شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)

شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)
شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)


 






 

گفت و گو باخانم اقليم السادات شهيدي محلاتي ، همسر مكرمه شهيد محلاتی
درآمد
 

گفت و گو با همسران شهدا، همواره يكي از بخش هاي پراهميت و بي جايگزين شاهد ياران (و قطعاً هر ويژه نامه ديگري كه با موضوع زندگي و شخصيت اين كبوتران خونين بال انقلاب اسلامي و دفاع مقدس تهيه و منتشر مي شود.)را تشكيل مي دهد ، چرا كه اينان رمزگشاي زيباترين دفترها و گنجينه بهترين خاطرات و گوينده بهترين سخنان ، درباره وجوه مختلف شخصيتي آن ميوه هاي بهشتي محسوب مي شوند.
گفت و گو با خانم اقليم السادات شهيد محلاتي ، حاصل تلاش ياران هميشه فعال در امر پژوهش تاريخ معاصر ، در مركز اسناد انقلاب اسلامي ، در كتاب «خاطرات و مبارزات شهيد محلاتي» در دسترس بود ، كه عيناً تقديم شما عزيزان مي شود:

درجمع خانواده ي گرامي شهيد شيخ فضل الله محلاتي ، از همسر ارجمند شهيد ، استدعا مي كنم نام و نام خانوادگي و تاريخ و مكان تولد خودشان را براي شروع سخن بيان بفرمايند.
 

من اقليم السادات شهيدي محلاتي ، دختر سيد جلال شهيدي محلاتي هستم؛ متولد سال 1320 در شهرستان محلات.
حدود يازده سالم بود كه با آقاي محلاتي ـ كه آن موقع طلبه بودند و بيست و يك سال داشتندـ ازدواج كردم. من پنج كلاس درس خوانده بودم كه با هم ازدواج كرديم. يك سال بعد از آن ـ در منزل پدرم بودم ـ كه ششم ابتدايي را هم خواندم.

تاريخ ازدواج تان دقيقاً كي بود؟
 

سال 1331. پس از ازدواج در محلات ، سه ماه منزل ابوي و مادرشان بودم . ايشان آن موقع علوم ديني تحصيل مي كردند و در قم بودند. مادر ايشان ، صديقه خانم رضايي و پدرشان هم حاج غلام حسين مهدي زاده ، بازاري بودند كه كارشان توليد و فروش فرش بود و بزازي داشتند . پنج فرزنددارم ، بزرگ آنان احمد آقا است ، دومي محمود آقا ، سوم نجمه خانم ، چهارم ندا خانم و فرزند پنجمي هم ميثم است [متأسفانه ميثم ، كوچكترين فرزند شهيد محلاتي و خانم شهيدي ، در هنگام تهيه اين ويژه نامه در سال 1388 ، بر اثر بيماري درگذشت.]

وقتي پيشنهاد ازدواج با ايشان داده شد، شخصاً چه نظري داشتيد؟
 

من خيلي بچه بودم ، اصلاً متوجه نبودم . فكر مي كردم الكي مي گويند. بعد از ازدواج كه آمديم قم خيلي ناراحت بودم ، بي تابي و گريه مي كردم كه چرا من تنها به قم امده ام . پنج ـ شش ماه از زندگي ما كه گذشت به آن عادت كردم. چهار سال در قم بوديم كه دو سالش را مستأجر بوديم . دو سال بعد منزل خريديم ، رو به روي منزل امام درمحله يخچال قاضي ؛ و آن جا مستقر شديم . محمود آقا كوچك بود كه از مرحوم آقاي بروجردي ، شهيد محلاتي را نماينده كردند از طرف خودشان براي تهران . ايشان همراه با نواب صفوي مبارزه مي كردند. تازه احمد آقا متولد شده بود كه آقاي نواب صفوي را گرفتند و اعدام كردند و مأموران شاه ريختند توي مدرسه فيضيه و طلبه هايي را كه با فدائيان دوست بودند و با آن ها روابط داشتند مي گرفتند. يك شب ايشان [ شهيد] آمدند منزل و هر چه عكس و نامه از نواب صفوي داشتند ، همه را از خانه بردند بيرون و مخفي كردند.

