خاطراتی از زندان قصر(2)

خاطراتی از زندان قصر(2)
خاطراتی از زندان قصر(2)


 






 

گفتگو با آقای محمد حجتي کرماني
 

جشن سپاس که در آن عده اي از زنداني ها را آزاد کردند در بهمن 55 بود...؟
 

گمانم همين موقع باشد. يک سالن بزرگي را خالي کردند و به همه برگه اي دادند که در آن سئوالات زيادي را مطرح کرده بودند و از ما خواستند جواب بدهيم. سئوال محوري آنها اين بود که آيا تا کنون تقاضاي عفو کرده ايد يا نه؟ و ما جواب داديم. احتمالا بعد از اين بود که عده اي را آزاد کردند. البته فضاي باز سياسي را شروع کرده بودند و بعيد نبود کساني چون آقاي عسگراولادي، شهيد عراقي، آيت الله انواري و امثالهم را که سابقه 13 سال زندان داشتند، آزاد کنند. بعد کم کم همه زنداني ها را بردند که اين پرسشنامه را پر کنند.

شما از جرم مشارکت در ترور مستشار هاي آمريکايي تبرئه شديد، پس چرا شما را زنداني کردند و مدتي طولاني نگه داشتند؟
 

جرم من در دادگاه ارتباط با مجاهدين بود. تا آخرين مرحله پرونده را به ما نشان ندادند، ولي من اظهار نظر بازجو را ديدم که، نوشته بود: «ارتباط متهم با سازمان مجاهدين خلق، محرز است.» البته يکي دو نفر غير از آقاي بنکدار و حسين زاده با ما آشنا بودند که اسمشان يادم رفته، ولي در پرونده هست که اسمشان را آقاي بنکدار گفته بود. آخرين قراري که گذاشتيم در چهار راه ولي عصر (پهلوي سابق) بود که نمي دانم چطور شد که آن قرار از بين رفت.

آيا با شهيد رجائي هم ارتباط داشتيد؟
 

در اواخر که شهيد رجائي و عده اي ديگر را از اوين به قصر آوردند، ايشان را مي ديدم. ما پيش از آن در زماني که در دروازه دولاب، در منزل شهيد باهنر مي نشستيم، ايشان مي آمدند و ما در آنجا با ايشان ملاقات مي کرديم.

در سال 49؟
 

خير، زودتر بود.

اين زماني بود که شهيد رجائي و باهنر، مدرسه رفاه را تشکيل دادند...؟
 

بله، با آقاي هاشمي و شهيد بهشتي اين مدرسه را درست کردند. ساختمانش هنوز نيمه تمام بود و ما را براي افطاري دعوت کردند و آقاي هاشمي صحبت کردند و گفتند بنا داريم اين ساختمان را تمام کنيم. بعد از افطار يادم هست که بازاري ها800 هزار تومان جمع کردند که در آن زمان پول خيلي زيادي بود. وقتي با شهيد باهنر زندگي مي کرديم، شهيد احمد رضائي هم پيش ما مي آمد، همين طور آقاي جلال الدين فارسي، آقاي شانه چي که اخيراً فوت کرد. وقتي آقا از مشهد مي آمدند، جلساتي در منزل مرحوم شانه چي برگزار مي شد که ما هم مي رفتيم. شبي را شخصا يادم هست که آقاي طاهر احمدزاده صحبت کرد. ايشان سخنران بسيار خوبي بود و اطلاعات جالبي هم داشت.

پسرهايشان از چريک هاي فدائي خلق بودند...؟
 

بله، اتفاقا يک بار در منزل مرحوم شانه چي بوديم که ايشان گفت: «امشب مسعود احمدزاده مي آيد که سخنراني کند. نوبت اوست.» ما هر چه انتظار کشيديم، نيامد. احتمالا کارهاي مهم تري داشت و دنبال آن کار رفته بود.

