يادها و يادگارهایي از زندان اوين

يادها و يادگارهایي از زندان اوين
يادها و يادگارهایي از زندان اوين


 






 

خاطرات آيت الله محمدرضا مهدوي کني از زندان اوين در رژیم منحوس پهلوی
درآمد
 

در دوران غربت و نيز روزهاي اوج گيري انقلاب، مسجد جليلي يکي از چند مسجد تهران بود که پناهگاه و ملجأ مبارزان به شمار مي رفت و مانع از خاموشي کورسوي اميد در ضمير آنان مي شد. محور فعاليت هاي اين مسجد، عالم مجاهد و عامل، حضرت آيت الله حاج شيخ محمدرضا مهدوي کني، از شاگران ديرين امام راحل، با شيوه مؤثر و تدبير کارآمد خويش، توانسته بود با بخش زيادي از جوانان انقلابي، ارتباطي صميمي برقرار سازد و در هدايت آنان به مسير اصيل مبارزه، تأثيري ارزنده داشته باشد. آنچه در پي مي آيد، فرازي از خاطرات مبارزاتي ايشان و مرتبط به مقطع دستگيري شان در سال 1353است. آيت الله مهدوي در اين بخش از خاطراتش، ضمن بيان جريان دستگيري خود در آن مقطع، به پاره اي از دغدغه هاي خود و همگنانش در زندان اوين، براي حفظ مرزهاي اعتقادي مبارزين اشاره کرده است.
اولين دستگيري بنده معلول ارتباط با ذکر نام امام در سخنراني ها بود. ساواک، قبل از دستگيري چند بار بنده را احضار کرد به کلانتري محل. يکي دو بار مرا بردند و چند بار به مسجد آمدند و اخطار دادند. يک بار هم مرا به ساواک بردند و باز اخطار دادند. مسئله، طرفداري از امام و نهضت امام و حتي بردن نام ايشان بود. يکي از مساجدي که در خط امام حرکت مي کرد و نام امام در آن برده مي شد، و به نام امام مسئله گفته مي شد، مسجد جليلي بود. همان طور که گفتم بعد از فوت آيت الله بروجردي من جز امام مرجعي را معرفي نکردم، ضمن اينکه هميشه جنبه مثبت قضيه را مي گرفتم و مطلبي را نمي گفتم که موجب تضعيف ساير مراجع يا توهين به آنها باشد. امام را ترويج مي کردم.
من مقيد بودم و هر منبري که مي رفتم و هر خطبه اي که مي خواندم بعد از آن مي گفتم: «امشب مي خواهم دو مسئله از فتواهاي آيت الله العظمي خميني را براي شما بگويم.» حتي آنجايي که در فتاوي اخلاقي نبود، براي اينکه اسم ايشان را بياورم، مي گفتم که ايشان در رساله، اين طور مرقوم فرموده اند؛ لذا ساواک چندين بار مرا خواست که تو چرا اسم ايشان را عنوان مي کني؟ نبايد اسم ايشان را بياوري. زياد که فشار مي آوردند، بنده مي گفتم: «آقا فرمودند.» بار آخري که بنده را در ماه رمضان احضار کردند، گفتند: «تو چرا آقا مي گويي؟» گفتم: «من اسم کسي را نمي گويم.» گفتند: «مخاطبين مي دانند تو چه کسي را مي گويي.» سپس چندي مي گفتم که حضرت استاد چنين فرموده اند. براي آخرين بار سرهنگ ساواک به من گفت: «آشيخ! اگر از اين کارت دست برنداري، مي بريمت آنجا که عرب ني بيندازد.» ولي من باز در ماه رمضان، هر روز بين نماز هنگام مسئله گفتن، حضرت استاد را تکرار مي کردم.
