از آشنا براي آشنا

از آشنا براي آشنا
از آشنا براي آشنا


 

نويسنده:ژاله رهگذر




 

درآمد
 

عملکرد رژيم ستمشاهي با مبارزان سياسي و مخالفين خود چنان وحشيانه و دور از باور است که از هر زبان که شنيده مي شود، نامکرر است. در اين داستان واره، قصه رنج يکي از اين مبارزان را از زبان يکي از نزديکان وي که به صورت اختصاصي براي ماه نامه شاهد ياران نوشته است، واگويه مي کنيم، باشد که سند محکم ديگري باشد. براي اثبات جنايت هاي رژيمي که در سبعيت، روي تمام ستمگران تاريخ را سفيد کرده بود.
چند تکه نان و برگ کاهو کنار تخم مرغ گذاشت. صداي زنگ در آمد. اولين لقمه را هنوز در دهانش نگذاشته بود که همهمه گفتگوي دم در، دلش را آشوب کرد. لقمه را در بشقاب گذاشت. در فاصله کوتاهي به پشت در خانه رسيد. درست حدس زده بود. مأمورها بودند. مي دانست با او کار دارند. به خواهرش گفت که نوبت من است. تا حالا اين قدر چشم هاي خواهرش را درشت نديده بود. انگار دو تا کره زمين در دو طرف استخوان بيني اش، پر از سئوال و مبهوت به او زل زده بودند. نگاهي به مأمور انداخت.
با کي کار دارين؟
احمد کجاست؟
احمد منم. با من چي کار دارين؟
زود لباستو بپوش و با ما بيا.
کجا؟ شما کي هستين؟ مي خواين با شما کجا بيام؟
سئوال ممنوعه. فقط لباستو بپوش و با ما بيا. به زودي مي فهمي. دو دقيقه نشد که لباسش را پوشيد. هر لحظه انگار يک قرن بود: کند کند. براي رفتن آماده بود. گلچهره به پهناي صورت اشک مي ريخت خود را در بغل برادر انداخت.
داداشمو کجا مي برين؟ با او چيکار دارين؟
مأمور احمد را کشاند تا از گلچهره جدايش کند. گلچهره خود را بيشتر به برادر چسباند. احمد با مهرباني صورت خواهر را بوسيد و او را از خود جدا کرد.
به مامان و بابا بگو نگران من نباشن. خيلي زود برمي گردم.
گلچهره با پشت دست اشک هايش را پاک کرد و ملتمسانه به مامور گفت:
احمد که کاري نکرده. ولش کنين. به خدا بابام اگه بفهمه سکته مي کنه...
مأمور بدون توجه به التماس هاي دخترک، احمد را به بيرون از خانه راند. گلچهره مي ديد که يک مأمور اسلحه به دست پشت در خانه ايستاده و ماشيني هم کمي آن طرف تر در انتظارشان است. احمد را ميان دو مأمور در صندلي عقب ماشين نشاندند و مأمور اسلحه به دست جلو نشست. ماشين خيلي زود، زودتر از يک پلک به هم زدن در پيچ کوچه گم شد. گلچهره پاهاي سنگي اش را به سختي تکان داد و وارد خانه شد. در را که پشت سرش بست، نگاهش به تخم مرغ و لقمه
دست نخورده احمد افتاد. کنار سفره نشست و هاي هاي گريه کرد.
باران ريز و تند روي شيشه ماشين که از خيابان هاي مختلف به سرعت مي گذشت، مي ريخت. احمد مردم را مي ديد که در آن تنگ غروبي با عجله پاکت ميوه يا جعبه شيريني در دست و بعضي هم دست خالي به خانه هايشان مي رفتند تا زير باران خيس نشوند. شب عيد قربان بود و خيلي ها يا به مهماني رفته بودند و يا مهمان داشتند. گاه و بيگاه صداي بوق ماشين ها سکوت داخل ماشين را بر هم مي زد. احمد به دو مأمور سمت راست و چپ خود نگاه کرد. هر دو لباس شخصي به تن داشتند. يکي از آنها جوان بود و ديگري مرد جاافتاده اي به نظر مي رسيد. تنگ احمد نشسته بودند که مبادا او فکر فرار به سرش بزند. اگر هم مي خواست فرار کند، کجا را داشت برود؟ در دو هفته اخير، خودش خوب مي دانست که بالاخره نوبت او هم مي رسد.
