شهيد محلاتي در قامت يك پدر(1)

شهيد محلاتي در قامت يك پدر(1)
شهيد محلاتي در قامت يك پدر(1)


 






 

گفتگو با محمود مهدي زاده محلاتي فرزند شهيد محلاتی
درآمد
 

هميشه براي انجام هر مصاحبه اي ، شيوه هاي آزموده و ناآزموده اي وجود دارد. اين بار در گفت و گو با دومين پسر شهيد محلاتي ،كوشيديم تا حدي خرق عادت كنيم و به جاي مرور زندگي شهيد با مثلاً ترتيب تاريخي رخدادها ، به وجوه شخصيتي ايشان بپردازيم و سپس براي هر يك مصداقي در خور و مناسب بيايم .رو به روي مان نيز گنجينه اي از خاطرات و مصداق ها نشسته بود كه سال ها افتخار فرزندي يكي از شاخص ترين شهداي انقلاب و دفاع مقدس را يدك كشيده است .
به عنوان نمونه بد نيست به اين بخش از صحبت هاي فرزند شهيد توجه كنيد:«به يكي از معصومين (ع) گفتند مقدار كمي از گوسفند كه قرباني كرديم در خانه ماند و بقيه اش رفت ، فرمودند همين اش مي ماند ، بقيه اش مي رود . حاج آقا تقريباً همه زندگي اش باقي ماند و همه اش نفع و سود براي خودش بود. نزديك شدن به خدا ، خدمت به مردم و محبت به ديگران ؛ همه اش ماند...»

حاج آقا ، در اين گفت و شنود ، بيشتر مي خواهيم راجع به شخصيت پدر بزرگوارتان شهيد محلاتي صحبت كنيم و از طريق مصداق هايي كه شما بيان مي كنيد ، به ايشان نزديك شويم.
 

آقاي محلاتي ، مرحوم پدر ما ، يك شخصيت چند وجهي داشتند و شايد گاهي اين صفاتي را كه ايشان داشت با يكديگر متضاد بود، كه البته همه اش در نوع خود جالب است . هر بخشي از زندگي ايشان براي ما الگوست . ابوي ، خيلي زود درس را شروع مي كند ودر سن بيست و يك سالگي حكمي از آيت الله بروجردي دارد براي اعزام به تبريز و انجام يك سري كارهاي تبليغي و سياسي . آن موقع آيت الله بروجردي يك جوان بيست و يك ساله را از حوزه علميه قم مي فرستند. اين نشان مي دهد كه پدرم مورد توجه يك فرد شاخص بوده ، چون نماينده آيت الله بروجردي بايستي فردي موجه ، سن و سال دار و سابقه دار باشد . يك بخش آن به خاطر درس خواندن ايشان و حضورش در حوزه بوده ، كه در آن جا حضوري جدي و فعال داشته است . ايشان شاگرد امام و علامه طباطبايي بوده و به مرحوم آيت الله محمد تقي خوانساري خيلي علاقه داشته است . ايشان شاگرد امام و علامه طباطبايي بوده و به مرحوم آيت الله محمد تقي خوانساري خيلي علاقه داشته است .اوايل كه ابوي از محلات مي آيد ، آيت الله خراساني در محلات ،ضمانتش را پيش پدرش مي كند كه من او را به خانه خودم مي برم و يك اتاق در خانه خودم به ايشان مي دهد . آقاي خراساني مي گويد من روحيه مبارزات را از شهيد محلاتي ياد گرفتم.
شهيد محلاتي در درس خيلي موفق بود و ضمن درس خواندن ، فعاليت اجتماعي اش خيلي عجيب بود. وقتي مي خواستند جنازه رضاشاه را در قم دفن كنند، ايشان يكي از كساني بود كه چهار، پنج نفري با هم قرار گذاشته بودند كه در فيضيه روي سكو بروندو بايستند و راجع به اين قضيه حرف بزنند و طلبه ها را تهييج كنند كه جلو خاكسپاري رضاشاه در اين شهر مقدس را بگيرند . قرار بود ابتدا يك نفر برود بالا نفر دوم و سوم هم مشخص شده بودند. قرارشان اين بوده كه اگر قبلي ها را از سكو كشيدند پايين ، نفر بعدي برود بالا ، و حاج آقا هم در نوبت بوده . آن موقع با وجود سن كمش جزو شاخص هاي مبارزه در قم بوده است . ايشان علاقه زيادي هم به حضرت امام داشت . از اول هم با آيت الله خوانساري در مسير مبارزه بوده، ابوي با آيت الله كاشاني نيز همراه و مرتبط بوده است . بعد از اين كه آيت الله خوانساري فوت مي كنند و بعدهم آيت الله بروجردي ، ايشان ديگر در قم در دستگاه امام بودند و به معظم له خيلي ارادت داشتند . خانه ما در كوچه قاضي در قم درست رو به روي خانه امام بود. يكي از شب هايي كه امام آزاد شدند ، تشريف آوردند منزل ما .

