سه دهه انس با زندان(3)

سه دهه انس با زندان(3)
سه دهه انس با زندان(3)


 






 

گفتگو با حبيب الله عسگراولادي
 

در اين مدتي که شما در زندان به سر مي برديد، بي شک يکي از نقاط ويژه آن شهادت يارانتان در خرداد ماه سال 1344است. از شبي که در زندان با همرزمانتان از شهيداني که براي اعدام مي بردند وداع مي کرديد، چه خاطره اي داريد؟
 

ما دو تا وداع داشتيم، يکي بين خودمان در اتاق سلول بود و يک وداع در شبي که مي خواستند اينها را ببرند. ما وقتي متوجه موضوع شديم، گفتيم بايد با اينها وداع کنيم. محرري آمد و گفت: «ما خبر داريم که شما دو سه شب پيش وداع کرده ايد.» گفتيم: «براي رفتن وداع نکرده ايم.» گفت: «نمي شود.» ما هم اعلام اعتصاب غذا کرديم. کمي که گذشت، آمد و گفت: «من اجازه گرفته ام، ولي سعي کنيد کار بيهوده اي انجام ندهيد، و گرنه کارتان سخت تر مي شود.» گفتيم: «ما اهل شورش نيستيم، اهل انجام وظيفه هستيم». ما وارد يکي از سالن هاي زندان موقت که بعدا اسم آن را کميته ضد خرابکاري گذاشتند، شديم و ديديم اين چهار شهيد دستشان روي شانه هاي همديگر است و دارند با هم شوخي مي کنند.
اطراف آنها 2 دور افسر مسلح،2 دور گروهبان و استوار مسلح و 3 دور هم تقريبا سربازان مسلح ايستاده و اينها را محاصره کرده و مثل نگين انگشتري در برگرفته بودند. وقتي وارد شديم، حميد ايپکچي که جوان ترين ما بود و از نظر عاطفي، وابستگي شديدي به شهيد بخارائي داشت، زد زير گريه. شهيد بخارائي صداي او را شنيد و پرسيد: «حميد؟ گريه؟ براي ما گريه مي کني؟ من از سالي که خودم را شناخته ام، هر سال در ماه رمضان از خدا شهادت خواسته ام و امسال هم همين طور. براي ما گريه مي کني؟» نه تنها جلوي گريه حميد را گرفت، بلکه جلوي همه ما را هم که در آستانه گريستن بوديم، گرفت. رفتيم و در کنار چهار معلم، چهار اسوه ايثار ايستاديم. شهيد اماني فرمودند: «ما الان که دور هم ايستاده بوديم، براي شما نگران بوديم. ما تا لحظاتي بعد در جوار رحمت حق هستيم. اينها خيال مي کنند براي ما حکم سنگيني گرفته اند، در حالي که سبک ترين حکم، حکم شهادت است، اما ما نگرانيم که اينها چه بلائي سر شما اسرا خواهند آورد. دعا مي کنيم که خدا در اين اسارت به شما کمک کند و اين اسارت هم به شما کمک کند. اسارت است که شهادت را جلا مي دهد.

اواخر دروان زندان شما مواجه شده بود با شعار فضاي باز سياسي، از آن دوران خاطره اي در ذهن داريد؟
 