خيلي ها را دستگير کرده بودند. پس تشکيلات لو رفته بود. چند بار به سرش زد که از مرز فرار کند و به جاي ديگري برود، اما دلش نيامد. بالاخره هر بلايي که قرار بود سر ديگران بيايد، سر او هم مي آمد. خودش را تافته جدا بافته نمي ديد. نمي خواست بقيه فکر کنند که او فقط اهل شعار است و حالا که پاي دفاع از آرمان هايشان به ميان آمده، به همه چيز پشت پا زده و به خارج گريخته است. همين چند شب، بارها همه چيز را در ذهنش مرور و رفتنش را از زواياي مختلف تحليل کرده بود که ديگر مطمئن بود بايد بماند و حالا در اين ماشين و ميان اين دو مأمور نشستن، انتخاب خودش بود، پس هر چه بادا باد. او مي خواهد محکم بايستد و از مرامش تا پاي جان دفاع کند، براي همين دنبال قرص سيانور خوردن نبود. مسئولش کاظم، وقتي قرص سيانور را به او مي داد گفت:
اگر در درگيري مسلحانه گرفتار شدي، کافي است که اين قرص را زير زبانت بگذاري و تا مأمورها به تو برسند، قرص را قورت داده اي و کمتر از نيم ساعت اثر مي کند.
احمد نيازي نديده بود که قرص را بخورد، چون نه خبري از درگيري مسلحانه بود و نه خوشبختانه ردي از خود در خانه به جا گذاشته بود. از وقتي مدارک و کتاب هايش را در چندين نايلون پيچيد و زماني که همه خواب بودند، آنها را در باغچه خانه چال کرد، خيالش راحت شد. روز بعد هم بوته گل سرخ را که وسط باغچه مي کاشت، لبخند مادر دلش را گرم کرد. به مادرش گفته بود:
اين بوته گل سرخ رو وسط باغچه مي کارم تا بدونين که من هميشه پيش شما هستم.
به ياد صورت مهربان مادر و عشقش به او افتاد و دلش ضعف رفت. خدا کند به مادر سخت نگذرد. خدا کند دست و پايش را گم نکند.
با ترمز ناگهاني اتومبيل، به خود آمد. وقتي او را از در کوچکي به داخل ساختماني هل دادند، نگاه سريعي به بيرون انداخت. درست نمي دانست دوباره کي مي تواند در خياباني که به اندازه يک نفس با او فاصله دارد قدم بزند و به آينده آزاد کشورش فکر کند. وارد اتاقي شد پارچه اي را جلويش انداختند. صدايي از پشت سرش گفت:
چشم بند را محکم به چشمت ببند. مبادا شل ببندي، چون ما مي فهميم و اون وقت با ما طرفي.
دولا شد و چشم بند را برداشت و به چشمش بست. همه جا تاريک شد. انگار در گودال سياهي افتاده بود. دست هايش را کمي از بدنش فاصله داد، شايد مي خواست با کف دست هايش همه جا را ببيند.
بيفت جلو.
همان صداي زمخت بود. احمد، مردد قدمي به جلو برداشت.
زود باش خيلي کار داريم. زودتر.
و پيراهن احمد به طرف جلو کشيده شد. حالا خودش را به دست کسي سپرده بود که پيراهنش را مي کشيد. مأموري که او را به جلو مي راند، خيلي تند راه مي رفت. گاه سرش داد مي کشيد و گاه زير لب فحشي را نثار ش مي کرد.