چه سالي ؟
 

سال 1342-1341 كه البته من درست يادم نمي آيد ، چون متولد 1338 هستم ، ولي شلوغي ها را يادم است . مردم كه در خانه امام جمع شده بودند ، وقتي فهميدند ايشان در خانه خودشان نرفته اند و آمده اند خانه ما ، مي خواستند بريزند به داخل خانه . آيت الله شهيدي ـ پدر مادرم ـ هم در آن جلسه بودند. پدربزرگ ما استاد حاج آقا روحاني بزرگ محلات بودند . پدر ما با توجه به شاخص بودن ايشان ، دامادشان شدند. پدرم خيلي جدي درس مي خواند و در مسائلي سياسي ـ اجتماعي شركت مي كرد. در سال 1332حاج آقا خيلي فعال بود، در جريان ملي شدن نفت در تبريز حتي تير زدند كه او را از منبر بيندازند که تير به پدرم نمي خورد ، ولي خودش را به پايين پرت مي كند و سرش مي شكند. شهيد محلاتي اين گونه كاراكتري داشته كه اين جنبه هاي شخصيتش كاملاً با هم هماهنگي دارند، اما اين وسط شما مي بينيد كه حاج آقا يك كار ديگر هم مي كرده است : قديم ها ، هر روز ظهر ،بعد يا قبل از نماز ، يك اتوبوس از محلات به قم مي رسيده ، ايشان به گاراژي كه آن اتوبوس مي آمده ،مي رفته كه ببيند از بين محلاتي ها كه مي آيند قم چه كسي جا ندارد ، چه كسي به دكتر احتياج دارد ، چه كسي مشكل اداري دارد. به مردم شهرش خيلي كمك مي كرده . يعني همزمان با فعاليت سياسي و درس خواندن به مردم هم خدمت مي كرده است . همشهري هايش را دوست داشته ودلش مي خواسته به آن ها كمكي بكند و تا پايان عمرش اين ماجرا ادامه داشته است .
يادم است تا وقتي كه ايشان زنده بود ، هر هفته ،‌دو ، سه نفر از محلات به خانه ما مي آمدند .چه آن موقع كه ايشان در دوره اي نماينده محلات در مجلس شوراي اسلامي بود ،چه قبل و بعد از نمايندگي اش. با اين كه بعداً ديگران نماينده محلات بودند ، ولي مردم بازهم به در خانه ما مي آمدند. الآن كه بيست و چهار سال از شهادت حاج آقا مي گذرد، در محلات ، در اكثر خانه ها عكس حاج آقا هست. در مغازه ها هست . مردم خيلي به ايشان ارادت دارند ؛ به خاطر اين صفات شان.
پدرم، در كنار اين هايي كه گفتم ، جمع برخي اضداد را با هم داشت . معمولاً كساني كه فعاليت سياسي مي كنند يا خيلي خوب درس مي خوانند ،‌ديگر فرصت اين كارها را ندارند ،ولي ايشان در ميهماني هاي خانوادگي و جمع خانواده با روي بسيار خوش حاضر مي شد.معمولاً كاراكتر روحانيت در ذهن ما اين گونه نقش بسته است كه مثلاً اگر در فاميل خانمي باشد كه كمي حجابش ناقص باشد ، روي خوش نشان نمي دهند. پدر ما از ابتدا اين گونه نبود . خيلي روي خوشي داشت . در فاميل هاي دور كساني بودند كه قبل از انقلاب بي حجاب بودند و به خاطر حاج آقا وقتي مي آمدند خانه ما ، حجاب نيم بندي را رعايت مي كردند ، با اين حال ، حاج آقا به روي خودش نمي آورد كه به اين ها اخم كند يا رو ترش كند؛ اصلاً و ابداً .حتي در محيط خانواده با بچه هايش منشا، منبع و مولد شادي بود . ما پسر بچه بوديم ، دختر بچه ها ، خواهرها ، برادرها ، حتي دايي ما هم مدتي پس از اين كه آيت الله شهيدي فوت كردند با ما زندگي مي كرد. ما پنج نفر ، آن موقع در خانه بوديم و حاج آقا كه مي آمد ، تازه شادي در خانه ما شروع مي شد.
برادر كوچك مان ـ ميثم ـ بعد از انقلاب به دنيا آمد و چندي پيش فوت كرد. در دوران كودكي ، ما چهار فرزند بوديم ، يكي از دايي هاي ما هم با ما زندگي مي كرد. دو خواهر ، دو برادر و يك دايي ، و ميثم هنوز به دنيا نيامده بود. حاج آقا كه به خانه مي آمد ، با ورودش شوخي كردن و دور هم جمع شدن شروع مي شد. معمولاً پدرها كه به خانه مي آيند ، همه ساكت مي شوند، ما تازه اول شيطنت هاي مان بود.
يادم مي آيد در جامعه ي روحانيت مبارز ، حاج آقا كه به خانه مي آمد ، دائم تلفنش مشغول بود . از سال 1342 به بعد ، ما به تهران آمديم . ايشان به تهران كه آمد ، نطنزي ها در تهران قديم يك هيأت درست كرده بودند. شغل آن ها هم اين بود كه با دوچرخه مي آمدند و ميل پرده و شيلنگ مي فروختند. از پدر ماهم درخواست كرده بودند كه دراين هيأت براي آن ها صحبت كنند. گاهي حاج آقا ما را با خود مي برد. ايشان در تهران يك منبري معروف بود . به قولي منبري ها شأن خودشان را حفظ مي كنند و همه جا نمي روند.