وقتي رژيم ادعا کرده بود که مي خواهيم فضاي باز سياسي بدهيم، برخي آقايان همچون آيت الله مهدوي کني، آيت الله انواري، آيت الله منتظري، آقاي لاهوتي، آقاي هاشمي رفسنجاني، و آيت الله طالقاني که در اوين بودند، اعتراض کرده بودند که «شما مسلمان ها را گرفته و سال ها زنداني کرده و يا به تبعيد فرستاده ايد. اين چه جور فضاي باز سياسي است؟» در واقع ما را با فشار اينها از تبعيد به زندان مشهد به اوين آوردند. اما رژيم ظاهر خشن به خود گرفته و شرايط سختي را براي ما پديد آورد. يک روز صبح آمدند و چشم هاي ما را بستند و به حساب خودشان بردند بازجويي. آن کسي که بازجوي من بود، گفت: «همه چيز را بايد بگويي و گرنه...» من روبروي او نشسته بودم. گفتم: «اشتباه گرفتي.» گفت: «چطور؟» گفتم:«من سال دوازدهم زندانم را دارم طي مي کنم. بيرون از زندان نبوده ام که اطلاعات داشته باشم. شما گمان مي کني که امروز مرا از کوچه و خيابان گرفته اي؟» گفت: «امروز پوست از کله ات مي کنم.» گفتم: «اشتباه نکن. من چيزي براي گفتن ندارم. هر چه داشته ام، همان دوازده سال پيش گفته ام.» مرا برد به اتاق ديگر و چشم مرا باز کرد. ديدم مرحوم طالقاني و آقاي مهدوي کني و عده اي ديگر از آقايان علما نشسته اند. چهره شاداب و خندان علما را کاملا به ياد دارم. بازجوي من گفت: «برو با اينها ديدن کن و برگرد.» رفتم و آقايان را زيارت کردم و با همگي روبوسي کردم و خواستم راه بيفتم تا مجددا برگردم. آقاي طالقاني فرمودند: «همين جا بنشين و نرو» رسولي آمد و گفت: «نمي آيي؟» بعد گفت: «کمي همين جا باش، مي روم و بر مي گردم.» از آنجا برنامه اوين شروع شد.

گويا مواجهه اين علما با دستگاه متفاوت بود. لطفا درباره چگونگي برخورد آنها با مامورين زندان توضيح دهيد؟
 

بله، کسي مثل آيت الله منتظري در آنجا بود که هيچ نوع رابطه اي را با مقامات زندان قبول نداشت و هر وقت آنها مي آمدند، بلند مي شد و مي رفت. يک شخصيتي مثل آقاي رفسنجاني مي گفت: «ما بايد از فرصت ها استفاده کنيم و پيام خودمان را به بيرون از زندان بفرستيم.» با مسئولين زندان که که مي آمدند و با زنداني ها صحبت مي کردند و ضديت نمي کردند. شخصيت هايي مثل آيت الله طالقاني و آيت الله مهدوي هم بودند که مي گفتند بايد بين اين دو خط حرکت کرد. اگر آمدند و حرف بي ربط زدند، بايد بلند شد و رفت، اما اگر خواستند به ما بگويند که ملاقات هايتان چگونه باشد و يا صحبت هايي از اين دست، دليل ندارد که بلند شويم و برويم.

سه دهه انس با زندان(3)