شما شهيد نواب صفوي را ديده بوديد؟
 

خير ، من آن زمان بچه بودم . يك سال و سه ماه بعد ازدواج ما بود كه نواب صفوي را اعدام كردند.

زندگي حاج آقا از نظر معاش و مسائل مادي چگونه مي گذشت؟
 

اول زندگي شان كه منبر زياد نمي رفتند ، پدرشان به ما كمك مي كردند. وضع مالي پدرشان هم بد نبود ، خيلي هم ايشان را دوست داشتند ، چون بعد از پنج دختر ، خدا اين پسر را به آنان داده بود. حتي راضي نمي شدند ايشان بروند قم درس بخوانند؛ زيرا دوري او را تحمل نمي كردند . بعد كه آقاي خوانساري تشريف برده بودند محلات ، ايشان از عموي شان ـ حاج محمد حسن مهدي زاده ـ خواهش كرده بودند كه شما برويد به آقاي خوانساري بگوييد من مي خواهم بيايم قم ، چون پدرم به من اجازه نمي دهند. بعد ،عموي شان به حاج محمد تقي خوانساري ، كه مرجع بود ، اين موضوع را گفته بودند. آقاي خوانساري پدر ايشان را خواسته و گفته بودند شما ايشان را بفرستيد قم، من مسؤوليت شان را به عهده مي گيرم . به اين ترتيب ، ايشان چند سال توي مدرسه فيضيه زير نظر آقاي خوانساري تحصيل مي كردند.
زندگي ما ،از همان اول كه شروع كرديم ، در دو تا اتاق در يك خانه مستأجري به مدت دو سال خلاصه مي شد . هر وقت هم ايشان مي آمدند توي خانه ـ كم يا زياد ـ با ناراحتي توأم نبود ، هميشه با روي باز و خندان و شاد مي آمدند . روحيه ايشان توي منزل شاد بود . گرچه هميشه كار ايشان توأم با مبارزه با طاغوت بود ، ولي در منزل مسائل شرعي را زياد گوشزد مي كردند ، مثلاً مي گفتند اين كار درست نيست . كار خلاف شرع انسان راجهنمي مي كند . انسان بايد طبق شؤون خانوادگي اش زندگي كند و پايش را از گليم خود دراز تر نكند. هميشه از اين صحبت ها و نصيحت ها به ما مي كردند. هميشه مي خنديدند و بچه ها را دوست داشتند . هيچ وقت كاري نمي كردندكه من ناراحت يا عصباني شوم . خدا شاهد است كه دراين بيست و هفت ـ هشت سال زندگي ، نشد كه يك روز ايشان با من قهر كنند . من گاهي كه ناراحت و عصباني مي شدم ، ايشان مي خنديدند . به شوخي مي گفتند : اگر يك سيد عاقل ديدي ، سلام مرا به او برسان ! گاهي كه من ناراحتي مي كردم ، ايشان اين حرف را مي زدند. البته مي گفتند: من به آسيد جلال به آسيد تقي شهيدي و به اولاد حضرت فاطمه (س) توهين نمي كنم. اين را كه مي گفتند ، فوري عباي شان را بر مي داشتند و با خنده از خانه مي رفتند بيرون . من با خودم مي گفتم با ايشان قهر مي كنم ، اما وقتي به منزل بر مي گشتند مي گفتند : سلام ، سلام خانم سلام . من هم خنده ام مي گرفت ؛ ديگر راهي براي قهر كردن من باقي نمي ماند.
در زمان تولد نجمه ايشان مخفي شده بودند. در ماجراي پانزده خرداد ايشان دوازده روز در تهران خانه به خانه مخفي بودند . شب اول كه در خانه اي مخفي مي شوند، استخاره مي كنند كه بمانند يا بروند. جواب استخاره براي رفتن خوب بوده است . آقايان نجم الدين اعتماد زاده و مرواريد و شجوني هم بودند. لباس شخصي مي آورندكه بپوشند ، ايشان قبول نمي كنند و مي گويند كه اگر به شهادت برسم ، مي خواهم با لباس روحانيت شهيد شوم ، نمي خواهم كه لباس شخصي بپوشم . بعد از حدود دو ماه به طور ناشناس به خانه اقوام تلفن زدند واز حال و وضع خودشان ما را با خبر كردند ، چون تلفن منزل ما تحت كنترل بود.