کره خر. مگه نمي گم تند بيا... کثافتا فقط بلدن زر بزنن. تو که بلد نيستي خودتو جمع کني، چطوري مي خواي مملکتو آباد کني؟ احمد تندتر و تندتر رفت. يواش يواش ضربان قلبش تند شد و کف دست هايش عرق کرد.
همين جا وايسا. از جات تکون نخور.
احمد سر جايش ايستاد. پيراهنش ديگر کشيده نمي شد. به نظرش مي رسيد در فضاي بازي ايستاده است. گاهي نسيم ملايمي از روي گردن و صورتش مي گذشت. بفهمي نفهمي احساس سرما مي کرد و بدنش مور مور مي شد. نمي دانست چه مدت است که ايستاده. پاهايش درد گرفته بودند. چند بار پا به پا شد که خستگي اش کمتر شود. فکر کرد شايد يادشان رفته که او آنجاست. سعي کرد از زير چشم بند اطرافش را ببيند، ولي نتوانست. به صداها دقت کرد. فقط گاهي صداي پرنده اي از دور شنيده مي شد. تعجب کرد که چرا صداي ماشين و خيابان نمي آيد.
هر جا بود، قطعاً از خيابان دور بود. زمان به کندي يا به تندي؟ نمي دانست، اما مي گذشت پاهايش خسته بودند. نشست. تا آن روز ندانسته بود که نشستن، چقدر خوب است. سکوت بود، سکوتي وهم آور. ياد روزهايي افتاد که براي نماز خواندن به مسجد محل مي رفت. چقدر سکوت پر از معنا، پر از حرف و پر از حضور خداوند را در آنجا دوست داشت. گاهي صداي مؤذن يا زمزمه هاي عاشقانه کسي را مي شنيد که با خدايش راز و نياز مي کرد. اينجا هم ساکت بود، اما جنس آن سکوت از نوع ديگري بود. از اينکه نمي دانست در اطرافش چه مي گذرد، کلافه بود. صداي پا نشنيد، اما حس کرد کسي محکم با پوتين سربازي به پشتش لگد زد.
کي به تو گفت بنشيني؟ تو اينجا سرخود هيچ غلطي نمي کني. خرفهم شد؟
درد در پشت احمد پيچيد. ايستاد. صدا همان جور که آمده بود، محو شد. احمد نمي دانست آيا صدا هنوز آنجاست يا نه؟ دوباره سکوت. فکر کرد هزران چشم، او را مي پايند. زمان به کندي مي گذشت. انگار عجله اي براي رسيدن به روز بعد نداشت. پاهايش درد گرفت. خيلي آرام جا به جا شد. حالا داشت ياد مي گرفت که گاهي سنگيني بدنش را روي پاي چپ و گاه روي پاي راست تقسيم مي کرد. دلش مي خواست بنشيند، بخوابد و همه خستگي و دلهره اش را با زمين تقسيم کند. بعد از گذشت ساعاتي طولاني، دوباره کسي پيراهنش را کشيد:
دنبالم بيا.
احمد در جهتي که بلوزش را مي کشيدند، جلو رفت. سعي کرد مسير را به خاطر بسپارد، ولي امکان نداشت. مستقيم، سمت چپ، سمت راست، پستي و بلندي راه. نه نمي توانست مسير را بفهمد. تا حالا اين قدر به چپ و راست نپيچيد ه بود. سعي مي کرد از کسي که پيراهنش را مي کشيد، عقب نيفتد، ولي با چشم بسته چطور مي توانست همپاي کسي قدم بردارد که او را نمي ديد؟
اينجا چند تا پله است دستتو به نرده بگير که خبر مرگت زمين نخوري نفله.
احمد دست هايش را در هوا تکان داد. دنبال نرده مي گشت. زانوي پاي راستش به پله خورد و پخش زمين يا پله، درست نمي فهميد، شد. پايش مي سوخت. حتما زانويش زخم شده بود.
