سخنراني منتشر نشده (2)

سخنراني منتشر نشده (2)
سخنراني منتشر نشده (2)


 






 

سخنراني منتشر نشده دکتر رحيم پور ازغدي در موزه عبرت ايران
 

در خاطرات يکي از دوستان خواندم که نوشته بود ما در زندان به کمونيست ها مي گفتيم کاميونيست. علتش هم اين بود که به محض اينکه شکنجه شروع مي شد، کمونيست ها کاميون کاميون لو مي دادند! يعني کساني که به غيب و آخرت و امام حسين(ع) عقيده نداشتند و بحث خلق و زحمتکشان و اين مسائل را پيش مي کشيدند، وقتي در مقابل شکنجه گر قرار مي گرفتند، مي ديدند که ديگر نه خلقي باقي مانده و نه از زحمتکشان خبري هست. تازه اگر هم مردم باشند، به دردش نمي خورند و تازه اين خلق گاهي آدم هم مي گيرد و تحويل پليس مي دهد؛ به همين دليل بود که وقتي شلاق مي خورد و شکنجه مي شد، کاميون کاميون از همفکرهاي خودش را لو مي داد.
من نمي خواهم بگويم هر کسي که مذهبي نبوده، اين طور بوده. در ميان آنها هم معدودي بودند که آدم هاي قوي تري بودند و مقاومت مي کردند، ولي معتقدم اگر در احوالات اينها دقت کنيد، اينها هم کمونيست فلسفي، يعني ماترياليست افراطي نبودند، چون مقاومت و حماسه بدون معنويت ممکن نيست و بايد به نوعي معنويت مطرح باشد. به نظر من اينها بيشتر سوسياليست سياسي و اقتصادي بودند نه کمونيست فلسفي. يکي از اين افراد خسرو گلسرخي است که تنديس او در يکي از اين سلول ها هست. او يکي از کساني بود که رژيم به عنوان نماينده کمونيسم مطرحش کرد، ولي او در دادگاهش که بخش هايي از آن از تلويزيون پخش شد، صحبت هايش را با نام علي(ع) و حسين(ع) شروع مي کند. مي گفتند که تا لحظه اعدام هم تزلزلي نشان نداد و پاي حرفش ايستاد. او نام مارکس و لنين را نياورد. و با نام علي(ع) آغاز کرد منتهي از سوسياليسم علوي و اين جور چيزها بحث کرد. او هم مي بيند که اگر بخواهد از مقاومت و سلحشوري سخن بگويد، باز بايد زلفش را به دين و به اسلام و تشيع و علي(ع) و حسين(ع) و کربلا گره بزند، و الا مردنش توجيهي ندارد. يک آدم ملحد، به خاطر چه چيزي بايد خودش را به کشتن بدهد؟ چون
اساسا ماترياليسم و کمونيسم، از نظر فلسفي بين انسان و حيوان تمايزي قائل نيست؛ بنابراين آدمي که از نظر فلسفي معتقد به اين مکاتب است، دليلي براي فدا کردن خود براي مردم نمي بيند، مگر براساس احساسات. احساسات هم تا حدي به انسان انرژي مي دهد و وقتي قضيه جدي مي شود، احساسات هم نمي تواند کاري بکند.