به خصوص اين كه شاگرد علماي بزرگي مثل حضرت امام و آيت الله بروجردي هم بودند.
 

زمان هاي قديم ما با ايشان مي رفتيم . در زير برف ،آن موقع ما را به نازي آباد و آن طرف ها مي برد. خانه ما خيابان ايران ـ عين الدوله سابق ـ بود و اتومبيل هم نداشتيم. ايشان ما را با اتوبوس مي برد. بعد ، ديديم كه در طبقه دوم يك خانه ، فقط چهار نفر نشسته اند. حاج آقا مي رفت ، آن جا مي نشست و يك ساعت براي اين چهار نفر حرف مي زد.

يعني اين كه به كار مردم اهميت مي داد؛ همان طور كه مي رفت در ترمينال مي ايستاد تا همشهري هايش بيايند.
 

هيأت را هر هفته مي رفت ، چون آن ها تشكيل داده و ايشان را دعوت كرده بودند و ايشان اهميت مي داد. من ، با همه بچگي ام ، مي گفتم بابا اين چيست؟ چون با ايشان مي رفتيم مثلاً مسجد شيخ لطف الله و مي ديديم دو هزار نفر نشسته اند، بيرون و داخل شلوغ بود . هم اين جا سخنراني مي كرد و هم براي آن چهار نفر.
آقاي محي الدين انواري را كه دستگير كرده بودند ، مسجد چهل تن در بازار ، مسجدي بود كه مساحتش كلاً چهل مترمربع بيشتر نيست . شايد چهل متر هم نباشد؛ حداكثر سي متر است . پدرم قول داده بود كه برود جاي ايشان نماز بخواند و تا پايان حبس آقاي انواري مي رفت . يك مسجد هم با كمك همشهري ها در سر آسياب دولاب ساخته بودند كه الآن به خاطر همان ، نام اتوبان راهم شهيد محلاتي گذاشته اند ، مسجدي به نام امام محمد تقي (ع) ساخته اند با پول همشهري ها كه هماهنگ كرده و آن جا را ساخته اند . غروب ها اين جا و بقيه وقتش نيز صرف مبارزات ، مسائل سياسي ، معاشرت هاي خانوادگي و اجتماعي اش مي شد . همزمان، اين آدم با همه اين کارها ، از قم كه برگشته بود، مي رفت مدرسه مروي و درسش را ادامه مي داد؛ براي اجتهاد .
مركز اسناد كتاب كه خاطرات ايشان را چاپ كرده، بالاي دو هزار سند ساواك عليه ايشان داشته ، يعني در زمينه فعاليت هاي سياسي هم سرآمد بود . كلاً يك آدم واقعاً ويژه اي بود و اثرات خيلي زيادي بر ما داشت . كاراكتر و شخصيت ايشان به گونه اي بود كه اعتقاد داشت بايد مانند پيغمبر(ص) عمل ترويج دين كني، واقعاً ايشان اين گونه بود . عملش موجب مي شد تا ما ازخودمان خجالت بكشيم ، از اين كه يك آدمي دارد اين گونه فعاليت مي كند ، و مي كوشيديم خوب او را ببينيم ، الگو برداري كنيم و بتوانيم مانند او فعاليت هايي داشته باشيم.