از كارهاي سياسي ايشان اظهار نارضايتي وناراحتي مي كرديد يا همراه شان بوديد؟
 

خب ، خسته مي شدم ، هفده يا هجده سالم بود. در تهران تنها بودم . در چنين شرايطي هر زني احتياج به همراه و هم صحبت دارد. ايشان وقتي نبودند من خيلي ناراحت بودم ، اما وقتي مي آمدند به خانه ، اين قدر محبت مي كردند كه من ناراحتي ها را به سرعت فراموش مي كردم.

شهيد محلاتي در قامت يك همسر(1)

از چه زماني با امام و خانواده امام آشنا شديد. آيا رفت و آمد داشتيد و خاطره اي هم از حضرت امام داريد؟
 

من از پنج سالگي به ياد دارم كه امام تعطيلات تابستان حدود چهار ـ پنج سال تشريف مي آوردند محلات . امام اول با پدرم تماس مي گرفتندـ چون هم درس و هم مباحثه با پدرم بودند ـ و مي گفتند كه براي ما منزل بگيريد . ورودشان هم به خانه پدرم بود. وقتي هم منزل براي شان مي گرفتند ، پدرم هم روز صبح با امام مي رفتند باغ قدم مي زدند ، براي تفريح و پياده روي صحرا و سرچشمه مي رفتند . ما هم با خانواده امام رفت و آمد داشتيم . در قم رو به روي منزل امام كه ما منزل گرفتيم ، خانم امام هميشه به من مي گفتند من مثل مادر شما هست. هيچ وقت دوري را احساس نكنيد ، هر موقع تنها و ناراحت بوديد بعدازظهرها بياييد منزل ما . دختران من هم مثل خواهران تواند . من با دختر كوچك امام ـ خانم مصطفوي ، همسر آقاي بروجردي ـ هم سن هستم. زماني كه آقاي اشراقي عقد كرده بودند ،من پنج ساله بودم . آن ها در محلات عروسي كردند . خانم حاج آقا مصطفي هم غالباً به منزل ما مي آمدند . حاج آقا مصطفي از دوستداران و هم درسان و هم مباحثه حاج آقا بودند . آن ها با يكديگر خيلي صميمي و هر هفته دو ـ سه جلسه شام و ناهار باهم بودند.

آيا شما با حضرت امام هم برخوردي ، ملاقاتي و گفت و گويي داشتيد؟
 

بله ، زياد. ايشان را آن وقت ها كه تشريف مي بردند نماز و من از حرم بر مي گشتم يا بچه ها را دكتر برده بودم ،در بين راه مي ديدم و سلام كه مي كردم مي فرمودند : سلام دخترم ، چطوري ، حالت خوب است ، حاج شيخ فضل الله چطورند؟ـ به حاج آقا مي گفتند : حاج شيخ فضل الله . هميشه مي گفتند: هر نگراني ، ناراحتي اي داريد من جاي پدر شما هستم؛ بگوييد . بعد كه ما منتقل شديم به تهران ، دو سال مرحوم حاج آقا مصطفي در منزل ما بودند. چون حاج آقا مصطفي توي بيروني منزل حضرت امام بودند و امام خودشان به بيروني احتياج داشتند. بنابراين منزل ما را اجاره كردند براي آقاي مصطفي ، و دو سال ايشان در منزل ما بودند.