شما تمثال هاي ديگري را هم که اينجا زنداني بودند و آزار ديدند، از جمله مقام معظم رهبري و مرحوم آقاي طالقاني و امثالهم را ديده ايد. متاسفانه نسل جديد آن گونه که بايد آقاي طالقاني را نمي شناسد و ايشان با آنکه بسيار براي اين انقلاب زحمت کشيد، مجهول القدر است. کساني چون شهيد آيت الله غفاري، شهيد آيت الله سعيدي، شهيد آيت الله اشرفي اصفهاني و... و خيلي هايي که عکسشان در اينجا نيست و خيلي ها که اساسا نامي هم از آنها نيست، بسيار براي به ثمر رسيدن اين انقلاب زحمت کشيدند. از مجاهد کبير شهيد نواب صفوي که پدر مبارزه جهادي، نه تنها در ايران که در خاورميانه است، بايد ياد کرد. من در جايي خواندم که ياسر عرفات در زماني که چريک و مجاهد بود - نه اين اواخر که ديگر زهوارش دررفته بود - مي گفت: «من در مصر دانشجو بودم و شهيد نواب صفوي به آنجا آمد و در دانشگاه قاهره عليه صهيونيسم صحبت کرد. بعد از سخنراني، نزد او رفتم. از من پرسيد: اهل کجائي؟ گفتم: فلسطيني هستم. گفت: اينجا چه مي کني؟ گفتم: آمده ام درس بخوانم. پرسيد: الان وظيفه تو درس خواندن است؟ الان وظيفه تو جهاد است.» اساسا آتش مبارزه جهادي در دهه هاي نزديک به کودتاي 28 مرداد را در ايران و خاورميانه، شهداي فدائيان اسلام و مؤتلفه، حزب ملل اسلامي، حزب الله و بچه هاي مسلمان مجاهدين و علما و روحانيوني که در اينجا شکنجه شدند، روشن کردند و هيچ زباني قدرت تشکر از آنها را ندارد.
در اينجا ذکر نکته اي را لازم مي دانم. من از افرادي چون گلسرخي نام بردم. اينها کساني بودند که مايه هاي مذهبي داشتند و عدالت خواه بودند، منتهي درست تربيت نشده بودند و سواد ديني درستي هم نداشتند و اسلام انقلابي را نمي شناختند. اسلامي هم که در جامعه مي ديدند، يک اسلام سازشکار تفکيک شده از سياست و توجيه گر ظلم بود. اين را نمي توانستند تحمل کنند در عين حال تحت تاثير مارکسيست ها و شستشوي مغزي آنها بودند، مضافاً بر اينکه در آن دوره مثل حالا نبود، بلکه دوران فقر فکري ديني بود، يعني 50 تا کتاب خوب اسلامي وجود نداشت که يک جوان بتواند بخواند و جواب سئوالاتش را پيدا کند. شما نسبت به آن دوره داريد در وفور نعمت به سر مي بريد. آن دوره، دوره انزواي اسلام بود. خيلي از اينها نمي خواستند ضد خدا باشند، ولي توي گردباد گير مي افتادند. من اينها را بيشتر قرباني و مستضعف فکري مي دانم تا ملحد و بي دين. مباني ديني اينها ضعيف بود. بديهي است وقتي اسلام دين تخدير و ساکت در برابر ظلم جلوه مي کرد، يک روح مبارز که دنبال محملي براي عدالت خواهي مي گشت، زير علم کمونيسم و گروه هاي چپ مي رفت که در آن زمان بسيار فعال بودند، وگرنه براي خيلي ها مادي گري اصالت نداشت، بلکه مبارزه و مبارز بودن مهم بود. الان در دنيا ليبراليسم دارد جنايت مي کند و کمونيسم همان گونه که لايقش بود، به قبرستان تاريخ فرستاده شد، چون مارکسيسم بزرگ ترين اهانت به انسان بود. امروز اسلام تبديل به پرچم مبارزه سياسي در دنيا شده است. حتي در ميان ملت هاي آمريکاي لاتين! حالا ديگر چپ ارتدوکسي کمونيستي در دنيا وجود ندارد و هر کسي که مي خواهد درباره عدالت و مبارزه با استعمار صحبت کند، به يک شکلي زلفش را به زلف امام گره مي زند، درست همان حالتي که يک وقتي در دانشگاه هاي ما بود که حتي وقتي بک بچه مسلمان هم مي خواست مبارز باشد، بايد مارکسيست مي شد و يا اداي مارکسيست ها را درمي آورد. اسلام امروز آن وضع را پيدا کرده و حتي جنبش هاي چپ آمريکاي لاتين در حال حاضر متحد اصلي خود را ايران و اسلام مي دانند.