اين ادامه داشت تا شب23 ماه رمضان سال 1353 که براي بازگشت امام دعا کرديم، البته نه با اسم، بلکه با اشاره و کنايه گفتم: «خدايا! تو خودت مي داني که ما چه مي خواهيم.» با همين بيانات اجمالي گفتم و مردم هم آمين هاي بلند و عجيب و غريب گفتند. يادم هست که آن شب مرحوم آيت الله طالقاني هم در مسجد ما در احيا بودند. منبر که تمام شد و بيشتر مردم رفتند، آقاي حاج اسماعيل ديانت زاده - که مسئول امور مسجد ما بود و مرحوم شده - آمدند و به من گفتند: «آقا!معاون کلانتري7 واقع در تخت جمشيد (خيابان طالقاني فعلي) شما را براي چند دقيقه به کلانتري احضار کرده است.» گفتم: «اين موقع شب؟! ما مي خواهيم برويم منزل براي خوردن سحري.» گفتند: «دو سه دقيقه.» من فهميدم که مي خواهند مرا بازداشت کنند. چيزهايي را که در جيبم بود، به ايشان دادم.
اتفاقا خانواده ما هم در مسجد بودند و بچه هاي ما هم کوچک بودند و مي خواستند برويم. آنها آن طرف خيابان منتظر من بودند که مرا با ماشين به کلانتري بردند. ما به کلانتري رفتيم و از آنجا ما را به بوکان در استان کردستان تبعيد کردند. از طريق کرمانشاه و سنندج، به بوکان رفتيم. ماه رمضان بود و ساکنان بومي آنجا کردهاي سني مذهب بودند. گروهي از آذري هاي شيعه به آنجا مهاجرت کرده بودند. آذربايجاني ها مسجد و حسينيه داشتند و من در آنجا زندگي مي کردم و براي شيعه ها نماز جماعت مي خواندم و بحث هاي مذهبي عنوان مي کردم. پس از دو يا سه ماه، شبي آمدند و مرا از آنجا به مهاباد و از آنجا به تهران و در تهران هم به کميته مشترک ضد خرابکاري آوردند. آنجا بود که فهميدم موضوع اين دستگيري غير از مسائل قبلي است. دقايقي پس از ورود به کميته مشترک مرا به بازجويي بردند. مي گفتند: «شما به سازمان مجاهدين و ديگران پول هايي کمک کرده ايد. خودتان بگوييد به چه کسي پول داده ايد؟» البته سؤالاتشان اين طور نبود که همان اول به طرف بگويند شما چه کرده ايد، ولي مجموعه سوالات اين را نشان مي داد. اصل آن پرونده الان نزد خود من است. پس از انقلاب آن را از دادرسي ارتش گرفتم و با آن عکس که از زندان داشتم، نزد خودم است. بحث همين بود که ارتباط شما با مخالفين دستگاه به خصوص مجاهدين چيست؟
تا مدتي نمي دانستم که آيت الله طالقاني بازداشت شده اند، چون زنداني بودم و از بيرون زندان خبر نداشتم. همان شبي که مرا گرفتند آقايان هاشمي، طالقاني و لاهوتي را هم گرفته بودند. ما چهار نفر پرونده مان از اين نظر مشترک و در ارتباط با مجاهدين خلق بود. مي گفتند شما به اينها کمک هاي مالي کرده ايد و با آنها ارتباط داريد. البته مسئله اسلحه را هم مي گفتند. گرچه از من مسئله سلاح را نمي پرسيدند و بيشتر روي جنبه مالي تکيه مي کردند.
مدتي در کميته مشترک در سلولي تنها بودم تا شبي شنيدم صداي آقاي هاشمي مي آيد. آقاي هاشمي با پاسبان و نگهباني که آنجا بود، صحبت مي کرد. ديدم صدا آشناست. خوب که آنجا گوش کردم ديدم صداي آقاي هاشمي است. بعد نگهبان آمد، من پرسيدم: «مثل اينکه که اين آقاي هاشمي بود.» گفت: «آقاي هاشمي رفسنجاني است که ايشان هم زنداني است. همان شبي که شما را گرفتند ايشان را هم گرفتند».