کري؟ گفتم نرده رو بگير. دست چپ و راستشو بلند نيس، اون وقت مي خواد اختيار دار مملکت بشه! تو اول ياد بگير خودتو نگه داري، آبادي دنيا پيشکشت...
احمد نرده را پيدا کرد و از پله ها بالا رفت. دري قيژقيژکنان باز شد صدا او را داخل جايي هل داد.
برو تو نفله تا صدات کنم.
در پشت سرش بسته شد صداي پوتين هاي مرد را شنيد که دو و دورتر مي شد. عاقبت همه جا ساکت شد. احمد چشم بندش را کمي بالا زد و خود را در اتاق مستطيل شکل يک متر و نيم در يک متري ديد نشست. مدتي گذشت. از مرد پوتين پوش خبري نشد. احمد چشم بند را بالاتر برد. اتاق کوچک بوي نا مي داد يک توالت فرنگي در گوشه اي بود. پتوي مچاله شده اي هم آن طرف تر، حس تنهايي را تشديد مي کرد. سردش بود. پتو را برداشت. کثيف بود و مثل همان اتاق بوي نا مي داد. ديوار خاکستري رنگ، پر از لک بود. با کمي دقت نوشته هايي را که روي ديوار کنده شده بودند، مي شد خواند.
- 102روز است که اينجا هستم خدايا کمکم کن.
- من از روئيدن خار سر ديوار فهميدم/ که ناکس کس نمي گردد از اين بالا نشيني ها.
- خورشيد سلام مي کند، سپيده مي دمد.
- هل من ناصرا ينصرني؟
- آخرين شب زندگي من است فردا اعدام مي شوم.
تنش داغ شد. خودش را جاي کسي گذاشت که شب آخر زندگي اش را سپري مي کرد. چقدر به تمام اينهايي که به اين سلول آمده و رفته اند، سخت گذشته است. آيا تحمل درد را دارد؟ آيا مي تواند سلامت باقي بماند و خودش را نفروشد؟ آيا زنده خواهد ماند؟ حتما تا حالا پدر و مادرش به خانه آمده و از دستگيري او با خبر شده اند. شايد قلب پدرش درد گرفته باشد. نکند کارش به بيمارستان بکشد. بعد از سکته قبلي، همه افراد خانواده مواظب بودند که پدر دل نگران نشود. حالا دوباره اين بار سنگين، روي شانه هاي خسته مادر مي افتد، مادر رنج ديده و زحمتکش من! چهره تک تک افراد خانواده جلوي چشمش مي آمدند و مي رفتند. اين اولين باري بود که يکي از اعضاي خانواده دستگير مي شد. تا حالا هيچ يک از افراد فاميل کارشان به پليس و دادستاني و دادگاه کشيده نشده بود، از بس که همگي، سرشان به کار خودشان بود. غم نان و درد ديگري اصلا و ابدا دغدغه زندگي شان نبود.
چند نفر ديگر از بچه ها را دستگير کرده بودند؟ مي دانست که تشکيلات لو رفته، اما چگونه و چقدر؟ نمي دانست. کاظم به او گفته بود که اگر سر قرار حاضر نشد و پس از آن با او تماس نگرفتند، يقين بداند که دستگير شده است و همه اطلاعات را بسوزاند و فرار کند. ده روز از آخرين تماسشان گذشته بود. در اين مدت انگار در برزخ زندگي مي کرد نه ميل به فرار داشت و نه مي دانست چه بايد بکند. هر لحظه منتظر دستگيري اش بود.