خانه پدر ما در مشهد به عنوان کانون يا بهتر بگويم چهار راه جنبش هاي سياسي بود، چون هم با اعضاي کانون نشر حقايق اسلامي مرحوم محمدتقي شريعتي سروکار داشتيم، هم با مرحوم آيت الله ميلاني، مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني و مرحوم حاجي عابدزاده و مهديه، هم گروه هاي ليبرال و ملي گرا و چپ و مجاهدين. خلاصه من از بچگي اين اسم ها را مي شنيدم و در جريان امور قرار مي گرفتم. نام و تصوير و رساله امام هم از کودکي، هميشه پيش چشم ما بود. امير پرويز پويان، ايدئولوگ چريک هاي فدائي و ايدئولوگ جريان چپ و جزو پدران اين جريان بود و همه چپي ها به او افتخار مي کردند. پدر ما مي گفت که پويان يک بچه کاملا مذهبي بود و گاهي در جشن هاي نيمه شعبان مي آمد و در برابر آيت الله ميلاني مقاملات مذهبي مي خواند. يعني يک بچه فعال کاملا مذهبي! و يا احمدزاده ها و کساني در اين حد که بيشتر مجذوب بعد مبارزاتي چپ سوسياليستي مي شدند، وگرنه اصالتا در خانواده هاي مذهبي بزرگ شده بودند و گرايشات مذهبي داشتند. اينها وارد بعد فلسفي ماترياليسم نمي شدند و سواد اين کار را هم نداشتند. درست است که از اينها به عنوان ايدئولوگ هاي چپ نام مي برند، ولي واقعا سواد نظريه پردازي نداشتند. ده بيست تا جزوه اي را که در گروه ها تهيه و چاپ مي شد، مي خواندند و مي شدند فيلسوف و نظريه پرداز و ملاحظه مي کنيد چقدر ديگران در زمينه ايدئولوژي ضعيف و ناآگاه بودند که اينها مي شدند ايدئولوگ آنها! به اين نکته دقت داشته باشيد که وقتي دين را بدون عدالت مطرح مي کنيم. هستند کساني که به دنبال عدالت بدون دين مي روند و اين اتفاق در آن دوره افتاد. چند تا امثال اينها بودند که ريشه مذهبي داشتند، ولي مبارزه اصيل و مستمر عمدتا در ميان گروه هاي مذهبي بود که به خدا و قرآن و پيامبر(ص) و قيامت و حسين(ع) و عاشورا اعتقاد داشتند.
مرحوم دکتر شريعتي در آن سال ها سخنراني هاي پرشوري را ايراد مي کرد، به خصوص با آن تعبير درخشان: «يا بايد حسيني بود يا زينبي، و گرنه يزيدي هستي.»، انصافا شور مذهبي عجيبي را در جوان ها پديد مي آورد. پدرمان مي گفت: «دکتر شريعتي وقتي از زندان آزاد شد و به مشهد آمد، در جلساتي که گاهي در منزل ما در مشهد برگزار مي شد، گفته بود: زماني که من در سلول انفرادي قرار گرفتم، متوجه شدم که اين شهرت ها، محبوبيت ها، مريدها، شاگردها، هيجان ها و تحسين و تکذيب ها، همه در اينجا رنگ مي بازند و از جلوي چشم انسان محو مي شوند و هيچ کمکي نمي توانند به انسان بکنند. در اينجا به قدري فشار و تنهايي روي من زياد شد که صداي نگهبان را که در راهروها مي شنيدم، برايم فرجه و فرصتي بود. در آنجا بود که فهميدم اهل خلوت بودن و تحمل تنهايي، نياز به ذخيره معنوي و روحي و فکري دارد و اگر رابطه ات را قبلا با خدا محکم نکرده و تنهايي را تجربه نکرده باشي، همان تنهايي براي انسان تبديل به شکنجه مي شود، چون انسان بايد در تنهايي با خودش روبرو شود و انسان نمي تواند با خودش روبرو شود. هر کس که در زندان باشد، احساس مي کند که بايد قلبش به روي عالم معنويت، باز باشد و با شعار و سخنراني نمي شود آن تنهايي محض را تحمل کرد.
احترام به مجاهد راه خدا در دل همه کساني که قلبشان براي عدالت مي تپيد، وجود داشت. عدالت خواهي بدون ايمان و بدون معنويت، نه دوام دارد و نه معنا و اگر هم پا بگيرد، بعدا منحرف مي شود، کما اينکه ما کساني را داشتيم که با شعار آزادي و مردم و انقلاب به صحنه آمدند و بعد حاضر شدند همه چيز را بفروشند، ولي شکنجه ها و آزارها روي مبارزين مسلمان تاثير نگذاشت، چون تحت تاثير روح عاشورايي و حسيني حرکت کرده بودند. ممکن بود عده اي از رده خارج شوند، ولي عده ديگري جاي آنها را پر مي کردند. به رغم شکنجه ها و فشارها و ارعاب ها، روح مبارزه و جهاد و حتي چريک شدن در بچه ها خيلي قوي بود.