همچنين نمي دانستم که آقاي طالقاني را گرفته اند، ولي يک روز که براي انگشت نگاري و عکس برداري رفتم، متوجه شدم که از نفر پيش از من مي پرسند: «نام شما چيست؟» ايشان گفتند: «محمود طالقاني»البته چشم هاي ما را بسته بودند. از آنجا فهميدم که آقاي طالقاني را هم گرفته اند. دستگيري آقاي لاهوتي را هم مدت ها بعد متوجه شدم
بيشتر سوالات بازجويان درباره ارتباط با مجاهدين و کمک به زنداني ها و خانواده هايشان و همچنين درباره زنداني شدن مخالفين دستگاه بود. شکنجه ها از همان روز اول شروع شد. همان روز اول از من هر چه پرسيدند، گفتم: «من هيچ ارتباطي با اينها ندارم و نداشتم و پولي که از صندوق مسجد مي داديم، خيريه بوده است.» آن ها بيشتر روي اين قضيه تکيه مي کردند که مي خواستند من اقرار کنم که پول هايي که آقاي لاهوتي از من گرفته، براي چه بوده؟ من هم اعتراف نمي کردم. شکنجه ها هم بيشتر روي همين جريان ادامه داشت. هم شکنجه هاي جسمي بود، مثل شلاق و آويزان کردن از سقف و هم روحي بود، مثل فحش ها و تهديدات ناموسي.
در زندان دو نفر بازجو به نام منوچهري بودند. يک منوچهري که نام اصلي اش ازغندي بود. اين منوچهري اصلي بود و يکي هم منوچهري اي بود که خودش را شبيه او کرده بود و ژست او را مي گرفت و مي گفت منوچهري اصلي من هستم. بازجوي من، منوچهري دوم بود که با کمک اسدي نامي، از من بازجوئي مي کردند. اين اسدي دستيار منوچهري بود. قريب دو ماه، قضيه شکنجه و فشار ادامه داشت. پاهاي من زخم شده بودند و تا50 روز نمي توانستم حمام بروم و يا پاهايم را بشويم، چون زخم ها خيلي زياد بودند. هر روز ما را مي بردند و پاها را پانسمان مي کردند و مي آوردند.

يادها و يادگارهایي از زندان اوين

عضدي که معاون فرمانداري ساواک آنجا بود، گاهي مرا مي ديد و مي گفت: «مهدوي! بالاخره توي باغ نيامدي؟ تو آخر يک کلمه راست به ما نگفتي.» نزديک دو ماه آنجا بودم. پس از دو ماه ما را احضار کردند و از انجا انتقال دادند. شب بود و چشم هاي مرا بستند و سوار ماشين کردند. وقتي چشمم را باز کردم، ديدم با آقايان: منتظري، هاشمي، رباني، شيرازي، لاهوتي، انوار و طالقاني در يک اتاق هستيم. پس از نزديک به دو ماه که در سلول انفرادي بودم، ديدار دوستان موجب خوشحالي فراوان شد. آنجا بهداري زندان اوين بود. شب بسيار خوبي بود و خيلي خوش گذشت. آقاي انواري شوخي مي کردند، چيزهايي مثل کولر در چهارگوشه اتاق بود که گاهي صدا مي داد. من گفتم: «اين، کولر نيست» دوستان گفتند: «چيزي نيست، کولر است.» بعد فهميدم که ان يک دستگاه تلويزيون مدار بسته بود و تمام حرکات ما را ضبط مي کرد.
در سلول هاي انفرادي، زنداني ها را پشت سرهم مي آوردند و مي بردند و از اين آوردن و بردن هم غرض داشتند که شايد ما خصوصي حرف بزنيم و آنها در خلال بازجويي هايشان چيزهايي دربياورند، لذا در اين دو ماهي که من در انفرادي بودم، خيلي ها را آوردند و بردند.