وقتي روز هشتم به نهم و سپس دهم رسيد، با خود فکر کرد: «پس چرا از مأمورها خبري نشد؟ نکند بچه ها من را لو نداده باشند؟ نکند ساواک هنوز نتوانسته از آنها حرف بکشد؟ نکند اين چند روز تحت تعقيب بوده و از او به عنوان طعمه استفاده کرده اند؟ نکند...نکند...» فکر، فکر، فکر، هزاران هزار، ميليون ها ميليون فکر ريز و درشت بودند که از صندوق خانه ذهنش بيرون مي آمدند و جلوي چشم هايش رژه مي رفتند. معده خالي اش مي سوخت. از وقتي که دچار زخم اثني عشر شده بود، به تجويز پزشک بعد از غذا، شربت معده مي خورد تا زخم، زودتر ترميم شود. دکتر به او گوشزد کرده بود که در صورت سهل انگاري، عواقب وخيمي در انتظارش هست که ساده ترين آنها خونريزي اثني عشر خواهد بود. از ظهر تا حالا چيزي نخورده و همان سوزش قديمي و آشناي معده به سراغش آمده بود. دست هايش را مشت کرد و به شکمش فشار داد، شايد آرام شود زير لب آرام آرام با خدا راز و نياز مي کرد:
«خدايا! هر چه تو بگويي، مي گويم چشم. خدايا! هر چه تو بخواهي، من تسليم توأم. خدايا در دست تواناي تو هستم. کمکم کن سرافراز بمانم. خدايا غير از تو هيچ کس را ندارم. توئي را که ارحم الراحميني. خدا، خدا، خدا، خدا...»
کم کم احساس کرد بدنش سبک شده است. حضور خدا را حس مي کرد و قوت قلب مي گرفت. حس تشخيص زمان و مکان را از دست داده بود. با ضربه هاي محکم لگدي از جا جست. صداي خوردن دسته کليد فلزي به در، نفسش را تند کرد.
چشم بندت را ببند و رو به ديوار وايسا.
صدا را نمي شناخت. چشم بند را بست و رو به ديوار ايستاد کسي بازويش را گرفت و بيرون کشيدش.
با من بيا.
احمد با او به راه افتاد. دوباره به چپ و راست رفتند. غير از صداي پاي آن دو، صدايي شنيده نمي شد. انگار همه چيز در خواب بود. صداي باز شدن دري شنيده شد و احمد را وارد اتاقي کردند.
چشم بندت را بردار آقاي احمد تواضع!
چشم بندش را برداشت. مردمک چشمش گشاد شد. اتاق نيمه تاريکي بود با يک ميز و مردي که پيراهن آبي بر تن داشت و آرام به نظر مي رسيد و روي صندلي پشت همان ميز نشسته بود. با دست به احمد اشاره کرد.
بيا جلوتر جوون. روي اين صندلي بشين.
و به صندلي روبه رويش اشاره کرد. احمد نشست مرد هيکل درشتي داشت و سالک روي گونه چپش، صورتش را زشت و خشن کرده بود. موهاي تنک و کم پشتش در وسط سر ريخته بود. سنش بفهمي نفهمي به چهل سال مي خورد. مقداري کاغذ و يک خودکار، زيرسيگاري يا چند ته سيگار روي ميز ديده مي شد.
سيگار؟
سيگاري نيستم.
ما همه چيز رو در مورد تو و گروهتون مي دونيم آقاي تواضع! خسته ات نکنم، مسئولت رو گرفتيم. او همه چيز رو به ما گفته، يعني اطلاعات سوخته اس، پس براي اينکه نه وقت خودتو تلف کني و نه ما مجبور بشيم از روش هاي خاص خودمون براي به حرف کشوندنت استفاده کنيم، اين کاغذ و خودکار رو برمي داري و هر چي در مورد خودت، هم گروهي هات، محل قرارتون، نحوه قرار گذاشتن، خونه هاي تيمي و از اين حرفا مي دوني، براي من مي نويسي. بهت فرصت کافي مي دم، يعني 24 ساعت. اگر هم طولش بدي، اون قدر اينجا مي موني تا اين صفحات رو پر کني. اين حرفم يادت بمونه. همه چي مشخصه؟
من کاري نکرده ام که بخوام چيزي بنويسم. از حرف هاي شما هم هيچي نفهميدم.