درباره فعاليت هايتان از بعد از آزادي از زندان شاه توضيح بدهيد؟
 

عضو کميته استقبال و مامور بردن پيام خدمت امام در پاريس بودم. دو بار براي امام پيام بردم و بار آخر خدمت حضرت امام از پاريس به تهران آمديم. با افزايش آگاهي مردم در مهر و آبان ماه در سالگرد تبعيد حضرت امام، تعدادي از دانش آموزان حضور بسيار جدي در اطراف دانشگاه پيدا کردند و رژيم شاه نيز آنها را به رگبار بست. به رگبار بستن اين نوجوانان اسباب اين شد که آنها لباس خونين برادران خود را دست بگيرند و فرياد بزنند: «اين سند جنايت آمريکاست» اين حرکت هيجان فوق العاده اي به بار آورد. هر روز در يکي از استان ها و شهرستان ها به خصوص در شهرهايي مانند قم، مشهد، اصفهان، شيراز، اهواز و تبريز تظاهراتي برگزار مي شد و مردم را به رگبار مي بستند و حضور مردم در صحنه بيشتر مي شد. حتي انواع شکنجه ها را براي دانش آموزان دختر در يکي از استان ها و براي دانش آموزان پسر در استاني ديگر به کار بردند؛ اما حضور مردم بيشتر شد، به نحوي که اين برخوردها در آن موقع مردم را به حضور بيشتر در صحنه تحريک مي کرد. در آبان ماه سال 57 من از طرف آيت الله بهشتي و آيت الله مطهري و در واقع روحانيت مبارز آن روز و جامعه محترم مدرسين، پيامي را خدمت امام در نوفل لوشاتو بردم. پيام شامل دو موضوع بود: يکي از آنها راجع به حزب الله بود. امام در آخرين روزهايي که در عراق بودند، راجع به تشکيل حزب الله بياناتي فرموده بودند و در پاريس هم راجع به اين موضوع صحبت کرده بودند و در آن مقطع زماني بزرگان روحاني مي خواستند که ايشان نظري را بدهند که الان بايد چه کرد. سئوال ديگر نيز راجع به شوراي انقلاب بود که پرسيده بودند مي خواهيم شوراي انقلاب را تشکيل دهيم. اگر نظر خاصي داريد اعلام کنيد. اسامي اي را هم مطرح کرده بودند که من سئوال کنم. امام فرمودند: ان شاءالله به ايران مي آيم و در ايران راجع به آن صحبت مي کنيم».
بعد از تقديم اين پيام ها خدمت امام رسيدم. ايشان فرمودند بمانيد. من فردا جواب مي دهم. فرداي آن روز وقتي خدمت ايشان رسيدم، دعوت فرمودند که به محل اقامتشان بروم. محل سخنراني امام جايي بود که محل نماز و پاسخ به سئوالات بود. آقاي عسگري در آنجا منزل داشتند. اما در خانه روستايي در جنوب آن خيابان ساکن بودند و فرمودند به آنجا بروم. فرمودند در جواب مطالبي که آقايان سئوال کردند، بگوئيد ان شاءالله به زودي به ايران مي آيم و در آنجا راجع به اين چيزها صحبت خواهيم کرد و بعد حرکت فرمودند از داخل قفسه ها تعدادي بسته را پايين آوردند و بسته ها را باز کردند. مقداري جواهر و زينت هاي خانم ها بود که به امام تقديم کرده بودند. چه خانم هاي ايراني و چه خانم هاي ديگري از کشورهاي اسلامي. مقداري زيورالات مربوط به دختران دانشجو بود که در اروپا بودند و خدمت امام تقديم کرده بودند. مقداري پول ايراني و ارز مربوط به کشورهاي مختلف هم بود. امام فرمودند اينها را ببريد. در آن جلسه خدمت امام عرض کردم ما همه مان نگران شما هستيم و شما اينجا نياز داريد که اينها نزد شما باشد. ايشان فرمودند: «من بايد به خدا توکل کنم. کار من با اين چيزها حل نمي شود. به من گزارش رسيده است که وضع زندگي اعتصابيون بد است. لطماتي که غيرمستقيم به کشاورزان تهيدست ما در اعتصاب کارگران، کارمندان و اصناف رسيده بود بسيار سنگين بود، اما ايمان و تقوا اينها را به تحمل و مبارزه وا مي داشت. شايد اشک در چشم امام غلطيد و فرمودند اينها را ببريد و بفروشيد و هر چه زودتر به اعتصابيون