براي اينکه شما نسل سوم، اوضاع و شرايط آن زمان را بهتر درک کنيد، خاطره اي را برايتان نقل مي کنم. در سال 56 من 13، 14 سال داشتم و به يک جلسه تفسير قرآن و نهج البلاغه و کتابخواني مي رفتم. عده ا ي از بچه ها بوديم که دور هم جمع مي شديم و کتاب مي خوانديم و پيرها و بزرگ ترهاي جلسه، نهايتا20، 21 سال سن داشتند. با اينکه ما هيچ کاره بوديم و جلسه ما واقعا طوري نبود که حساسيت خاصي را برانگيزد، اما اوضاع به شکلي بود که آن دو نفر که بزرگ تر بودند مي گفتند اگر ساواک ماها را بگيرد، شکنجه مي کند، براي همين بهتر است از حالا تمرين کنيم که اگر کتک خورديم و شکنجه شديم، بقيه را لو ندهيم! اين فضائي بود که آزادي حقوق بشر آقايان به وجود آورده بود!! دو سه باري را يادم هست که يکي از آن دو نفر نشستند و ديگري با شلاق به کف پاي او زد که به اصطلاح تمرين مقاومت کنند! يک بار هم يادم هست که گفتند شکنجه گر ها، آتش سيگارشان را روي تن کساني که دستگير مي کنند، خاموش مي کنند و اين کار را تمرين کردند. يادم نيست که من آن کسي بودم که سيگار را روي تنم خاموش کردند يا کسي بودم که خودم اين کار را کردم (با خنده )، اما يادم هست که چنين جو و فضاي پر از ترس و ارعابي بر چنين جلساتي حاکم بود، يعني نسل بعدي، ولو هيچ کاره هم بود، داشت خودش را براي کتک خوردن آماده مي کرد.
اين همه زحمتي که قبل از انقلاب کشيده شد، به اعتقاد من قابل مقايسه با فداکاري ها و رشدي که بعد از پيروزي انقلاب، به خصوص در صحنه هاي جنگ و به خصوص از لحاظ کميت حاصل شد، نيست. هيچ کس نفهميد که بچه هاي ما در طول 8 سال جنگ چه جانفشاني هايي کردند و قدر و ارزش آن همه فداکاري و ايثار، حتي براي کساني که در خود منطقه هم بودند، معلوم نشد و اين، مظلوميتي مضاعف براي اين نسل و اين بچه هاست.

سخنراني منتشر نشده (2)

يادم هست در آن جلسه قرآني که عرض کردم، معلم قرآنمان که چند سال بعد مرحوم شد، مي گفت: «از همين حالا رابطه تان را با خدا محکم کنيد، و گر نه مثل وحيد افراخته مي شويد!» وحيد افراخته از همان بچه مذهبي هايي بود که دين را درست نفهميد و بعد مارکسيست شد و وقتي او را به اينجا آوردند، ده ها نفر را لو داد و به شکنجه و زندان گرفتار کرد و آخر سر هم به پاداش خودش خدمتي هاي فراوانش، اعدام شد! بعد براي ما مثال مي زد که ببينيد آيت الله سعيدي چگونه تحمل کرده و امثال وحيد افراخته، چطور همه را لو داده اند.
به هر حال عده اي مقاومت کردند، عده اي خيانت کردند و عده اي هم عافيت طلبي کردند و محصولش اين است که از زير امواج خون و فشار و زندان و شکنجه و ارعاب، اين انقلاب، سر برآورد و موفق شد و امروز دارد در سرنوشت دنيا نقش مؤثر بازي مي کند و همان انگليسي ها و آمريکايي هايي که روزگاري در اينجا آقايي مي کردند، دارند مي گويند که اين انقلاب در سرنوشت منطقه و ملل اسلامي و حتي جهان، تاثيرگذار است. همه دنيا تحت کنترل اينهاست و خودشان مي گويند تمام جنبش هايي که در افغانستان و هند تا فلسطين برپا مي شوند، زير سر انقلاب ايران است. اين بخش است که مسئوليت آن به ما و شما، يعني نسل دوم و سوم انقلاب مربوط مي شود.