در زندان هم با شهيد رجائي بوديد؟
 

بله، ايشان که از اوين به زندان قصر پيش ما آمدند، در اتاق 4 با آقاي بهزاد نبودي بوديم و از مجاهدين هم جدا شده و سفره مان را جدا کرده بوديم. نماز جماعت هم مي خوانديم. يک مامور هم مي آمد و اسم کساني را که در نماز جماعت شرکت کرده بودند، يادداشت مي کرد. تنبيه زندان هاي سياسي اين طور بود که آنها را مي بردند جزو زندانيان عادي. من و شهيد رجائي و چند نفر ديگر را که نماز جماعت مي خوانديم، بردند به زندان عادي. در آنجا هم ماها را در اتاق هاي مختلف پخش مي کردند که باز با هم نباشيم. بعد هم به زندانيان عادي مي گفتند که اينها آدم هاي خطرناکي هستند و با آنها حرف نزنيد. اينها قاتل و قاچاقچي و امثالهم بودند و تابستان ها که با زيرپيراهني مي گشتند، مي ديديم که همه تنشان خالکوبي است. مامورها که بودند، اينها پرخاش مي کردند و فحش مي دادند، ولي وقتي مي رفتند، با ما گرم مي گرفتند و ميوه و غذا مي آوردند و مي گفتند هر فرمايشي داريد بگوئيد و کاملا تحويلمان مي گرفتند و از ما پذيرائي مي کردند. در نماز جماعت معمولا شهيد رجائي جلو مي ايستاد و چون فشار کم شده بود، آقايان به اداي نماز جماعت ادامه دادند، تا وقتي که قضيه صليب سرخ و عفو بين المللي پيش آمد. تخت هاي زندان سه طبقه بود و ما مي رفتيم طبقه سوم و مدتي با شيهد رجائي قرآن مي خوانديم.

تفسير خاصي را مي خوانديد؟
 

نه، آيه را مي خوانديم و شهيد رجائي هم اطلاعات خوبي داشت و مطالب را خوب بيان مي کرد. يادم هست درباره دعاهاي حضرت امير(ع) تفسيري را از شهيد رجائي شنيدم که فوق العاده با عقل و منطق من جور بود و به قدري در قلبم نشست و تاثير کرد که اثر آن را هرگز از يادم نبردم و کمتر تفسير آن دعا را اين گونه شنيدم. ايشان آيات قرآن را هم خيلي زيبا تفسير مي کرد. يادم هست با هم پينگ پونگ بازي مي کرديم. بعد از ايجاد فضاي باز سياسي آمدند و به ما تشک و بالش و پتوهاي نرم و ميز پينگ پونگ دادند که وقتي نمايندگان عفو بين المللي و صليب سرخ آمدند، زندان ها را به حالت قبل نبينند. وضع غذاي ما هم خوب شده بود.

اين وضع مربوط به چه سالي است؟
 

سال 56، يک بار آمدند و گفتند که يک نفر از صليب سرخ آمده. البته قبل از آن بازجوها آمدند و گفتند مواظب باشيد با آمدن اينها خبري نمي شود. دوباره کميته برقرار است و حرف زيادي بزنيد، شکنجه ادامه دارد. ولي در عين حال قضيه جدي تر از اينها بود، چون وقتي ما در اتاق جمع شديم، يک آدم قد بلند که اسمش يادم نيست و چند سالي در آمريکا بود و انگليسي مي دانست، آمد و حرف هاي ما را ترجمه کرد. افسر نگهبان در اتاق قدم مي زد. ما به صليب سرخي ها گفتيم که اين آقا مزاحم ماست و نمي توانيم حرف بزنيم. به او بگوئيد برود بيرون. مامور صليب سرخ رفت و به رئيس زندان گفت به مامورتان بگوئيد از اتاق برود بيرون و افسر نگهبان هم مجبور شد برود بيرون. يکي دو ماه قبل از آن ما جرئت نداشتيم با پليس، اين طوري حرف بزنيم.
بعد ديديدم که لحن پليس عوض شده، پاسباني بود که بسيار توهين آميز رفتار مي کرد. يادم هست که وقتي ملاقاتي ها پول يا خوراکي مي آوردند، بسيار رفتار زننده اي داشت. بعد از جريان فضاي باز سياسي، همين آدم مي آمد و مي گفت: «آقاي حجتي! امري؟ فرمايشي؟». رويه شان خيلي عوض شده بود. آن روزها اگر مي خواستيم به بند ديگري برويم، همين که تقاضا مي نوشتيم، فورا قبول مي کردند. قبلا مگر مي شد از اين تقاضاها کرد؟
دو سه ماه آخر بندها قاتي شد و همه زنداني ها مي آمدند و مي رفتند. از آبان 57 آزادي زنداني هاي سياسي شروع شد. صفر قهرماني از زنداني هاي قديمي دنيا بود. دو نفر در دنيا بودند که طول مدت زنداني سياسي آنها از همه بيشتر بود. اولي رودلف هس، معاون هيتلر بود که حدود 35، 40 سال در زندان بود، بعد صفر قهرماني بود که 33 سال در زندان بود، يعني از زمان اعدام افسران حزب توده در سال 1324تا 1357و سومي هم ماندلا بود. وقتي که صفر قهرماني آزاد شد، توده اي ها و چپي ها غوغايي به راه انداختند. او را از سلولي به سلول ديگر مي بردند و فرياد مي زدند صفر قهرماني! من در سوم آبان 57 آزاد شدم و آقاي طالقاني و آقاي منتظري روز بعد آزاد شدند.