در چه سالي به تهران آمديد و آقاي محلاتي در تهران چه فعاليت هايي داشتند؟
 

فكر مي كنم سال 1340 يا 1341 بود. در مدتي ما قم بوديم ـ سه چهار سال ، در ماه محرم و صفر و رمضان ـ مرا مي بردند و در منزل پدرم يا پدر خودشان مي گذاشتند و بعد مي رفتند شهرهاي آمل ، بابل و بيرجند و گرگان و منبر مي رفتند . بعد از اين كه بر مي گشتند مرا مي بردند قم . تهران كه آمديم و منزل اجاره كرديم من دو تا بچه داشتم ، بالطبع من در تهران ماندم. در تهران ايشان هم فعاليت سياسي داشتندو هم اجتماعي . مرتب در حال مبارزه بودند و اعلاميه هاي امام را تكثير مي كردند. امام كه تبعيد شدند به تركيه، از تركيه اعلاميه هاي شان مي آمد؛ به نجف كه تبعيد شدند اعلاميه هاي شان از نجف مي آمد. يك سال بعد از اين كه آقامصطفي به تركيه تبعيد شدند و بعد به نجف رفتند ، با هم قرار گذاشتند كه در مكه ـ مسجد النبي(ص) ـ همديگر را ملاقات كنند. در اين ديدار از طرف رژيم ايران كساني مأمور بودند كه ببينند اين ها چه مي گويند و چه با هم رد و بدل مي كنند. دائم مواظب اينها بودند . ايشان كه از مكه آمدند و ديد و بازديد تمام شد ـ هفت هشت روز بعد ـ از طرف ساواك دستگير شدند. گفته بودند ، شما چرا با فرزند آقاي خميني صحبت مي كرديد ، آن جا مگر جاي سياست است؟ مگر آن جا بايد حرف دنيا و سياست را زد؟ حاج آقابا آقا مصطفي خيلي نزديک بودند .در تهران يک مسجد درست كرده بودندـ در سرآسياب دولاب ـ به نام مسجد امام محمد تقي (ع) و شب ها و ظهرها آن جا مي رفتند . بعد كه آقاي انواري گرفتار شدند، به مسجد چهل تن در بازار مي رفتند. حسينيه محلاتي ها راهم خودشان با كمك محلاتي ها مقيم مركز تأسيس كردند.ايشان در مدرسه مروي حجره داشتند ، روزها مي رفتند در درس آقايان شاه آبادي ،مطهري ، خوانساري شركت مي كردند و بعد از درس هاشان با دوستان جلسات مخفي در منزل داشتند. بعد از پانزده خرداد كه مبارزات علني شد ، جلسات دوره اي يك روز منزل ما برگزار مي شد ، يك روز منزل مرحوم بهشتي ، يك روز منزل شهيد باهنر و به همين ترتيب منزل شهيدان مفتح و مطهري ، با آقايان در شرق تهران ، جامعه روحانيت را تشكيل دادند. با آقاي جلالي خميني هم جلساتي داشتند كه اعلاميه ها در آن جا تكثير مي شد. صبح يا شب كه آن ها در منزل ما جلسه داشتند ، يكي دو نفر از بازاري ها موظبت مي كردند تا كسي از مأموران به اين جلسه پي نبرد.

لطفاً در مورد زنداني شدن حاج آقا خاطرات خود را بيان بفرماييد.
 