بعضي از کالبد شکافان جنبش هاي فرامو ش شده و انقلاب هاي قديمي زهوار دررفته در غرب، تفسيري دارند که ظاهر آن گزارش گونه و باطنش در واقع مايوس کننده و خط دهنده است. آنها درباره «دوران بازنشستگي انقلاب ها» صحبت مي کنند. کتاب هايي مثل کتاب بيل کلينتون و امثال اينها که به نظر من به سفارش رسمي «سيا» نوشته مي شوند. در اين کتاب ها، درباره انقلاب هاي انگليس و آمريکا و روسيه بحث مي کنند- که به نظر من اينها اساس انقلاب نبوده اند. در آنجا بحث مي کنند که وقتي يک جنبش انقلابي با حرکت توده هاي مردم به نتيجه مي رسد، اين «تقدير انقلاب ها»ست که اول مقاومت مي کنند، مدتي با فداکاري و جانفشاني در راه استقرار مي کوشند و پس از استقرار به تدريج تبديل به فکر دفاع از منافع مستقر شده خودشان مي افتند، با اوضاع کنار مي آيند و «جمهوري فضيلت» و «جمهوري تقوا» به تدريج تبديل به «جمهوري لذت» و «جمهوري سود محور» مي شود. ملاحظه مي کنيد که ظاهر قضيه، نوعي گزارش دادن است، اما در واقع دارد فکري را القا مي کند. اگر بخواهيم مسئله را بازتر کنيم، معني آن اين مي شود که انقلاب ها را نبايد «نفي» کرد، بلکه بايد «پشت و رو» کرد. انقلاب هايي را که محکم وارد صحنه مي شوند و پايگاه محکم مردمي و ايدئولوژي محکمي دارند، نمي شود نفي کرد، بلکه سعي مي کنيم آنها را پشت و رو کنيم و اسمشان را هم مي گذاريم: «سر عقل آمدن انقلاب ها»، «دور بازگشت و ارتجاع» که در آن، ابتدا لذت هاي ناموجه به شکل مخفيانه و به تدريج به شکلي آشکار صورت مي گيرند و کم کم ملاحظات شرافتمندانه، سختکوشانه و سخت کيشانه، تبديل به گشادبازي و توجيه گري مي شود. معيارهاي انقلاب به عنوان «اشياء موزه اي» حذف مي شوند؛ برچسب هايي چون «احساساتي بودن شعارهاي انقلابي» بر ارزش هاي انقلاب زده و اين ارزش ها تحقير و به انزوا کشيده مي شوند. به تدريج چنين مطرح مي شود که اين شعارها و آرمان ها، قشري گري هستند و به اندازه کافي کارشناسي نشده اند و محصول هيجان بوده اند. بعدها کم کم مي گويند اينها ناشي از عوام زدگي و يا عوام فريبي بوده اند و به تدريج شروع مي کنند به تغيير دادن شعارهاي انقلاب و اينکه اينها اساسا ارزش اين همه هزينه را داشته اند يا نه؟ آيا روش هايمان درست بوده اند يا نه؟ آيا راهي را که آمده ايم، درست بود؟ و بعد تحت عنوان «نقد روش ها» و «ارزيابي ديدگاه ها»، ليست بلند بالائي از سياهي ها و بدي ها را در مقابل چشم هاي شما مي گذارند و جمع بندي مسائل اين مي شود که تمام شهادت ها و جهادها، زياده روي و غلط زيادي بوده و اساسا لازم نبوده است که ما لقمه را از پشت سر به دهان بگذاريم. اين يک سوءتفاهم و قضاوت ها شتابزده بوده اند. خلاصه اينکه ما بچه بوديم و نفهميديم چه کرديم! به