خاطراتی از زندان قصر(2)

نحوه برخورد شهيد رجائي با فتواي علما در داخل زندان، محل مناقشاتي است. عده اي مي گويند ايشان سخت پايبند به اجراي اين فتوا بود و عده ديگري معتقدند که ايشان چندان آن را رعايت نمي کرد. شما که در زندان قصر، هم زنداني ايشان بوديد، برخوردشان را با فتوا چگونه ديديد؟
 

من بحثي در اين باره با ايشان نداشتم، ولي سفره ما از مجاهدين کاملا جدا بود و شهيد رجائي دقيقا رعايت مي کرد.

پس شهيد لاجوردي و شهيد رجائي و تيم مذهبي ها اين فتوا را رعايت مي کردند؟
 

دقيقا، مخصوصا خدا رحمت کند شهيد لاجوردي خيلي روي اين موضوع حساس بود. در زمستان ها ايشان در يک کتري گل گاوزبان دم مي کرد و روي بخاري مي گذاشت. گاهي اوقات به ما هم يک ليوان مي داد. ايشان بسيار نسبت به اين قضيه حساس بود و رعايت مي کرد. قبلا و در زماني که سفره همه يکي بود و مارکسيست ها و مجاهدين و مذهبي ها سر يک سفره مي نشستند، شهيد لاجوردي اين کار را نمي کرد. ما آن موقع ها يک کمي روشنفکرزده بوديم و با ايشان بحث مي کرديم. شهيد لاجوردي مي گفت: «ما بايد درباره چيزهايي که شک داريم، احتياط کنيم، ولي در باره چيزهايي که يقين داريم که نمي توانيم کجدار و مريز رفتار کنيم».

شهيد رجائي جزو مبارزيني بود که خيلي شکنجه شد و در کمتر جايي هم از اين شکنجه ها ياد شده. حتي در يکي از گفت و گوهايي که با يکي از زندانيان سياسي داشتيم، مي گفت من در اتاق بازجويي اي بودم که شهيد رجائي را در آنجا شکنجه مي کردند و ديدم که صداي بازجو مي لرزد. بعد از آنکه شهيد رجائي را بردند، با استيصال گفت: «اين، پدر ما را درآورد از بس مقاومت کرد!» آيا از شکنجه ها و آثاري که بر بدن ايشان مانده بود، در زندان قصر چيزي را به ياد مي آوريد؟
 