بدهيد. من نگران اين اعتصابيون هستم. پس از اين سفر به تهران برگشتم. بزرگان با فاصله کمي مجددا پيام هايي داشتند که مي بايد به خدمت امام مي بردم دي ماه بود. من به نوفل لوشاتو و پاريس رفتم و پيام ها را خدمت امام عرض کردم و ايشان جواب فرمودند. در آن ايام سه دستگاه از دستگاه هاي نظام با امام همکاري صميمانه اي را آغاز کرده بودند که شامل مخابرات، بخشي از صدا و سيما و نيروهاي هوايي(هوانيروز) مي شدند. مخابرات توانسته بود از تلفن هاي ماهواره اي خدماتي را ارايه دهد. اطلاعات از ايران و همه دنيا بسيار سريع به آنجا مي رسيد و آنجا (نوفل لوشاتو) مانند مرکز حکومتي از همه جا اطلاع داشت. ما با اينکه در تهران مشغول فعاليت بوديم، اما در مدتي که به فرانسه نزد امام مي رفتيم، اخباري که دريافت مي کرديم. بيشتر از اخباري بود که در ايران به دست مي آورديم. در آن مقطع زماني اين امکانات از طريق مخابرات و صدا و سيماي جمهوري اسلامي در اختيار امام گذاشته شده بود و آنها با به خطر انداختن خود تلاش مي کردند امام بتواند در کشور حضوري غيرمستقيم داشته باشند؛ البته بزرگان ما به تلفن و وسايل ارتباطي اعتماد نمي کردند و پيام هايشان را خصوصي و به وسيله ي اشخاص خدمت امام ارسال مي کردند.
در ايران آمادگي کميته ي استقبال روز به روز بيشتر مي شد مردم هيجان بيشتري داشتند و روحانيت در دانشگاه متحصن شده بودند در آن ايام من به نوفل لوشاتو رسيدم و پيغام هايي را تقديم امام کردم. ايشان به پيغام ها پاسخ گفتند و من به طرف فرودگاه بازگشتم، قرار بود دو روز ديگر امام پرواز کنند. بار اولي که من خدمت ايشان بودم از «ايرفرانس» آمدند براي اينکه امام اگر خواسته باشند، به ايران بيايند آنها وسيله را فراهم کنند. ايشان فرمودند که مي خواهم با فرزندانم در نيروي هوايي به ايران بروم که بعد مانع شدند، براي اينکه از ايران هواپيمايي پرواز کند و قرار شد دو روز ديگر امام به سمت ميهن پرواز کنند.
دوم يا سوم بهمن ماه بود که من پاسخ پيغام هايي را که از ايران آورده بودم از امام گرفتم و به فرودگاه آمدم. مهرآباد بسته بود، به همين دليل بازگشتم خدمت حضرت امام. نماز جماعت را زير آن خيمه معروف و کنار درخت سيب معروف خوانيدم. پس از نماز وقتي امام من را در جمع ديدند، پرسيدند: شما نرفتيد؟ عرض کردم: رفتم فرودگاه تهران بسته است. فرمودند: حال مي خواهيد چه کنيد؟ عرض کردم: به ذهنم رسيده است که از کشورهاي عربي بروم و از مرز زميني وارد شوم و فرمايشات شما را برسانم. امام فرمودند: نه بمانيد انشاءالله با هم مي رويم. در شرايطي که اصلا هيچ راهي براي آمدن نبود، ايشان فرمودند بمانيد انشاءالله با هم مي رويم. و بالاخره چند روزي طول کشيد و امام روز دهم بهمن تصميم گرفتند به هر قيمتي که شده به ميهن بازگردند.
شهيد عراقي صبح روز يازدهم بهمن 57 به من گفت متاسفانه من و تو و تعدادي ديگر را از هواپيما حذف کرده اند. قطب زاده دو سه تا هواپيما گرفته بود. امام فرمودند: يک هواپيما کافي است. گفتند تعداد زياد است، امام هم پاسخ دادند که حذف کنيد. ما را حذف کردند. شهيد عراقي گفت: من ممکن نيست بگذارم هواپيماي امام پرواز کند و من در آن نباشم. من بايد همراه امام(ره) باشم. بسيار متأثر شده بود و گريه هم کرد. من گفتم نمي دانم چه تقديري داريم، اما امام به من قول داده است که بمانيد، انشاءالله با هم مي رويم. قلب من آرام است که من همراه امام مي روم. با يک ساعت فاصله ايشان آمد و گفت امام فهرست سرنشين هاي هواپيما را خواست و اسم