شهيد محلاتي در قامت يك پدر(1)

نكته حائزاهميت اين است كه حاج آقا چگونه براي همه اموري كه در روز داشت ، هماهنگي ايجاد مي كرد و چگونه مي توانست به اين همه كار برسد؟
 

از خيلي چيزهايش مي زدو گاهي شش و نيم صبح بيرون مي رفت و دوازده شب به خانه مي آمد . دائم بدو ، بدو داشت . مادرم هم اعتراض مي كرد كه صبح مي روي ، شب مي آيي ، اين بچه ها را هم مي اندازي به جان من. ما هم بچه هاي شلوغي بوديم و شلوغ مي كرديم. ايشان اخلاق خاصي داشت . مثلاً راجع به تحصيل ما پول قرض مي كرد ما را مدرسه خوب مي گذاشت ؛ مدرسه مذهبي .ما يك سال مدرسه علوي مي رفتيم. ايشان با آقاي علامه اختلافات پيدا كرد؛ سر آقاي حلبي و آن داستان ها . پدرم ، من و اخوي را از مدرسه علوي به مدرسه قدس برد ـ‌مدرسه آقاي آل اسحاق ـ پدر همين آقاي آل اسحاق كه قبلاً وزير بازرگاني بودند. آقاي آل اسحاق پدرآقا يحيي ، مرد بسيار بزرگي بود. آن مدرسه و شخص آقاي آل اسحاق ، در تربيت شخص من يكي خيلي مؤثر بود . ما خيابان ايران ـ عين الدوله ـ محل زندگي مان بود و كلاس دوم دبستان ، در منيريه به دبستان مي رفتم. ابوي ، گشته و آن جا را پيدا كرده و سرويس رفت و برگشت براي ما گرفته بود . يادم است كه وضع مالي ما خيلي خوب نبود ، پدرم پول قرض مي كرد تا ما بتوانيم در آن مدرسه تحصيل كنيم.

جالب اين كه حاج آقا با وضع مالي نه چندان خوب ، به وضع فرهنگي فرزندان شان اهميت مي دادند و هزينه مي كردند.
 

گاهي ما درس مي خوانديم ، تجديد مي شديم ، لازم مي شد كه معلم خصوصي بگيريم يا كلاس اضافه برويم . اول تابستان كه مي شد ، مي گفت يا برويد جايي كار كنيد ، يا كلاس برويد . هزينه كلاس ها را هم مي پرداخت . كلاس هاي زبان ، فيزيك ، شيمي ، مسجد ، قرآن ، هر چي . مي گفت برنامه ريزي كنيد ، بيكار نباشيد ، بيكاري فساد مي آورد. اين هم يكي از جنبه هاي شخصيت حاج آقا بود . يك جنبه ديگر اخلاق ايشان كه خيلي بارز بود ، روي خندانش بود . آقاي مطهري در كتاب «جاذبه و دافعه علي(ع)» مي فرمايند كسي كه دشمن ندارد، آدم منافقي است . حرف ، حرف درستي است . وقتي درجامعه حق و باطلي برقرار باشد ، بالاخره بايد به سمت حق بروي و باطل را نفي كني . بايد حرف بزني . اگر سكوت كني ، به درد نمي خورد . اگر حرف بزني و از حق حمايت كني ،طبيعتاً باطل خوشش نمي آيد و دشمن درست مي شود . ايشان هم در مسائل اجتماعي حرف داشت ، فعاليت مي كرد. جلسه تشكيل مي داد ، راجع به جريانات شهر محلات ، راجع به جريانات تهران ، راجع به جريانات سياسي اي كه پيش مي آمد . دشمنان ايشان هم گاهي در برخورد با او تندي مي كردند. جالب است براي شما بگويم كه ابوي اين صفت را از پيغمبر (ص) ياد گرفته بود كه به او توهين هم كه مي كردند ، آن بخشي را كه مربوط به خودش بود ناديده مي گرفت ، مگر اين كه به حق يا به مقدسات بر مي خورد ، آن موقع در مقابل قوي ترين آدم ها هم موضع مي گرفت . زماني كه اختلافاتي بين حزب جمهوري و بني صدر پيش آمده بود ـ در سال هاي بعد از انقلاب كه خيلي قابل صحبت است ـ ايشان مي گفت:«تا وقتي امام بني صدر را حمايت مي كنند، همه ماوظيفه داريم از او حمايت كنيم. هر موقع ايشان گفتند نه ، ما هم مي گوييم نه.» ايشان چنين تبعيتي از امام داشت . خودش مي گفت يك بار رفتم نزد امام ، شايد فقط چهل ، پنجاه روز بود كه بني صدر سر كار آمده بود . آن موقع در حضور آيت الله بهشتي ،موسوي اردبيلي و چند نفر ديگر به امام گفتم كه دفتر بني صدر را مجاهدين خلق دارند اداره مي كنند و دارند اين آدم را مي برندو كج مي كنند . مي گفت امام به من گفتند محلاتي! حق نداري با بني صدر مخالفت كني ، برو كمكش كن . اين يك كلمه را ايشان آويزه گوشش كرده بود.