البته مدت ها از شکنجه ايشان گذشته بود. شهيد رجائي بخش اعظم زندانش را در اوين طي کرده بود. و آن اواخر، ايشان را به قصر آوردند. يادم هست که دندان جلوئي ايشان شکسته بود و دکتر يک ميله آهني در آن گذاشته و وصل کرده بود. در اواخر، اوضاع زندان از نظر پزشکي بهتر شده بود. و لذا هر کسي که مي خواست دندانش را معالجه کند، اين امکان تا حدودي فراهم بود. وقتي که ايشان و شهيد باهنر به شهادت رسيدند، جنازه ها زغال شده بود و نمي شد تشخيص داد که کداميک شهيد رجائي است و کداميک شهيد باهنر و اين مسئله مطرح شد که آيا ايشان دندان فلزي داشته اند و معلوم شد که اين فلز باقي مانده است، منتهي نکته جالب اينجاست که زماني که با شيهد باهنر زندگي مي کرديم، گمانم در سال 43 بود که با ايشان به قم رفتيم. در هنگام بازگشت، اتوبوس ما به شدت تصادف کرد و همه ما دهانمان به ميله صندلي جلو خورد و لب اغلب مسافران چاک برداشت و دندان جلوئي شهيد باهنر شکست. در ميدان شوش پياده شديم و به درمانگاه رفتيم تا زخم ها را بخيه کنيم. دندان شهيد باهنر، سياه شد و ايشان ناچار شد آن را معالجه کند و براي دندان ايشان هم ميله فلزي کار گذاشتند و لذا پس از شهادت، تشخيص جنازه آن دو از هم بسيار دشوار شده بود.
شهيد رجائي از شکنجه هائي که تحمل کرده بود، حرفي نمي زد. هنگامي که فضاي باز سياسي ايجاد شد، شاه به خبرنگاران خارجي گفته بود دستور داده ام که از اين به بعد، ديگر کسي را شکنجه ندهند، معلوم مي شود که تا آن موقع شکنجه مي دادند! اولين گروهي که براي بازديد از اوضاع آمد، از طرف دربار بود. اينها نشستند و آثار شکنجه را در کف پا و بدن زنداني ها ديدند. از صليب سرخ هم آمدند و اين آثار را ديدند. ما موقعي در زندان بوديم که فصل شکنجه گذشته بود و آن قدر وضعمان خوب شده بود که برايمان ميز پينگ پونگ آورده بودند و من و شهيد رجائي بازي مي کرديم. در فضاي باز سياسي يک رفاه نسبي براي زنداني ها فراهم شده بود. آشپزخانه را دست خودمان داده بودند. قبلا آشپزخانه غذاي بسيار نامطبوعي داشت و غذاها پر از سنگ و پوست گاو و گوسفند بود، ولي در چند ماه آخر که خودمان آشپزخانه را دست گرفتيم، غذا بسيار مطبوع بود و خلاصه اينکه خيلي خوش گذشت!

شما در عين حال که با بعضي از سران قديمي سازمان مجاهدين رفاقت داشتيد، اما هيچ گاه عضو سازمان نشديد. آيا اين آشنائي باعث نشد که آنها در زندان براي جلب و جذب شما تلاش کنند؟ نوع ارتباط گيري هايشان چگونه بود؟
 

چرا، بعضي از آنها خيلي سعي مي کردند اين کار را بکنند. از آنجا که من با شهيد احمد رضائي و شهيد حنيف نژاد رفاقت داشتم، آنها سعي مي کردند مرا جذب کنند و اوايل طوري با من رفتار مي کردند که گوئي يکي از اعضاي سازمان هستم، ولي وقتي تغيير ايدئولوژيک پيش آمد، متوجه شدند که اين جور نيست. يادم هست که به يکي از آنها گفتم براي من، اول مکتب مطرح است، بعد سازمان. آنها تصور مي کردند که من عضو هستم و فقط منتظرم که روابط صميمي تر شود و بروم جزو کادر! ولي بعد از حرف هايي که مي زدم و انتقاداتي که کردم، فهميدند که من اهل اينکه نظريات آنها را در بست قبول کنم، نيستم و فاصله ها از همين جا شروع شد.
سفره ها را که پهن مي کرديم، هر دونفر در يک ظرف غذا مي خوردند و من ابداً تمايل نداشتم با مهدي يا حسين ابريشم چي که سعي داشتند با من هم کاسه بشوند، غذا بخورم. حسين ابريشم چي همان کسي است که در شکنجه و کشتن سه تن از پاسدارها شرکت داشت. مهدي هم که کادر مرکزي مجاهدين است را طلاق داد که زن مسعود رجوي شود. به هر حال مهدي دائما به من مي چسبيد و سعي داشت مرا به حرف بکشد. هميشه موقع صرف غذا، آنهايي که گرسنه تر بودند، اول مي نشستند و آنهايي که تک مي ماندند داد مي زدند نفر! نفر! البته بعد از اينکه آشپزخانه دست خودمان افتاد، وضعيت بهتر شد.