اين ترتيب مي خواهند يک تاريخ درخشان و يک گذشته پرافتخار را ملکوک کنند تا توجيه درستي براي خيانت ها و انحرافات خود دست و پا کنند. گذشته سرخ را انکار کنند تا آينده زرد را توجيه کنند و بگويند در گذشته خبري نبوده است تا بتوانند در آينده، برنامه هايشان را اجرا کنند. تاريخ معطر مجاهدين را تبديل کنند به تاريخ گنديده و متعفني که نسل هاي بعد، بيني شان را بگيرند و از کنار اين تاريخ، عبور کنند. به اين ترتيب کم کم لباس رزم را از تن انقلابيون بيرون مي آورند و شلوار تنگ و لباس بزم به تن انقلاب ها مي کنند و ماتيک به لب انقلاب ها مي مالند و او را در وسط ميدان وادار به رقصيدن مي کنند و به تماشاچي ها بليط مي فروشند و پول مي گيرند! به اين ترتيب حماسه ها به تدريج تبديل به کمدي مي شوند و کمدي ها مي شوند حماسه، قهرمان ها مي شوند احمق و احمق ها و فاسدها مي شوند قهرمان! قهرمان هاي نسل ها عوض مي شوند و همه به فکر تحکيم موقعيت خودشان مي افتند. کساني که به فکر تغيير ايده ها و اوضاع مي افتند، با عناويني چون «بيمار»، «آنورمال»، و «ناهنجار» طرد مي شوند. و به نام «حفظ تعادل»، مي خواهند راه هاي طي شده را برگردند. اين حرف ها را کساني مي زنند که با انقلاب ها به شيوه هاي «جامعه شناسانه» روبرو شده اند و بسياري از انقلاب ها را به زمين زده اند. اينها مي گويند انقلاب ها را بايد با نيروي خودشان به زمين زد.
اين نکته را يادآور شوم که ما نمي خواهيم از تندروي ها دفاع کنيم و بگوئيم هر کاري که انقلابيون کردند، صحيح بوده و يا آدم هاي افراطي نداشتيم. داشتيم و هنوز هم داريم.
بعد از انقلاب خيلي جاها اول تير زدند، بعد ايست دادند! اينها را هم داشتيم، ولي «تعديل مسير» يک چيز است «تغيير مسير» چيز ديگري. اصول انقلاب را با تفاسيري چون: «اين اصول انتزاعي هستند.»، «سختگيرانه و راديکاليسم سطحي هستند.» و يا با اين بهانه که: «شعارهاي انقلاب، مبهم و کلي و کشدار هستند»، اين اصول را در معرض «سلاخي هرمنوتيک» و انواع و اقسام تفاسير و تحليل ها قرار مي دهند و عشق به اشرافيت و ارزش هاي اشرافي و تلاش براي تحکيم قدرت هاي طبقاتي و فاميلي و توجيه ستم ها را رواج مي دهند تا جاي اصول اساسي انقلاب ها را بگيرند. نام ها عوض مي شوند، ولي کارها همچنان به شيوه قبل ادامه پيدا مي کنند و نمايشنامه «ضد انقلاب» روي سن انقلاب «بازسازي» و اجرا مي شود. احساسات و شعارها و رفتارها و افکار پيشين تجديد مي شوند. اينها پيشنهادات دشمنان انقلاب هستند که به عنوان «ضرورت هاي زمانه» مطرح مي شوند و گفته مي شود که شعارهاي اول انقلاب، حکم يک آپانديس را دارند که بايد برداشته شوند و کم کم مطالبه بديهي ترين حقوق ملت، با برچسب «بنياد گرايي»، بدنام مي شود!