ما دونفر و چند نفر ديگر را گذاشت. جاي ما هم مشخص شده است. ما در صندلي سوم هستيم. اين گونه بود که توفيق حرکت به فرودگاه را پيدا کرديم. در نميه شب خلبان خدمت امام رسيد و گفت اگر مي خواهيد استراحت کنيد مي توانيد روي تخت من استراحت کنيد. براي امام ترجمه کردم. بعضي گفتند: مصلحت نيست. امام فرمودند: مي روم و بلند شدند و ايشان به همراه مرحوم حاج سيد احمد آقا و مرحوم شهيد عراقي به آن محل رفتند و استراحت کردند و بعد از ساعتي تشريف آوردند. نماز شب را خواندند. نماز شبي که ما نمي توانستيم نظيرش را تصور کنيم. حالتي عجيب داشت. بعد از نماز صبح ايشان براي مصاحبه آمدند. يکي از خبرنگارها از ايشان پرسيد که شما به عنوان قدرتمندترين انسان وارد ايران مي شويد. از اين ورود قدرتمندانه تان چه احساسي داريد؟ امام فرمودند: هيچ. ترجمه کردم. خبرنگار احساس کرد يا درست ترجمه نشده و يا امام مقصود او را متوجه نشده است. مجددا توضيح داد که در تاريخ ايران شما به عنوان قدرتمندترين انسان وارد ايران مي شويد. از اين ورود قدرتمندانه تان چه احساسي داريد؟ ترجمه شد: هيچ. امام آهسته فرمودند: «الا ان اقيم حقا و ابطل باطلا»مگراينکه من بتوانم با اين ورود حقي را استوار و باطلي را سرنگون کنم. واقعا زماني که از ترکيه وارد ايران شديم نمي شد براي هيچ کس روحيه اي فرض کرد. همه روحيه هاي خود را از دست داده بودند. دو سه فانتوم هم در ورود ما به اطرف هواپيما آمدند. عمدتا خيال مي کردند هواپيما را همان جا خواهند زد. کسي که آرام ترين چهره را داشت امام بود. اينجا بايد عرض کنم که مصداق اين آيه قرآن که خداوند مي فرمايد: «الا بذکرالله تطمئن القلوب» در آن روز ايشان بودند. در شرايط ويژه اي در ايران در حال پرواز بوديم، اما هيچ کس نمي تواند فرض کند که پياده شدني از اين هواپيما در فرودگاه مهرآباد باشد. زمانيکه بالاي مهرآباد رسيديم از شيشه ها جمعيت را ديديم من در کميته استقبال بودم با فعاليت هايي که انجام شده بود از حضور مردم آگاه بودم؛ اما هرگز نمي توانستم چنين حضوري را پيش بيني کنم. حضور مردم بسيار جدي و غيرقابل پيش بيني بود. از بالا که نگاه کردم تعدادي مامورين در قسمت هاي مختلف فرودگاه حضور داشتند و دو هليکوپتر توپ دار هم در حال پرواز بود. هواپيما آرام آرام نزديک باند آمد و يک دور زد و اوج گرفت. دو مرتبه برگشت و با آرامش نشست. نفهميديم اين قضيه چه بود. سه سال پيش که خلبان مصاحبه اي کرد و گفت از من يک کار شيطاني خواسته شده بود، من وقتي داشتم ارتفاعم را کم مي کردم و به زمين نزديک مي شدم، يکدفعه متوجه شدم که جنايتي خواهد بود که من در دنيا و قيامت نمي توانم جواب بدهم، بدين جهت بالا رفتم و به خودم مسلط شدم و دو مرتبه پايين آمدم.
هواپيماي فانتوم براي کشور ما بود احتمال مي دادم، فرمان شاه اين بود که در اطراف باشند تا ببينند چه دستوري مي رسد. آنها به عنوان استقبال نيامده بودند، به عنوان اين بودند که اسکورتي باشند که هر فرماني را که داده مي شود راجع به آن اجرا کنند. اما واقعا ذکر خدا و ارتباطي که امام با خدا داشت هم به ايشان آرامش مي داد و هم واقعا وسيله را فراهم مي کرد که اين انساني که اين همه زحمت کشيده به حاصل زحماتش برسد. امام در يک روز قبل از 15خرداد در مدرسه ي فيضيه فرموده بود که شاه! کاري نکن که من بگويم چطور، است ملت بيرونت کنند. مي گفتند اين حرف حرف بسيار تندي است. اما سفر اولي که من به نوفل لوشاتو رفته بودم از امام خواستم مصاحبه اي داشته باشند. آمريکايي هايي که