يکي از آنها هم خواهرزاده آيت الله صافي بود که جزو مجاهدين بود و بعد از انقلاب کشته شد. نامش خادمي و جزو بچه هاي خيلي قرص منافقين بود. خيلي هم شکنجه شده بود، طوري که تا بالاي ساق پايش زخم و تمام پوستش کنده شده و دوباره وصله کرده بودند. تمام پاهايش وصله اي بود. موجود عجيب و غريبي بود.
وقتي وارد زندان اوين شدم، مشاهده کردم که زندان در دست چپي ها و به خصوص کمونيست ها و ملحدين است. منافقين فعلي- که آن زمان به آنها مجاهدين مي گفتند- سردمدار بچه مسلمان ها بودند. از مسلمان ها، گروهي معارض و مبارز سامان يافته و تشکيلاتي مثل اينها نبود؛ گرچه گروه هاي ديگر هم مثل منصورون بودند، اما اينها زياد تشکيلاتي نبودند. بيشتر بچه ها در زندان جذب اينها مي شدند.
مجاهدين اعتقاد داشتند که زنداني ها، با هر عقيده و مرامي، به خاطر هدف واحد، بايد زندگي مشترک داشته باشند و حتي همان تعبيرات کمونيست ها از قبيل کمون اوليه و اين حرف ها را مي زدند، لذا لباس هايشان را با هم مي شستند و در يک انبار مي ريختند. بعد هر که مي رفت و هر چه را که لازم داشت، برمي داشت، يکي لباس زير ديگري و آن يکي پيراهن ديگري را برمي داشت. به آن اتاق، انبار «کمون» مي گفتند. ظرف ها و لباس ها را با هم مي شستند و با هم مي پوشيدند. رسم شان اين بود و مي گفتند بايد اين خصلت هاي خرده بورژوازي را کنار گذاشت و اختصاص داشتن يک لباس به يک فرد از خصلت هاي خرده بورژوازي سرمايه داري و تاجرمآبي است! مجاهدين يک چنين حالت هايي داشتند. بچه ها هم جوان بودند و تحت تاثير اين احساسات قرار مي گرفتند، لذا ديگر بحث مسلمان و کمونيست و غيره مطرح نبود و غذاها و لباس ها مخلوط بود و خود اين اختلاط سبب شد که خيلي از بچه مسلمان ها از نظر اعتقادي انحراف پيدا کنند و آن تصلب ديني را که در ابتداي ورود به زندان داشتند، از دست بدهند. بنده يکي از چيزهايي که روي آن حساسيت فراوان دارم (در پرانتز عرض مي کنم که در تاريخ بماند)، همين بحث تساهل و تسامح و آزادي و آزاد منشي بي در و پيکر و بدون چهارچوب است که الان مطرح مي شود. هر چند ممکن است که مطرح کنندگان تز تسامح و تساهل قصد بدي نداشته باشند، ولي خاطرات زندان من تداعي کننده شعارهايي شبيه تز تسامح و تساهل در آن زمان است. اين شعارها، بازتاب هاي فرهنگي بدي در روح بچه ها داشت. اولين بازتابش اين بود که صلابت و پايمردي در جهت اعتقادات ديني و حفظ آن بچه ها گرفته مي شد. اين حرف ها که ما همه داريم مبارزه مي کنيم، ما داراي فکر هستيم همه انديشه دارند، انديشه را با انديشه بايد جواب داد، برخورد خشن با مخالفين يا با دگرانديشان درست نيست، حريم انسان و حرمت و کرامت انسان را بايد حفظ کرد، هيچ يک حرف تازه اي نيست. آن زمان هم گفته مي شد که يک کمونيست هم مبارزه مي کند و کرامت دارد و به خصوص آنکه او اهل مبارزه نيز هست و با ما در هدف مشترک است. همه اينها از شعارهاي معمول آن روزها بود.