و در چنين دوراني از اسلام بود که عاشورا کليد خورد و درست در چنين وضعيتي بود که حضرت اباعبدالله(ع) پروژه عاشورا را شروع و اجرا کردند. البته غربي ها به اين «عقبگرد» انقلاب ها مي گويند «رفرم»، يعني پيچيدن مفاهيم ضد انقلاب در زرورق انقلاب، تحت پوشش «مهار راديکاليسم»، تحت پوشش «اعتدال»؛ و هميشه هم همين طوري بوده. هميشه يک عده افراطي نادان مثل گروه هاي چپ جلو مي افتادند و کاسه داغ تر از آش مي شدند و فضا را خراب مي کردند، بعد سازشکارها در پوشش «اصلاح طلب» و «مصلح» از راه مي رسيدند و با شعارهاي «عقلانيت» و «روش ها بايد علمي باشند» و «بايد ميانه رو باشيم» و شعارهايي از اين دست، جامعه را به شرايط قبل از جنبش برمي گردانند و مي گويند کل مسير را اشتباه آمده ايم و شعارهايمان را بايد عوض کنيم و راه را بايد به کلي برگرديم و تفسير ديگري از انقلاب بدهيم که با منافع دشمن، سازگار باشد. حالا فعلا برمي گرديم تا بعدا قدم ها را شمرده تر و واقع بينانه تر برداريم، قدم هايي که ديگر هرگز برداشته نخواهند شد، نه شمرده، نه غير شمرده! اين کارنامه جنبش هاي بشري ايدئولوژيک غرب و شرق بوده و اين حرف ها در مورد انقلاب هاي ديگر تحقق پيدا کرده اند. کاري که مارکسيسم با توده هاي روس کرد، کاري که پيورينتانيسم با مردم انگليس کرد، کاري که ژاکوبنيسم با مردم فرانسه کرد. اينها اين بلاها سرشان آمده، مضافا بر اينکه بعضي از شعارهايشان از همان ابتدا هم غلط بوده اند. اين همان تجربه مکرري است که به تدريج عقلاي فاسد يا عقلاي احمق سر مي رسند و مي گويند: «ما تا کي بايد خودمان را با آرمان ها منطبق کنيم؟ وقت آن است که آرمان ها کمي خودشان را با ما منطبق کنند، يک کمي هم از آن طرف امتياز بدهند. مگر شعارهاي جنبش وحي منزل بوده؟ مگر اينها شعائر مقدس ديني است که نبايد يک کلمه کم و زيادشان کرد؟» اينها کلماتي هستند که در مقاله هايشان نوشتند و نويسنده هايشان الان هم هستند. اينها گفتند: «آيا اساسا خود خدا هم به اين هزينه ها راضي است؟ اينها تکليف ما لا يطاق نيستند؟ مگر ما وکيل همه عالم هستيم؟» امام جمله اي داشتند که: «تا ظلم هست، مبارزه هم هست و هر جا که مبارزه هست، ما هم هستيم.» در مورد اين جمله امام، اولا به روي خودشان نياوردند که امام اين را گفته اند. گفتند بنيادگراها و افراطيون اين حرف ها را مي زنند و بايد به اين سئوال جواب بدهند که وقتي مي گوئيد هر جا ظلم هست و هر جا مبارزه هست، ما هم هستيم، اولا آيا اين فضولي در کار ديگران نيست؟ ثانيا آيا شرعاً اين کار مشروع است؟» به همان غليظي که گفتم. بعد هم نتيجه مي گيرند که اين حرف ها، هم نامشروع است، هم نامعقول، هم نامفهوم! خواستم اينها را عرض کنم، چون اينها کليشه هايي هستند که در طول تاريخ براي متوقف و منزوي کردن انقلابيون و مصلحان واقعي، از زمان امام حسين(ع) تا امروز، همواره مطرح بوده و گفته و نوشته اند که مگر دنيا پادگان است؟ ما که همه اش سربازي کرديم، پس کي زندگي کنيم؟ جوانيمان رفت، تنش تا کي؟ آماده باش تا کي؟ ما اگر نخواهيم انقلابي باشيم، بايد چه کسي را ببينيم؟ ما مي خواهيم مثل بقيه، زندگي معمولي بکنيم. چه کسي گفته که ما وکيل مدافع مظلومين کل عالم هستيم؟ همه اش سر مفاهيم داد زديم، حالا وقتش شده که برويم سر مصاديق.» و منظورشان از مصاديق، منافع خودشان بود.
يادم آمد که در جايي خواندم که کسي آمد خدمت امام رضا(ع) و گفت: «آقا! کي مي شود فرج شما برسد، ما هم زير سايه شما به فرجي برسيم!» امام(ع) فرمودند: «ذاک فرجکم انتم» اين که شد فرج شما، «و اما انا» اما آني که ما منتظرش هستيم و به او مي گوئيم فرج. الان مي بيني که من دارم چگونه زندگي مي کنم که تو مي گويي اينکه زندگي نيست و همه اش سختي است؟ اين نسبت به آن موقع، استراحت است. اگر فرج ما برسد، تازه شروع مشکلات و مصائب و بيدار خوابي ها و دوندگي ها و خطرها و ريسک و فداکاري ها و بدبختي کشيدن هاي ما براي مردم است. اين فرجي است که ما انتظارش را مي کشيم. فرج اين نيست که نان شما چرب شود. «ذاک فرجکم انتم».