آنجا بودند خواستند آن را ساعت 5و6 صبح مستقيم پخش کنند. از امام پرسيده بودند که آيا اين موقع مشکلي نداريد. امام فرموده بودند براي من مشکلي نيست، من بيدارم. در اين مصاحبه دو سئوال از امام پرسيده شد. يکي اينکه در حکومت اسلامي شما شاه مي تواند سلطنت کند و در سلطنت بماند. امام فرمودند که شاه بايد برود و سئوال ديگر اين بود که در اين حکومت اسلامي شما شاه به عنوان يک شهروند مي تواند در کشور زندگي کند که امام فرمودند «شاه بايد محاکمه شود.» و همان روز آمريکايي ها پيام را گرفتند و به شاه گفتند ديگر نمي توانيم تو را حفظ کنيم و بايد ايران را ترک کني.
امام به راي و نظر و حضور مردم بسيار احترام مي گذاشتند. ايشان راجع به تعيين دولت و تغيير رژيم در قم چيزي نفرمودند. به ترکيه تبعيد شدند و در آنجا چيزي نفرمودند. به عراق و فرانسه تبعيد غيرمستقيم شدند و چيزي نفرمودند. در راه، در هواپيما و فرودگاه پاريس هيچکدام در اين باره صحبت نکردند؛ امام وقتي حضور مردم را ديدند و شعارهاي مردم را در مسير شنيدند و اينکه نشد ايشان را با وسيله زميني ببرند و در جمعيت وسيله متوقف شد و هليکوپتر ايشان را به بهشت زهرا برد. در بهشت زهرا پاسخ بختيار را که در جواب به اينکه ممکن است خميني بيايد در تهران دولت تشکيل دهد گفته بود: «هرگز من نخواهم گذاشت در تهران اين اتفاق بيفتد. او اگر هم بخواهد دولتش را تشکيل دهد بايد به قم برود و مثل واتيکان که مردم در رم در يک شهر خاصي هست به آنجا برود.» فرمودند: «من دولت تعيين مي کنم. من به خواست خداوند و همت شما مردم مومن دولت تعيين مي کنم. من تو دهن اين دولت مي زنم.» نسل اول انقلاب افتخار داشت که مستقيما از سوي امام و سپس از سوي رهبران مذهبي مانند آيت الله شهيد مطهري، آيت الله شهيد بهشتي، آيت الله انواري، آيت الله شهيد باهنر و ديگران مانند حضرات آيات همانند مدني، قاضي، اشرفي، اصفهاني، صدوقي و دستغيب که چهار ستون فقاهت را در چهار سوي ايران مديريت مي کردند رهبري شوند. حوزه هاي علميه و دانشگاهي هر کدام همانند يک پادگاني سياسي و فکري در خدمت نهضت امام خميني قرار گرفتند و نسل اول انقلاب شديدا تحت تاثير روحيه انقلابي اخلاقي سياسي فکري و روحي امام خميني قرار داشت و پيوند امت و امامت به گونه اي بود که هر چيزي را که امام مي خواست امت نيز همان را اراده مي فرمود و هر چيزي را مردم مي خواستند در بيانيه ها و سخنراني هاي آتشين رهبري عينا انعکاس مي يافت. انقلاب اسلامي محصول پيوند ناگسستني امام و امت بود.
نسل اول انقلاب سخاوتمندانه و خاضعانه در حال انتقال مديريت انقلاب به نسل دوم و سوم است آموزه ها و تجربياتي که در نسل اول است به تدريج به نسل بعدي منتقل مي شود. اگر پس از 30 سال مي بينيم انقلاب پويايي خود را حفظ کرده است دليل قاطع آن اين است که در اين انتقال قدرت فهم و هوشمندي بخوبي دارد صورت مي گيرد. نسل اول اکنون به مثابه مرشداني عمل مي کنند که تنها در انديشه رشد پيشرفت و کارآمدي مديران خوبي هستند. البته اشتباه نشود که چند نفر و يا چند حزب سابقه دار در خط امام منظورمان است، تمامي انسانهايي که در دهه 40و50 امام(ره) را ياري کردند از فرماندهان ميدان نهضت امام خميني هستند آنها اکنون زنده اند و در آخرين سال هاي عمر خود متعهدانه عمل مي کنند و آنها هم که رخ در نقاب خاک کشيده اند با وصيت نامه هاي انقلابي خود در هدايت نسل جديد در مسير انقلاب سهم خود را ادا کرده اند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 

نسخه چاپی