يعني ايشان به تبعيت از امام كه مي گفت بايد به بني صدر فرصت داد، چون تازه رئيس جمهور شده است، حاضر بودند تمام هزينه هاي احتمالي حمايت از او را بپذيرند.
 

زماني كه امام در يك سخنراني عليه بني صدر صحبت كردند ـ آن اواخر كه ديگر مي خواستند بني صدر را عزل كنند ـ ابوي جزو كساني بود كه در مجلس آمد و سخنراني كرد و مشكلات بني صدر را گفت ؛ به رغم اين كه يك دوره به هواداري از بني صدر متهمش كرده بودند.

يعني كاملاً نشان دادند كه كل مشكلات بني صدر را مي دانسته ، منتها به تبعيت از ولايت با اين عنصر منحط و نامطلوب همراهي مي كرده اند، به اميد روزي كه بني صدر اصلاح شود.
 

بله ، در كل ، ايشان چنين تفكري داشت و خيلي به امام ارادت مي ورزيد . در همين جريانات ، در محلات ، ايشان به ديدار يكي از خانواده هاي مذهبي ، خانواده شهيد ، رفته بود . برادرشان به سبب اين نوع جبهه گيري هاي پدرم توهيني به حاج آقا كرده بود . دايي من نقل مي كند كه آن شخص توهين بدي كرده بود، مي گفت حاج آقا وقتي اين عمل را ديد ، هيچ چيزي نگفت ، و رفت در خانه اين ها نشست و صورتش عين توت گلي قرمز شد . مي گفت حاج آقا به پدر و مادرش تسليت گفت و آمديم بيرون . دايي من مي گويد ما دوباره فرداي آن روز ، دو نفري ، اين آدم را در خيابان ديديم . اصلاً انگار نه انگار كه آن اتفاق افتاده . حاج آقا دوباره جلو رفت و با اين آدمي كه آن توهين را كرده بود، سلام و عليك و روبوسي كرد. چنين كاراكتري داشت . در مقابل آدم هاي اين طوري كه خودي بودند ، حالا به هر دليلي كه اشتباه مي كردند . يا به خودش توهين مي كردند ، اين قدر كوتاه مي آمد. حالا متقابلاً مي گويند كه كمانگر يا كالي ،شكنجه گر معروف ساواك ، در خاطرات حاج آقا هست كه مي گويد وقتي مرا مي زد نعوذبالله به حضرت زهرا(س) فحش مي داد . اولين بار كه كمانگر فحش مي دهد، جلو سرهنگ طاهري ، حاج آقا محكم مي زند توي گوشش . اين آدمي كه اين جا در ساواك ، در حالي كه دستگيرش كرده اند ، با آن توانايي و آن تجهيزات شكنجه شان و آن تشكيلات ارعابي كه ساواك دارد ، شجاعانه مي زند توي گوش آدمي كه بازجويش است . بعد، كلي ايشان را شكنجه كرد ، به خاطر اين خصومت يا به خاطر مبارزات ، ولي اين آدم وقتي از يك خانواده شهيد حرفي مي شنود ، نشنيده مي گيرد و دوباره كه مي بيندش ، با روي خوش با او برخورد مي كند. وقتي زندگي آدم هايي مثل ايشان را نگاه مي كنيم، مي بينيم كه بي خودي نيست كه اين ها هنوز بين مردم زنده هستند. گاهي در بعضي روستاها در جنوب مي بينيم كه اسم مدرسه اي را گذاشته اند شهيد محلاتي . مثلاً رزمنده اي در جبهه با حاج آقا برخورد كرده ، رفته خواسته خود را براي تغيير اسامي و تبديل آن ها به نام مبارك شهيدان را به آموزش و پرورش گفته . مدرسه ، مركز فرهنگي، حوزه علميه ، جاهاي مختلفي به اسم حاج آقا جاري است كه هنوز پاي ما به آن نقاط نرسيده . گاهي كه به طور گذري مي بينيم يا به ما خبر مي دهند ، تعجب مي كنيم . نه كسي لازم است براي ايشان تبليغ كند ، نه هيچ چيز .