از اول زندگي مان كه من به ياد دارم ، حدود پانزده ـ شانزده بار ايشان زندان رفتند. از پنج روز شروع شده تا پانزده روز ، بيست روز، دو ماه ، چهار ماه . توي اين زندان رفتن ها يك بار محاكمه شدند. وقتي كه حسن علي منصور ترور شد آقاي انواري را گرفتند، ولي خوشبختانه هنگام قتل منصور ايشان زندان بودند ، اگر بيرون بودند ايشان هم حتماً جزء قاتلين به حساب مي آمدند . بعد ايشان را محاكمه كردند و به هشت ماه زندان محكوم شدند. پدرم آمد تهران و پيش امام جمعه دوران طاغوت رفت و شش ماه بعد ايشان را آزاد كردند ، ولي ايشان به من نگفتند كه به هشت ماه محكوم شده اند. پدرم هم نگفتند . بعد از مرحوم شدن پدرم ، سه روز مانده بود به چهلم شان كه از كلانتري ميدان شهدا ـ ژاله سابق ـ پاسباني ، نامه اي به منزل آورد و گفت : ايشان دو ماه زنداني دارند و فردا صبح بايد به كميته خودشان را معرفي كنند. وقتي آمدند منزل ومن سؤال كردم موضوع چيست ، گفتند : هيچي من دو ماه زنداني دارم. گفتم چرا قبلاً نگفتيد ؟ گفتند : تو اعصابت خرد است و ناراحت مي شوي . من هم چون تازه پدرم فوت شده بود ناراحت بودم ، گريه مي كردم كه چرا حالا شما بايد برويد زندان ، شما پدر ، خواهر وبرادر من هم هستيد . مي گفت : خب ديگر ، محكوم شده ام ،چاره اي ندارم . تازه دو ماه به من تخفيف خورده .
فردا صبح وسايل شان را جمع كردند و اخوي شان آمد و ماشين آورد سوار شدند و رفتند ، دو ماه زندان قزل قلعه بودند . هفته اي يك بار من و بچه ها به ملاقات حاج آقا مي رفتيم ، هر وقت مي گرفتندشان ، برادر حاج آقا يا برادر خودم شب ها منزل ما بودند. چون ما بزرگ تر و مرد توي خانه نداشتيم. روزهاي ملاقاتي هم با برادر ايشان مي رفتيم زندان قزل قلعه . يك دفعه به ياد دارم ساقي ـ رئيس زندان قزل قلعه ـ‌ لباس هاي ايشان را داد به يك سرباز و گفت آن ها را قشنگ بگردد. عباي حاج آقا را گرفت و گفت : جيب هايش را ديدي؟ با خنده و مسخره ما هم گفتيم : آخر عبا كه جيب ندارد. وقتي كه ايشان را براي ملاقات با ما مي آوردند توي اتاق قزل قلعه ، سه تا چهار تا ساواكي هم مي نشستند دور اتاق . آن قدر هم اين چند تا ساواكي حرف مي زدند كه اجازه نمي دادند آدم حرف بزند. همين ده دقيقه هم به احوال پرسي مي گذشت . لباس و تقريباً مواد خوراكي اي را كه مي برديم آن جا ، قبول مي كردند.
يك دفعه هم به مدت سه ماه ، زندان موقت كميته شهرباني بودند با سي و چهار پنج نفر از علما ، آقاي طاهري خرم آبادي ، آقاي مرواريد و پدر آقاي امام . جماراني و خيلي از آقايان ديگر هم بودند. سي و پنج نفر روحاني بودند كه اين ها آن موقع غذاي زندان را نمي خوردند ؛ اعتصاب كرده بودند . پانزده نفر آقايان را از تهران و بقيه را از قم گرفته بودند. روحانيون گفته بودند كه خانواده اين پانزده نفر تهراني غذا درست كنند.هر روزي نوبت يكي از ما مي شد كه غذا درست كنيم ببريم زندان. ماهم به نوبه خود غذا درست مي كرديم و اخوي خودم يا اخوي حاج آقا مي بردند زندان موقت شهرباني ، و آن ها غذا را مي چشيدند ، قاشق مي زدند ، بعد مي بردند توي زندان .
خاطرم است ساواكي ها معمولاً شب ها مي ريختند توي خانه ما ، كم مي شد روز بيايند ، ساعت ده يا ده و نيم مي آمدند. موقعي که مي آمدند ،مدام دست مي گذاشتند روي زنگ تا درباز شود. همين كه زنگ پشت هم مي زدند ، من مي فهميدم ساواك است . چند تا عكس خصوصي حاج آقا داشتند با امام كه قايم مي كردم يا اگر يك وقت اعلاميه در خانه داشتيم ، فوري اين ها را در لباسم مي گذاشتم .