پس يعني نمي خواي با ما همکاري کني؟
من با دشمنم چه همکاري دارم بکنم؟
پس قبول داري که ما با هم دشمنيم؟
آخه وقتي همين طوري به خونه آدم مي ريزين و آدمو بي دليل ور مي دارين مي يارين به جايي و چشم هارم مي بندين و نمي دونيم کجا و واسه چي اومديم، اون وقت انتظار دارين دوست باشيم؟
بلبل زبوني ام که بلدي آقاي مهندس...
پس يعني که با زبون خوش نمي خواي به حرف بياي. ببين! من خيلي خونسردم و اين خونسرديم تا حالا کار دست بدبختايي مثل تو داده به نفعته که با من کل کل نکني. تو که بالاخره بايد همکاري بکني، پس چرا بي خودي مي خواي خودتو آزار بدي؟ ضمنا حيف از جوني مثل تو نيست که درس و دانشگاهشو ول کرده و دنبال چارتا خرابکار افتاده تا گند بزنه به زندگيش؟
من خرابکار نيستم و خرابکاري رو هم نمي شناسم. تا اونجايي هم که مي دونم، شماها منو "معلق از تحصيل" کردين. اين وسط، هم، اگه قراره کسي شاکي باشه، اون منم که درست روز دفاع از تزم. نامه "شما صلاحيت لازم براي تحصيل در اين دانشگاه رو نداريد" رو گذاشتين کف دستم، يعني نتيجه هفت سال تحصيل با يه تيکه کاغذ، دود شد و رفت هوا.
اگه با ما همکاري کني، کاري مي کنم که مدرکتو بهت بدن و بذارن دکترات رو هم بخوني. حيف از شاگرد اول رشته مهندسي سازه نيست که اين طوري دستي دستي خودشو بدبخت کنه و بيفته کنج هلفدوني؟ به خودت رحم نمي کني، به خونواده ات رحم کن به آينده ات فکر کن. بهت 24 ساعت فرصت مي دم روي حرفام فکر کني و اطلاعاتتو بنويسي. فرداشب که دنبالت فرستادم، بايد تصميمتو گرفته باشي، يعني يا اين ور خط و با ما باشي، يا لگد به بختت بزني و بري به جهنم. فهميدي چي گفتم؟
مرد آبي پوش دستمالي را از جيبش درآورد و عرق صورتش را پاک کرد و داد زد:
گروهبان حقاني! گروهبان حقاني!
در باز شد و گروهباني لاغر اندام و بلند قد وارد شد و سلام نظامي داد
زنداني رو به سلولش ببر، چشم بندت رو بذار آقاي مهندس!
احمد ايستاد چشم بندش را بست. گروهبان بازوي او را گرفت و به طرف در کشاند.
کاغذ و قلم يادت رفت.
گروهبان برگشت و آنها را برداشت، دوباره سلام داد و احمد را بيرون برد.
يادت باشه فقط 24 ساعت وقت داري. يه وقت آينده تو تباه نکني جوون.
احمد نمي دانست چند ساعت است که بيدار و شايد هم خواب، است. ذهنش آشفته بود. فقط نصف صفحه را از مشخصات خودش، رشته تحصيلي اش و آدرس منزل پر کرده بود. مي دانست که شکنجه در انتظارش است، اما نمي دانست تا چه حد دوام مي آورد. از طرفي هم دل نگران خانواده اش بود. بيماري پدر، فرزند ارشد خانواده بودن، خواهرش، تنهايي و بي کسي مادر و... آزارش مي داد. مي ترسيد از کارهاي مادرش هم خبر داشته باشند. مادرش، بانو، سياسي نبود. هر چه هم کرده بود، فقط به خاطر مهر مادرانه اش بود. هميشه به مادرش مي گفت: «شما همه وجودتون مادره. سلول به سلول بدنتون پر از عاطفه و حس قشنگ مادريه. حالا براتون فرقي نمي کنه که براي من مادري کنين يا براي گلچهره يا براي يه بچه بي سرپرست توي خيابون. خدا منو خيلي دوست داره که شما رو مادرم کرده.»