به نظر شما رمز اين ماندگاري بيشتر در شهادت پدرتان بود و اين كه به هر حال شهيد در فرهنگ ما جايگاه والايي دارد ، يا در شخصيت ايشان ؟
 

چون هم نورخداوندي از وجودش ساطع مي شد و هم صفات محمدي را مقداري در خودش متجلي كرده بود . اين ديگر خودش در وجود شخص مشعشع است ، لازم نيست كسي برايش تبليغ كند. ايشان به هيچ عنوان از خودش دفاع نمي كرد . در جريانات انقلاب ، در آن درگيري ها ، حرف و بحث بسيار بود ـ مثل امروزـ آن روزگار هم همين گونه بود ،به خودش كه حرف مي زدند جوابي نمي داد، كاري نداشت ، ولي از موضعش دفاع مي كرد . هميشه از چيزي كه به آن اعتقاد داشت، به شدت دفاع مي كرد.

ماجراي آقاي حلبي چه بود؟
 

آقاي حلبي ، رئيس انجمن حجتيه و يك روحاني منتفذي بود كه بالطبع انجمن از ايشان تبعيت مي كرد. البته من اطلاعات زيادي دراين باره ندارم.

ماجراي آن اختلاف كه باعث شد حاج آقا شما را ازآن مدرسه بيرون بياورد، چه بود؟
 

آن را هم نمي دانم‌، ولي مي دانم كه حاج آقا قبل از انقلاب با انجمن حجتيه مشكل داشت . آن ها هم با ايشان مشكل داشتند ، اختلاف دو طرفه بود . هميشه ، آن ها با امام هم مشكل داشتند . حاج آقا با دو تيره از مذهبيون مشكل داشتند؛ يكي انجمن حجتيه بود و يكي هم كساني كه با امام مشكل داشتند . امام مطلبي دارند كه در بنياد حفظ آثار چاپ شده با عنوان «منشور روحانيت» كه در آن نامه اي براي روحانيون نوشته اند و در آن جا يكسري مواضع گرفته اند كه تحت عنوان ولايتي ها چه كارهايي با امام و طرز تفكر امام كرده اند، منتشر شده است . طبيعتاً آن درگيري اي كه در حوزه علميه قم، بين امام و عده اي از روحانيون تحت عنوان ولايتي ها وجود داشت در زمان خودش خيلي جدي بوده است . در دوره قبل از انقلاب امام مبارزه سياسي مي كردند و عده زيادي از روحانيون قم نيز معتقد به مبارزات سياسي نبودند . فقط تعداد كمي بودند كه مبارزه مي كردند . مرحوم دكتر شريعتي مقداري به اين موضوع پرداخته ، تحت عنوان تشيع علوي و تشيع صفوي . حالا نمي گويم ديدگاه و منظر ايشان با امام و شاگردان امام يكي است، ولي دكتر شريعتي هم از منظر خودش به موضوع پرداخته است .