به خاطر همين شعارها بود که مي ديديم برخي از بچه مسلمان ها، نيم خورده کمونيست ها را به عنوان تبرک مي خوردند؛ براي مثال يکي از بچه مسلمان ها از همين مجاهدين، رو به روي ما شربت درست مي کرد، اول به آن فرد کمونيست مي داد و به تعبير لوتي ها مي گفت بزن! بعد نيم خورده او را مي خورد؛ يعني به ما نشان مي داد که ما اين طور براي کمونيست ها احترام قايليم. يکي از آنها به من مي گفت: «شاه را پا ک مي دانيد، ولي مي گوييد اين بچه کمونيست ها که اين طور مبارزه مي کنند و فداکاري و ايثار دارند نجس هستند؟ چه طور مي شود اين را قبول کرد که شاه خبيث، پاک باشد و اين جوان هاي مبارز و فداکار نجس؟». من در جواب مي گفتم که هر دو نجس هستند. من اعتقاد ندارم که شاه پاک است. شاه هم مسلمان نيست و دروغ مي گويد، ولي ما در عين حال که به جنبه مبارزاتي اين جوان ها احترام مي گذاريم؛ چون مسلمان نيستتد، به لحاظ اعتقادي در زمره کافران هستند و احکام ظاهري کفار بر آنها بار مي شود».
غرض اين است که در عين حال که ممکن است شعاردهندگان، نيت خوبي براي جذب نيروهاي جوان و نسل جديد داشته باشند، ولي بازتاب هاي فکري و فرهنگي و روحي و اعتقادي اين گونه شعارها و برخوردها، روي همان سابقه ذهني، بازتاب هاي نگران کننده اي است، زيرا ما با اين برخوردهاي تساهل آميز، علاوه بر اينکه نمي توانيم مخالفين را جذب کنيم، موافقين را هم از دست مي دهيم. شيعيان و مسلمانان با آن تعصب و تصلبي که داشتند، دين و اعتقادات مذهبي خود را با همه فشارهايي که بر آنها وارد مي شد، به خاطر تصلبشان حفظ کردند و اين سلسله را به ما رساندند و ما مي ترسيم خداي ناکرده با شعار تساهل و تسامح، آن تصلب و ثبات، به تحجر و واگرايي تبديل شود.
وقتي وارد زندان اوين شدم، ديدم مسلمانها و کمونيست ها و ملحدان، زندگي مختلط دارند و طهارت و نجاست به آن معني که در فقه اسلامي مطرح است، اصلا رعايت نمي شود و حتي اين مسئله مورد استنکار واقع شد و طلاب و علمايي که در زندان بودند، بايکوت شده بودند. ما به محض ورود اعلاميه اي به صورت فتوا بر نجاست کفار و ملحدان و منکران خدا و اسلام و پرهيز از اختلاط در لباس و غذا صادر و در عين حال به احترام متقابل و رعايت آداب انساني توصيه کرديم. اين فتوا را بنده و آقايان منتظري، طالقاني، انواري، هاشمي و رباني امضا کرديم و همين شش نفر بوديم که آن را امضا کرده بوديم. آقايان ديگر نيامدند. آن اسم هايي که قبلا گفتيم، بعد آمدند. اين مربوط به اوايلي بود که ما به بند يک اوين آمديم و اين اعلاميه توسط ما شش نفري که همان شب وارد شديم، صادر شد.
از کارهاي فرهنگي ديگر ما در زندان، اين بود که آقاي هاشمي بعد از نماز صبح مقداري قرآن با صوت مي خواندند. ديگر اينکه نماز را به جماعت مي خوانديم و امام جماعت غالبا آقاي منتظري بودند. آيت الله طالقاني امامت نمي کردند، حتي روزهاي جمعه، نماز جمعه هم مي خوانديم. البته بعد جلوي آن را گرفتند. با اينکه مطالب سياسي هم در خطبه گفته نمي شد، ولي همين که ما- يک عده معمم و غير معمم -دور هم جمع مي شديم، اين اجتماع براي آن ها قابل تحمل نبود.