کس ديگري آمد خدمت حضرت رضا(ع) و عرض کرد: «آقا! شنيده ام حضرت که بيايند، انشاء الله به خوبي و خوشي، همه جا صلح و صفا مي شود و گرگ و ميش در کنار هم زندگي مي کنند.» امام فرمودند: «آري! خواهد آمد و چنان نيز خواهد شد، اما نه به اين ارزاني که تو گفتي.» اين کارها مجاني نيست. با مفت خواري نمي شود به فرج رسيد. ابتدا فصل عرق ريزان مجاهدان، مردان و زنان مصلح و فصل خون عاشقان است و بدين گونه است که صلح جهاني مي آيد. اين عين تعبير امام است که بايد عرق ها بريزيم و خون ها بدهيم تا صلح برقرار شود، چون ظالمين که نمي گذارند صلج جهاني به شيوه مسالمت آميز برگزار شود. داريد مي بيند که چه مي کنند. امام حسين(ع) در وصيت نامه شان نوشتند: «اني لم اخرج عشراً و لافترا و لا معزاً و لا ظالما» گفتند: «آقا! شما ماجراجوئيد و دنبال فتنه هستيد، دائما مي خواهيد درگيري راه بيندازيد. اين کار شما فساد و جنگ طلبي است.» امام فرمودند: «نه! قيام نکردم براي ماجراجوئي و فساد و ستم، قيام کردم: «لطلب اصلاح في امت جدّي» ما مي خواهيم اوضاع را درست کنيم.» گفتند امام حسين(ع) قدرت طلب است، امام نوشتند: «خدايا! شاهد باش که تناقض بر سر قدرت نيست، قدرت طلبي نيست.» گفتند: «کوتاه بيا» گفت: «اصبروا يقضي الله بيني و بين القوم» من مقاومت خواهم کرد تا خداوند بين من و اينها داوري نهائي را بکند. و يک جا هم خطاب به مردم فرمودند: «جدّوا في احياء مادثر بينکم: جديت کنيد ارزش هائي که دارند فراموش مي شوند، احيا شوند.» و وقتي که وضوي خون کردند، فرمودند: «الهي! رضي به قضائک و تسليما به امرک» خدايا! مشيت تو را دوست دارم و در برابر فرمان مقدس تو تسليم هستم.
و امام صادق(ع) هم براي اينکه کسي تصور نکند که عاشورا يک حادثه تاريخي بوده و تمام شده، فرمودند: «کل يوم عاشورا و کل ارض کربلا» شما هميشه و همه جا در معرض امتحان کربلائي و عاشورائي هستيد. نگوئيد امام حسين(ع) از دنيا رفتند، خدا اموات شما را هم بيامرزد. حادثه اي مربوط به قرن ها قبل بوده، ما هم عزاداري مي کنيم. خير! هر روز عاشورا و همه جا کربلاست.
تشکر مي کنم از دوستاني که براي تشکيل اين جلسه، زحمت کشيدند و از همه، به خصوص از خانم ها و آقاياني که اينجا کتک خوردند و شکنجه ديدند، عذرخواهي مي کنم. اينجا روزگاري شکنجه گاه بوده و ما هم بايد با حرف هاي طولاني خودمان، شما را شکنجه مي داديم! هم عاشورا را تسليت عرض مي کنم و هم دهه فجر و پيروزي انقلاب اسلامي را تبريک عرض مي کنم و از خداوند مي خواهم امام و شهدا و تمام کساني را که در اينجا و هر جاي ديگري، در راه خدا فداکاري کردند و شکنجه و مصيبت ديدند و جان باختند، پاداش آنها را به اضعاف مضاعف به آنها پرداخت کند و روح جهاد و شهادت همواره زنده و بيدار بماند.
والسلام عليکم و رحمه الله و برکاته.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 

نسخه چاپی