مرا كه نمي گشتند ، همه مرد بودند . بعد مي آمدند توي خانه . من تا وقتي كه حاج آقا بود شجاع بودم و فحش به اين ها مي دادم . يك دفعه نظرم است ـ‌منزل ما كه كوچه فقيه الملك بود ـ ساعت ده ونيم آمدند و دو و نيم بعد از نصف شب رفتند بيرون . همه شخصي بودند ، فقط يك نفر لباس ارتشي پوشيده بود كه گفتند دادستان كل ارتش است . اودستور مي داد كه ديگران چه كار كنند. همه كتابخانه حاج آقا را بيرون ريخته بودند. كتاب ها را ورق به ورق گشتند. حاج آقا چاي و ميوه براي شان برد . يك ضبط صوتي داشتيم ، از آن ضبط صوت هاي قديم . من دوتا نوار سخنراني از پدرم داشتم و دوتا نوار سخنراني از حاج آقا . آن ها ضبط ونوارها را مي خواستند ببرند ،گفتم: اجازه نمي دهم . گفتند براي چه ؟گفتم : اين نوار سخنراني پدرم است و پدرم دو سه سال است كه مرحوم شده و اين يادگاري پدرم است ،شما پدرسوخته ها اين را از بين مي بريد . يكي از آن ها ـ حجاري نامي بود ـ دلش به رحم آمد ، وقتي ضبط را بردند توي ماشين ، او يواشكي آمد و ضبط صوت را به من تحويل داد. باز يك شب نظرم است كه نزديك جشن هاي تاج گذار ،چهار پنج شب قبل از اين حاج آقا يك سخنراني كرده بودند ، آن شب هم ساعت نه و نيم ـ ده ريختند توي خانه و چيزهايي گفتم . مي گفتند كه اين حرف ها را كي به شما ياد داده . گفتم: يعني چه كه به خاطر جشن ، چشمان يك عده اي را خون مي كنيد ، دل شان را خون مي كنيد. خلاصه خيلي فحش هاي بد به شان دادم. بعضي هاي شان به حاج آقا مي گفتند: ببين خانمت چه چيزهايي به ما مي گويد ، حاج آقا مي گفت : ولش كنيد اين اعصابش خرد است . وقتي از زندان آزاد مي شد مي گفت : خيلي خوب كاري كردي ، ولي جلو اين ها مي گفت: ول كنيد آقا، اين اعصابش خرد است ، اعصاب ندارد ، دست خودش نيست .
همان دفعه كه محاكمه ايشان بود ، يك پاسبان زنگ زد گفت خانم محلاتي ، آقاي محلاتي ساعت هفت صبح فردا توي ستاد فرماندهي ارتش محاكمه دارند ، ساعت هشت صبح ما رفتيم . نجمه خانم ، دو سال و نيم يا سه سالش بود. اين بچه شروع كرد به گريه كردن وبابا ـ بابا گفتن . دو ماه و خرده اي بود كه به ما وقت نداده بودند. يك ستوان آن جا پشت ميز نشسته بود،ما راهي تحريك مي كرد كه اگراين ها مرد هستند ، چرا بايد زن هاي جوان شان پاي شان به اين جور جاها كشيده بشود. من هم از عصبانيت و ناراحتي جوابش را مي دادم ، خلاصه بعد از ساعت ده اين ها را بردند ، ولي نگذاشتند يك كلمه با حاج آقا حرف بزنيم. اين ها را بردند توي اتاق ، براي محاكمه . موضوع قتل حسن علي منصور بود. آقاي انواري هم بود. چندنفر از آقايان بودند كه حالا يادم نيست ، آقاي بخارايي هم بودند ساعت سه بعداز ظهر ، اين ها از اتاق آمدند بيرون . اين بچه از هشت صبح تا سه بعد از ظهر پا مي كوبيد و گريه مي كرد ، خانم آقاي عسگر اولادي هم حضور داشت ، محاكمه آقاي عسگر اولادي هم بود . ايشان هم گريه مي كرد . ساعت سه بعدازظهر كه اين ها را از اتاق آوردند بيرون ، بعد از محاكمه ، سربازاني كه همراه شان بودند آمدند و هر يك نفر روحاني يا شخصي ، دو تا مأمور مسلح همراه داشت. يكي عقب ، يكي جلو. آقايي از دادگاه آمد بيرون وگفت خانم هر كس آمد ملاقات زنداني اش ، ده دقيقه بيشتر نمي تواند حرف بزند. اين قدر شد كه حاج آقا بچه را بغل كرد و بوسيد و نوازش كرد و ما دو تا كلمه حرف زديم،گفتند بفرماييد ملاقات تمام شد . وقي آنها را بردند ، دوباره اين بچه شروع كرد به گريه و تا شب گريه مي كرد و بابا بابا مي گفت تا خوابش برد . حاج آقا به هشت ماه زندان محكوم شدكه بعد از شش ماه كه پدرم آمدند تهران ، ايشان آزاد شدند و بعد از فوت پدرم ، دو ماه ديگر هم ايشان را زندان بردند كه قبلاً آن را توضيح دادم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56



 

نسخه چاپی