نماز جمعه در يکي از اتاق ها خوانده مي شد. البته به آقاي طالقاني هر چه اصرار مي کرديم ايشان نمي خواندند و مي گفتند که من به درد امامت نمي خورم؛ ولي آقاي منتظري، هم نماز و هم خطبه مي خواندند. اوقات ديگر هم ايشان امام بودند. البته صبح ها يادم نمي آيد که نماز جماعت خوانده باشيم، چون بعضي زود بلند مي شدند، بعضي دير. حتي المقدور حال زنداني ها رعايت مي شد، اما ظهر و شب، نماز جماعت برقرار بود.
صبح ها وقتي آقاي هاشمي نماز مي خواندند، مقيد بودند که هر روز قرآن بخوانند. نمي گويم صداي آقاي هاشمي خيلي بد بود، ولي هيچ خوب نبود. آقاي لاهوتي خيلي شوخي مي کرد و مي گفت: «آقاي هاشمي! بخوان که من دارم کيف مي کنم!» آقاي هاشمي هم مقيد بودند که قرآن را با صوت بخوانند. واقعا هم صدايش خوب نبود. ايشان يک مدتي قبل از صبحانه بعد از اينکه قرآن مي خواندند، به مطالعه آيات مي پرداختند. آقاي هاشمي در اين جهت خيلي پرکار بودند و همان کاري را که الان بخشي از آن چاپ و منتشر شده، مي نوشتند. ايشان از اول قرآن شروع کردند و يک قسمت از وقتشان به قرآن و يک قسمت ديگر به خواندن زبان فرانسه نزد آقاي دکتر شيباني مي گذشت. يک مقداري هم سابقا انگليسي خوانده بودند که در آن موقع تمرين زبان داشتند. نمي دانم الان بلدند يا نه، ولي در آن زمان، صبح ها اين کار را انجام مي دادند.
آيت الله طالقاني تفسير مي گفتند. يادم هست که ايشان سوره انعام را شروع کردند و همه ما حتي آقاي منتظري مي نشستيم و گاهي اشکال طلبگي مي کرديم. آقاي طالقاني با اينکه اصلا کتابي در آنجا نبود و فقط يک قرآن داشتيم، طبق مطالعات و محفوظات سابقشان تفسير خوبي مي گفتند که براي همه ما جالب بود. آقاي منتظري فقه مي گفتند. يادم هست مبحث خمس را مي گفتند. در آن جلسه هم همه معممين مي نشستند. در جلسه تفسير، غير معممين هم بودند، مثل آقايان عراقي، عسگراولادي و ديگران، ولي در فقه فقط همين طلبه ها بودند.
بنده هم فلسفه مي گفتم. قسمتي اسفار بود، قسمتي اصول فلسفه و قسمتي هم همين درس هايي که من درباره اقتصاد در بيرون زندان گفته بودم که آنها را تکميل کردم و الان هم نوشته هاي زندان را دارم. آنجا مي نشستم و مطالعه و فکر و آنها را تا حدودي تکميل مي کردم. يک قسمتي هم خميرمايه اي شد براي درس هايي که در دانشگاه امام صادق(ع) گفتم، ولي نوشته هاي زندان، الان به عنوان يادگار موجود است که با اصلاحاتي، هر چند ناقص، چاپ شد. اميد است با توفيق الهي آن را تکميل کنم و به عنوان کتاب درسي به دانشگاه ارائه دهم.
از جمله کارهاي دسته جمعي ما در زندان تعيين شهردار داخل زندان بود. زماني که جمعمان کامل شد، شهردار تغذيه و بهداشت آقاي عراقي بود. پيش از ورود ساير دوستان در بند يک، ما سه نفر بوديم: من، آقاي لاهوتي و هاشمي که کار مي کرديم و آقاي طالقاني و آقاي منتظري را احترام و از کار مستثني و کارها را بين خودمان تقسيم کرده بوديم.