شيرين ترين وتلخ ترين خاطرات شما از زندان چيست؟
 

در زندان کميته فشارهاي سختي روي ما بود، مخصوصا اينکه به خاطر اخوي روي من حساسيت زيادي داشتند. يک بار پاي من زخمي بود و از آن خون مي چکيد و همان بازجويي که گفتم به او استاد مي گفتند، آمد و روزنامه اي را زير پاي من گذاشت و به من قطره سنبل الطيب داد که بخورم و قلبم ناراحت نشود. از آنجا که من از يک بازجو توقع چنين کاري را نداشتم، به خصوص که در مقابل چشم بازجوي ديگري اين کار را کرد، برايم بسيار غيرمترقبه و در عين حال، نشاط آور و خوشحال کننده بود. تا امروز هم نمي دانم او چرا اين کار را کرد. در آن شرايط سياه و تلخ که آنها چنگالشان را تا استخوان انسان فرو مي بردند، دادن قطره قلب توسط بازجو، گشايش و فرج بزرگي بود. رئيس زندان قصر سرهنگ محرري بود و من از سابق، يعني از سال 43 و وقتي که سروان بود، او را مي شناختم. او هم مرا مي شناخت. يک بار به ملاقات مرحوم علي آقا، اخوي مان رفته بودم که ممنوع الملاقات بود و من دنبال راهي مي گشتم که بتوانم با ايشان ملاقات کنم. در آن موقع لطف الله ميثمي را که دانشجو بود، گرفته بودند و اجازه ملاقات داشت. من براي ملاقات با او برگه گرفتم و به ملاقاتش رفتم و به ميثمي گفتم برو به اخوي بگو بيايد. اخوي در طبقه بالا بود. او رفت و اخوي را خبر کرد و آورد پائين. داشتيم از پشت ميله ها صحبت مي کرديم که محرري از آنجا رد شد و ما را ديد و با حيرت گفت: «من به شما اجازه ملاقات ندادم، شما چه جوري آمديد؟» و دستور داد ما را بگيرند. ما سه نفر بوديم و ما را به زندان قزل قلعه بردند و پرونده مان را به دادرسي ارتش دادند و از اين مصائب داشتيم. بعد از چند روز فهميدند که قصد ما فقط يک ملاقات ساده بوده و از ما تعهد گرفتند و آزادمان کردند.

از روز آزادي برايمان تعريف کنيد؟
 

روز نبود و شب بود. آن شب صفر قهرماني آزاد شد که خيلي از او تجليل و استقبال شد و حسابي برايش شعار دادند. اسامي ما را هم خواندند که وسايلمان را جمع کنيم. ما از چند روز قبل شنيده بوديم که زنداني ها آزاد مي شوند و اسممان را هم روز پيش در روزنامه ها خوانده بوديم و منتظر بوديم که ما را صدا بزنند، البته اسم مرا محمدمجتبي کرماني نوشته بودند که من احتمال دادم خودم باشم. وقتي که مي خواستيم بيرون بيائيم، من جوراب نداشتم. چند روز قبل براي حسين ابريشم چي، چند جفت جوراب آورده بودند که من يک جفت از او گرفتم. در هر حال ما خداحافظي کرديم و ما را سوار اتوبوس هاي زندان کردند. رفتيم و ما را ميدان بهارستان پياده کردند. يادم هست که بيشتر از 5 تومان توي جيبم نداشتم و يکي از دوستان که همراهم بود پرسيد: «پول داري؟» پول را به به او دادم و تاکسي گرفتم تا به خانه برسم و به راننده گفتم منتظر بماند که پول بياورم و سرانجام روز آزادي فرا رسيد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 

نسخه چاپی