيل کنيم و به مسجد برويم.
صداي سم اسب ها نزديک تر مي شود.
دستي نوراني روي شانه طارق مي نشيند . او را تکان مي دهد . به سوي جهاد بشتابيد . «همانا خداوند مجاهدان را بر نشستگان برتري داده است».
طارق فرياد مي کشد:ولي تو کيستي ؟
مرد نوراني پنهان مي شود. نواهاي آشنا و عطرهاي خوشبو فضا را پرمي کند . مثل اينکه بوي درختان و گل هاي وحشتي روستاي عتيرون است.
پدرم تو اکنون خسته اي ...به استراحت نياز داري...به تو قول مي دهم که استراحت خواهي کرد . جوان حواسش جمع نيست . کمي پرت و پلا مي گويد . کسي از بيرون به شدت درب سالن را مي کوبد.گويي مي خواهد آن را از جا بکند. طارق در حالي که دستش را به چشمانش مي مالد درب را باز مي کند. عامر ديوانه وار وارد مي شود و به طارق مي گويد :گمان کردم آسيبي به تو رسيده، چرا سر کلاس نمي آيي؟
طارق جواب نمي دهد.
عامر:طارق تو را چه مي شود؟کسالت داري؟
چرا جواب نمي دهي؟
طارق :چيزي نيست...ولي بايد بروم.
عامر:کجا؟
طارق: اينجا، جاي من نيست.
عامر:اين اراجيف چيه؟براي گرفتن مدرک مهندسي چند ماه بيشتر نمانده است.
طارق: مي خواهم از مدرسه ديگري فارغ التحصيل شوم. مادرم مرا فراخوانده است. صهيونيست ها به سرزمين ما تجاوز مي کنند، و من نشسته ام اينجا تا درس بخوانم...
عامر: صبر کن تا مدرکت را دريافت کني.
طارق:خير من از مدرسه ديگري فارغ التحصيل مي شوم...مکتب کربلا مرا مي خواند...مي خواهم به فرياد امام حسين (ع)لبيک بگويم...شهيد شيخ عزالدين القسام در گوشم فرياد مي زند . اگر به يهوديان حمله نکنيم، آن ها به ما حمله خواهند کرد . چهره طارق هيجان زده مي شود، و نفرت و کينه نسبت به يهوديان سراسر وجود او را فرا مي گيرد . لحظاتي پيش القسام در کنار من بود. او را خوب شناختم.
عامر: تو ديوانه شده اي ؟
طارق چمدانش را بست و با چشماني اشک آلود با همکلاسي هاي خود خداحافظي کرد، و به سوي روستاي عيترون در جنوب لبنان که جولانگاه تانک هاي اشغالگران صهيونيست شده بود شتافت. در ميان راه هنوز صداي عزالدين القسام که روزي گفته بود «سرانجام جهاد ما پيروزي يا شهادت است »احساسات طارق را به خود مشغول کرده بود.

پايان نمايش
 

تا زماني که بخش هاي اين داستان سال هاي طولاني ادامه داشته باشد. نسل هاي مسلمانان همچنان به جهاد و سازش ناپذيري با دشمن ادامه مي دهند . جواناني که يکپارچه و دوش به دوش يکديگر با ايثار و فداکاري و نثار خون خود در راه آزادي ميهن گام بر مي دارند. جوانان مؤمني که با رهبران شهيد خود عهد بسته اند اين راه را ادامه دهند. هر چند که سران دولت هاي عرب پراکنده شده اند و آرمان فلسطين را فرامو ش کرده اند.
سرزمين فلسطين را جز سلاح به صاحبانش مسترد نمي گرداند. امروزه سلاح تفنگ و قلم است. به منظور تحکيم فرهنگ مقاومت و شهادت و سازش ناپذيري و وفاداري به خون شهدا و در رأس آنان شهيد عزالدين القسام تفنگ و قلم مکمل يکديگرند. نويسندگان و قلم زمان مسئوليت بسيار سنگيني بر عهده دارند. شيخ شهيد يکي از شخصيت هاي برجسته و تاريخي است که نويسندگان از او غافل گشته اند . پژوهشگران در زمينه بحث و تحقيق درباره زندگاني اين شهيد کم نظير به منابع کافي دسترسي ندارند.
آخرين سخنم به شهيد شيخ عزالدين القسام است. به او مي گويم: تو همچنان زنده هستي. تا زماني که مجاهداني از ارحام مادران سلحشور مسلمان متولد مي شوند، و تا زماني که فرياد الله اکبر در برابر طاغوتيان بلند است، تو جاودان هستي.به قلب هاي تپنده آزادگان نيرو و توان مي بخشي. آب حيات آنان هستي. کمر مستکبران را مي شکني . مايه افتخار دين و برکت امت هستي.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 55



 

نسخه چاپی