در تقسيم کار قبل از اينکه آقايان ديگر بيايند، جارو کشيدن و تي کشيدن و حتي شستن توالت ها و ظرف ها تقسيم شده بود و ما انجام مي داديم؛ مثلا يک روز نوبت من و آقاي هاشمي بود که اين کارها را مي کرديم. نوبت من هميشه با آقاي هاشمي مي افتاد. شيلنگ مي گرفيتم و توالت ها را مي شستيم، «تايد» مي ريختيم و تميز مي کرديم، دستشويي ها و محل وضو را مي شستيم، اتاق ها را جارو مي کرديم، راهروها را تي مي کشيديم و ظرف ها را مي شستيم. يک روز هم نوبت آقاي لاهوتي و يک نفر ديگر بود و همين طور تقسيم مي شد و دور مي گشت.

يادها و يادگارهایي از زندان اوين

البته هر کسي لباس خودش را مي شست و آن مشترک نبود. اما چيزهاي مشترک را مشترک انجام مي داديم. آقاي طالقاني و آقاي منتظري اصرار داشتند کار کنند، ولي ما به آنها اجازه نمي داديم. آقاي طالقاني چون برايشان مشکل بود و سنشان از همه ما بيشتر بود و در همان زمان نزديک به هفتاد سال، شايد هم بيشتر، سن داشتند. ناراحتي قلبي هم داشتند. من و آقاي هاشمي و ديگران اصرار مي کرديم لباس هاي ايشان را بشوييم. ولي ايشان اجازه نمي دادند. در تمام اين مدت که با هم بوديم- که بيش از دو سال شد- ايشان لباس هايشان را در تشت حمام مي گذاشتند و مي ايستادند و با پاهايشان لگد مي کردند. نمي توانستند چنگ بزنند. بعد هم مي آمدند و لباس هايشان را خشک مي کردند.
بعد که آقاي عراقي و ديگران آمدند، کار تقسيم غذا و سفره و اينها با آقاي عراقي بود، چون ايشان سابقه داشت. ايشان سال هاي متمادي در زندان و از همان اول با مؤتلفه زنداني بود و کارهاي فراواني کرده بود. ايشان مرد فداکاري بود و نمي گذاشت ديگران کار کنند و بسياري از کارها را ايشان انجام مي داد. در ماه هاي رمضان تا صبح بيدار بود و کار مي کرد و زحمت مي کشيد و حتي سفره را پهن و همه چيز را آماده و چاي درست مي کرد و بعد ما را براي سحري صدا مي زد. ايشان چنين حالتي داشت که از ديگران بيشتر کار و به زنداني ها خدمت مي کرد، رحمت الله و رضوانه تعالي عليه.
در اعياد مذهبي دور هم جمع مي شديم و اگر مي توانستيم و اجازه مي دادند، از بيرون چيزي مي خريديم و يا شيريني و ميوه و چيزهايي را که در وقت ملاقات آورده بودند، براي اين شب ها نگه مي داشتيم و دور هم جمع مي شديم. بعضي شب ها يکي منبر مي رفت. گاهي يکي مديحه مي خواند و در ايام سوگواري عزاداري مي کرديم.
يادم هست يک شب دوستان معرکه گرفته بودند. آقاي منتظري مرشد شده بود و آقاي انواري هم بچه مرشد. آن شب، شب شادي بود، مخصوصا که آقاي انواري با قامت رشيد و بزرگش، بچه مرشد شده بود. آقاي منتظري مي گفت: «بچه مرشد! آن چيست که يکي هست و دو نمي شود يا دويي که سه نمي شود؟» آقاي منتظري تا20 مي گفت. من تا سه و چهار بلد بودم. اما ايشان تا20 مي گفت که آن کدام بيست است که بيست و يک نمي شود؟ اين هم شوخي اي که ما در زندان داشتيم. اينها مربوط به اجتماعاتي بود که داشتيم. يادم هست در شب هاي احياء، دوستان منبر مي رفتند و قرآن سر مي گرفتيم، يا ايام محرم شب تاسوعا و عاشورا، روضه خواني داشتيم.