بالاخره اين دو ديدگاه به هم نزديك هست يا نيست؟
 

خيلي از هم دور نيست . ايشان از منظر خودش به موضوع پرداخته ، شايد هم همه آن حرف ها درست نباشد ، ولي مي خواهم بگويم چنين جرياني وجود داشته است . حضرت امام كه مبارزه مي كردند ، خيلي ها معتقد بودند دليلي ندارد مبارزه كنيم ، ما يك دشمن بيشتر نداريم و آن هم دشمنان اهل بيت اند. دشمنان اصلي ما دشمنان اهل بيت اند. ما بايد به اين موضوع بيشتر بپردازيم و بيشتر خلاصي و رستگاري را در گريه كردن و سينه زني و عزاداري مي دانستند تا عمل به فلسفه زندگي امام حسين(ع). اين اختلاف وجود داشت . اين اختلاف در كتاب «شهيد جاويد» آقاي صالحي نجف آبادي به شكلي آورده شده كه اين موضوع خيلي سر و صدا كرد. مثلاً آيت الله مشكيني و بسياري در اين قضيه با حضرت امام همراه بودند . اين ها عده اي بودند كه در عين اين كه اعتقاد به عزاداري داشتند ، اما وظيفه شيعه را صرفاً در اين چارچوب نمي دانستند . مي گفتند عزاداري كه براي زنده نگهداشتن نهضت است ، سر جاي خودش . اما نهضت و آن درسي كه امام حسين(ع) به شاگردان خود دادند و آن عمل و اثري كه به عنوان الگو در جامعه اسلامي گذاشته بودند ، يك حكم ديگري دارد.
طي تمامي سال هايي كه حاج آقا محلاتي در قم ودر تهران بود ، من يادم است كه در مبارزاتش ، يكي از گرفتاري هايش حمله روحانيوني بود كه بر سر همين موضوع با ايشان بحث داشتند .يك موقعي حاج آقا چيزي چاپ كرده بودند تحت عنوان «لااله الا الله محمدا رسول الله» كه به ايشان حمله كردند كه پس «عليا ولي الله» اش كو؟!

در واقع آن ها دو تيره از مذهبيون افراطي بودند كه اين تيره دوم آن بود ؟
 

يك تيره ،تيره ولايتي ها بودند كه آن موقع به آن ها مي گفتند ولايتي كه در اين جا شايد كلمه ولايت يك معني ديگر بدهد . تيره دوم انجمن حجتيه بود. من خيلي از اين قضيه اطلاعي ندارم ،فقط مي دانم كه نامش انجمن حجتيه بوده است . و مي دانم انجمن حجتيه وظيفه خودش مي دانسته كه با بهائي ها مبارزه كند . اين ها يك سري شاگرد تربيت مي كردند. وجه اشتراك شان با ولايتي ها تقريباً همين بود،با حكومت هيچ كاري نداشتند . بيشتر زندگي شان را صرف تبليغ حضرت ولي عصر(عج) مي كردند و مبارزه مي كردند با گروه بابي ها. كار اصلي خودشان را اين گونه كارها مي دانستند. آن ها هم خيلي در مبارزه بادولت كاري نداشتند. اگر هم گاهي شاخ شان با شاخ دولت به هم گير مي كرد، بر سر موضوع بهائي ها بود، چون بهائي ها خيلي در دولت قبل از انقلاب نفوذ داشتند.
معروف بود كه هويدا هم بهائي است . من چيز زيادي نمي دانم، ولي عده زيادي از بهائي ها درحكومت بودند و قدرتمند بودند و از نفوذشان استفاده مي كردند و انجمن حجتيه را سركوب مي كردند ، اما موضوع ، اصلاً انجمن حجتيه ،دولت شاه و مشكلاتي كه شاه ايجاد مي كرد ، نبود . بحث بر سر يك موضوع عقيدتي بود كه بابي ها مي آمدند و مي گفتند بعد از علي محمد باب ، ديگر كسي ظهور نمي كند و با يكديگر بر سر اين موضوع، بحث و جدل فلسفي و حديثي و منطقي مي كردند. حاج آقا و بقيه شاگردان امام معتقد بودند كه معضل اصلي ما،وظيفه اصلي روحانيت و مردم مسلمان ، حكومت شاه است . طبيعتاً با آن ها اختلاف داشتند و اين ها يك جاهايي با يكديگر تضاد پيدا مي كردند و اين تضاد هميشگي بود . بعد از انقلاب كه حضرت امام در يكي ، دو سال اول انقلاب امام مي گفتند يزيد ديگر وجود ندارد و مشكل اصلي الآن مشكل ظالم جهانخوار آمريكا و كشورهاي غربي و روسيه آن زمان است،در آن دو سال استقرار نظام،در ايام عزاداري محرم و صفر ، فقط راهپيمايي بود ، دسته هاي سينه زني در دو سال اول بدان صورت نبودند . در يك مقطعي امام تصميم گرفتند كه دوباره ، جبهه به قول من ولايتي هاي آن موقع را به اردوگاه انقلاب بياورند ، يعني اين ها را وارد جبهه انقلاب كنند.اين تصميمي بود كه امام گرفتند و بعد در آن سخنراني معروف شان گفتند كه عزاداري ها بايد به شكل سنتي ـ همان طور كه بود ـ مثل سابق باشد و اين ها هم مقداري جذب شدند . من يادم است ، اول انقلاب كه مردم به راهپيمايي مي رفتند ، عده اي از اين موضوع ناراحت بودند و در هيأت ها و خانه هاي شخصي شان سينه زني مي كردند و به راهپيمايي ها نمي آمدند ؛ آدم هايي كه كاملاً با صبغه مذهبي . من حتي يادم است قبل از انقلاب پدرم دستور داده بود علم و كتل و يك سري چيزها را از حسينيه محلاتي ها ، كه الآن شده حسينيه شهيد محلاتي . جمع كنند. فقط چند تا پرچم داشتند ، سينه مي زدند ، سنج و علم و بقيه وسائل را ايشان جمع مي كرد ، ومردم با توجه به جريانات روز عزاداري مي كردند.