و راست مي گفت. بانو، مادر همه بچه ها بود. قلبش براي خدمت به انسان ها مي تپيد. با لبخند يک کودک به آسمان مي رفت و با گريه اش خود را به آب و آتش مي زد تا او را آرام کند. اين جوري بود ديگر. خميره اش الهي بود. حالا نگران مادر بود. نکند او را اذيت کنند. اگر او به دوستان احمد کمکي مي کرد و گاهي غذا و لباس مي داد، فقط و فقط براي اين بود که آنها را هم بچه خودش مي دانست. مادري اش بيکران بود.
اگر فقط پاي خودش در ميان بود، اهميتي نداشت، اما مرد آبي پوش روي خانواده تاکيد کرده بود. شنيده بود که خانواده ها را هم دستگير و حتي شکنجه مي کنند. طاقت درد براي خودش را داشت، ولي خانواده چه؟ آيا اجازه دارد آنها را درگير خودش کند؟ آيا اجازه دارد براي آنها تصميم بگيرد و سرنوشتشان را رقم بزند؟ جرياني نامرئي او را به سوي کاغذها کشاند. خودکار را که بر مي داشت، جريان نامرئي ديگري از آن دورش مي کرد. کشمکش عجيبي در درونش برپا شده بود. گاه عشق به خانواده، به يکسو مي کشيدش و گاه اعتقاداتش به سوي ديگر. گاهي هم به ياد فرزانه مي افتاد. سال ها بود که دلش پيش او بود، يعني حتي قبل از اينکه خودش را بشناسد. همان روزهايي که خيلي بچه بودند و مادرهايشان با هم مي دوختند و مي پختند و مي خنديدند و کمي آن طرف تر، احمد و فرزانه بادبادک هايشان را با هم به سوي آسمان مي فرستادند. آن روزها گرگم به هوا و تيله بازي چقدر کيف داشت. دعوايشان هم اگر مي شد، زود آشتي مي کردند، طاقت قهر نداشتند. بعدها که به مدرسه رفتند، در درس به هم کمک مي کردند. در دوران دبيرستان به هم قول دادند که دانشگاهشان که تمام شد، با هم ازدواج کنند و براي هميشه در کنار هم بمانند.
شايد اگر احمد با انوار آشنا نمي شد و انوار او را به مجتبي معرفي نمي کرد، تا حالا ديگر سرخانه و زندگي شان بودند و چه بسا فرزندشان هم خوشبختي شان را کامل کرده بود، اما اخراج احمد از دانشگاه و همکاري بيشترش با جريانات سياسي، کم کم او را از بودن در کنار فرزانه ترساند. فکر مي کرد حضورش در کنار او خطرناک است و شايد فرزانه را به دردسر بيندازد. فرزانه نمي فهميد چه در دل احمد مي گذرد و از بي مهري و بي اعتنائي او حيرت مي کرد. اوايل دلش مي گرفت بعد خودش را اين طور قانع کرد که احمد درگير درس هاي فوق ليسانس است؛ گاهي هم حسادت زنانه اش برانگيخته مي شد و گمان مي کرد احمد در دانشگاه با دختر تحصيلکرده تري آشنا شده و ديگر نمي تواند با او زندگي کند، اما همه اين افکار در مقابل دلشوره و نگراني عميقي که به او نهيب مي زد موضوع، جدي تر از اين حرف هاست. از بين مي رفت و همه وجودش مي لرزيد. نکند؟ حتي تصور اينکه احمد قاتي فعاليت هاي ضد شاه شده باشد، او را به وحشت مي انداخت. خواست مسئله را با احمد در ميان بگذارد، ولي احمد آشکارا از او فرار مي کرد. آخرين روزي که او را ديد، احمد به اوگفت که بهتر است ازدواج کند و ديگر به او فکر نکند و ديگر هم سعي نکند او را ببيند. همين! او نگاهي طولاني به فرزانه کرد و بعد رفت که رفت... و فرزانه ماند و گيجي و سرگشتگي!