در زندان اوين بند يک، از اول حالت تفکيکي وجود داشت و اين به خاطر موضع گيري ما در برابر کمونيست ها و لامذهب ها بود که اختلاط مطلق را با آنها برنمي تافتيم. توجه داشته باشيد که آن موقعي که ما را به زندان اوين آوردند، به تدريج فضاي باز سياسي مطرح و آن فشارهايي که اوايل به زنداني ها وارد مي کردند، برداشته شدند؛ روي همين حساب، کمونيست ها را احترام مي کردند و وسايل و امکانات بيشتري را به آنها مي دادند. تلويزيون را نمي دانم، ولي به آنها راديو دادند. ما اصلا تلويزيون نمي خواستيم، چون مخالف بوديم، ولي مثل اينکه آنها داشتند.
خلاصه اين بند را دو قسمت کرده بودند. حتي دستشويي دو قسمت بود يک قسمت در اختيار آنها بود و قسمت ديگر به مسلمان ها اختصاص داشت و ما ظرف هايمان را در قسمت خودمان مي شستيم. البته آنها با ما خيلي محترمانه برخورد مي کردند و ما نيز به آنها احترام مي کرديم، اما اينکه در جلسات ما شرکت کنند و به خصوص بيايند بنشينند، يادم نيست حتي بعد از اعلاميه و فتواي «نجاست کفار» هم همين طور بودند و باز به ما احترام مي کردند؛ يعني اينها با مجاهدين خيلي فرق داشتند و ما هم به آنها احترام مي گذاشتيم.
مجاهدين، آن زمان خيلي بي اعتنايي مي کردند. تعدادي از آنها را به بند ما آوردند، آنها خيلي بي احترامي مي کردند و تقريبا معممين را بايکوت کرده بودند. بچه هايي هم که جديدا مي آمدند، بلافاصله با آنها تماس مي گرفتند و ارتباطشان را با ما قطع مي کردند. ولي کمونيست ها اين طور نبودند و برخوردشان تا آخر محترمانه بود.
اگر چيزي از قول مسعود رجوي نقل مي کنم، نه به خاطر اين است که من او را در زندان ديدم، چون او را به بند ما نياوردند، منتها هواداران آنها را به آنجا مي آوردند و دوباره مي بردند. از اين رفت و آمدها غرض داشتند. هميشه در زندان رسم بود که بندها را عوض مي کردند و اين به خاطر اختلاط و نوع جمع آوري اطلاعات و يا روحيه گيري بود که در زندان رسم بود. دوستان مسعود رجوي مي گفتند: «اگر انقلاب پيروز شود، حکومت آينده، يک حکومت مذهبي به شکلي که شما آخوندها مي گوييد، نيست. ما چنين حکومتي را قبول نداريم.» باز يکي از آنها مي گفت: «مسعود مي گويد که ما خميني را قبول نداريم. خميني کيست که ما بخواهيم از او تبعيت کنيم ما40 تا مثل خميني داريم.» آقايان کروبي، فاکر و گرامي وقتي در بند دو بودند، با آنها زياد برخورد داشتند. اين آقايان از قول مجاهدين نقل مي کردند که آنها مي گويند خميني کيست؟ و مي گفتند که اگر يک روز انقلاب پيروز شود، اولين گروهي که ما با آنها مي جنگيم شما آخوندها هستيد. مي گفتند بزرگ ترين مانع در سر راه حکومت بي طبقه توحيدي، شما هستيد.
خلاصه اينکه محکوميت من چهار سال بود و بيشتر اين مدت را در زندان اوين گذراندم. بعد در ماه آبان که عده اي را آزاد کردند، بنده هم جزو آنهايي بودم که به عنوان عفو آزاد شدم و مجموعا حدود دو سال زندان کشيدم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 

نسخه چاپی