كه زمينه اي باشد براي نيل به اصل فلسفه عاشورا.
 

بله ، و مي خوام بگويم اين اختلاف و اين تضاد درجريان بود تا اين که امام يا به اين نتيجه رسيدند يا تصميم گرفتند كه همه را به صف انقلاب دعوت كنند. كم كم ، مدتي كه گذشت ، دوباره آن جناح بر بخش هايي از مجاري فرهنگي حاكم شدند.از ديدگاه من آن تفكر اصيل ، آن جرياناتي كه آن موقع بود ،تا حدي كمرنگ شد . اوايل انقلاب از بين كتاب هايي كه مطرح بود تا مردم بخوانند، مثلاً كتاب هاي شهيد مطهري بود كه گرايش هاي فلسفي و منطقي به مسائل روز داشت . كتاب هاي مرحوم شريعتي هم بود. جوان هاي مذهبي دنبال اين جور كتاب ها بودند . از سال 1361 به بعد ، مي بينيم كه ماجرا كم كم عوض مي شود. ديگر در كتابخانه هاي نهادي كتاب هاي فلسفي كمتر بود ، بيشتر كتاب هاي با آن گرايش به قفسه ها آمد يا نوار سخنراني مرحوم كافي . كم كم بازار سينه زني خيلي داغ تر شد تا خواندن كتاب فلسفي . مداح ها آمدند و جاي روحانيوني را كه اهل علم بودند گرفتند . روحانيون هم چند دسته هستند. روحاني مداح هم داريم. مداح ها وروحانيون مداح آمدند كه هنوز هم داستان ادامه دارد...

آيت الله طالقاني بود كه «پرتوي از قرآن» را مي نوشت .
 

اين دعواها از آن موقع بود . اين ها در اقليت بودند،حضرت امام با شاگردان شان در حوزه در اقليت بودند . من يادم است زمان شاه ،طلبه هاي طرفدار آيت الله شريعتمداري با چاقو و قمه طرفداران امام را مي زدند . با اين ها درگيري داشتند. آن ها به شدت اهل سينه زني ، ولايت و...بودند . داستاني كه هنوز هم هست . اين ها هم به شدت طرفدار ماجراي امام حسين (ع) و يزيد بودند ؛ امام حسين(ع) براي ما الگو بود ، يزيد براي مان دشمن . فلسفه وجودي زنده نگه داشتن نهضت امام حسين (ع) و دستورش در اسلام براي الگوبرداري ، همان زير بارظلم نرفتن است ، نه براي اين كه من سينه بزنم‌، گريه كنم ، بهشت بروم.اين يك فلسفه ديگر است ، آن يك فلسفه ديگراست .مي گفتند مستحب است ما عزاداري امام حسين (ع) را زنده نگه داريم ، نهضت امام حسين (ع) را يادآوري كنيم كه مسلمان ها هيچ وقت زير بار زور حاكم غاصب ظالم نروند.اين طرز تفكر اين ها بود و اين را بالاي منبرهاي شان مي گفتند ، در حرف هاي شان مي گفتند ، در اعلاميه هايش شان به صراحت مي گفتند و پاي آن مي ايستادند ، زندان مي رفتند ، شكنجه مي ديدند. پدر ما از شش سال قبل از انقلاب تا زمان پيروزي انقلاب ممنوع المنبر بود . ايشان حق نداشت حرف بزند ، چون هر موقع حرف مي زد از اين حرف ها مي زد...
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56



 

نسخه چاپی