روزها، هفته ها، ماه ها طول کشيد تا احمد توانست اندکي خود را تسکين دهد. و حالا در اين کنج تنهايي، اشک گرم، صورت يخ کرده احمد را پوشاند. کمرش تا خورد، شانه هايش لرزيدند و به تلخي گريه کرد.
باز هم نفهميد چه وقت به سراغش آمدند. باز هم چشم بند بود و بازجو و مرد پيراهن آبي، اما اين بار نه چندان مهربان و آرام، بلکه خشن. اين خشم زماني به اوج خود رسيد که نوشته هاي احمد را خواند. کاغذها را به شدت به صورت احمد کوبيد و او را زير مشت و لگد گرفت. احمد دست هايش را روي سرش گرفت تا ضربات کمتري به آن وارد شود، اما لگد و مشت بود که بي امان مي باريد. روي زمين افتاد و مچاله شد تا بالاخره وقتي رسيد که زننده ها خسته شدند و خورنده، بي هوش افتاد. دو نگهبان زير بازوي احمد را گرفتند و کشان کشان بردند و داخل سلول پرتابش کردند. مدتي طول کشيد تا به هوش بيايد. تمام بدنش درد مي کرد. خون هاي دلمه بسته روي صورت و دست و پا او را ترساند. نفهميده بود تا کي و چقدر کتک خورده، ولي اين دست و پا و اين بدن لهيده به او مي گفتند که اساسي خدمتش رسيده اند.
يک روز و دو روز گذشت و باز نيمه هاي شب بود که به سراغش آمدند. اين بار او را به زيرزميني بردند و به تختي بستند و با کابل به جان پاهايش افتادند. ضربه هاي شلاق انگار توي مغزش مي خوردند. احمد فرياد مي کشيد و نعره مي زد و با هر فرياد او بيشتر و محکم تر مي زدند. چه دردي! کاش دست کم بي هوش مي شد. کاش...
و دوباره خودش را در سلول ديد، پاهايش به شدت ورم کرده بودند. مجبورش کردند راه برود، چون خون بايد در پاها جريان مي يافت و اين درد آورتر از ضربات کابل بود. پاهايش بو گرفتند. چندين بار به بهداري بردندش. پانسمان، درد، کابل، پانسمان درد، کابل،... ديگر حتي نا نداشت فرياد بکشد. ديگر نمي توانست فکر کند. خانواده، دوستان، فرزانه، شهر... همه چيز از يادش رفته بود. فقط درد بود که تند تند مي آمد و دير دير مي رفت.
دوماه گذشت و او هيچ نگفت، هر چند ديگران خيلي بيشتر از آنچه که لازم بود گفته بودند. زير هيچ کاغذي را امضا و هيچ يک از دوستانش را معرفي نکرد. و بعد سکوت آنها بود. مدتي به سراغش نيامدند. همچنان در انفرادي بود. هفته ها مي گذشت و با کسي حرف نزده بود. گاه مي خواست زير لب آواز بخواند، ولي از شنيدن صداي خودش تعجب مي کرد و نمي خواند. اين صدا را نمي شناخت. چندان به صداي آدميزاد نمي ماند. بوي درد و رنج مي داد. از اعماق چاه هم دورتر بود. يک روز بردندش به دادگاه! و زجر هزاران پرسش تکراري و همان پاسخ: «هيچي نمي دونم.»
و سرانجام روزي حکمش را خواندند. ساکت بود. هماني که حکم را خواند، براي آخرين بار از خود دفاع کند. چه دفاعي؟ دفاع در برابر که فقط نگاهشان کرد، نگاه!
چهار ماه بعد از اينکه احمد تواضع به همراه چند نفر از دوستانش اعدام شدند درهاي زندان به همت مردم در دي ماه 1357 باز و زندانيان سياسي به مدد انقلاب آزاد شدند. احمد از لحظه دستگيري تا زمان مرگ، هرگز خانواده اش را نديد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 39



 

نسخه چاپی