رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج ( 2)

 رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج ( 2)
رقص و قمار و مشروب در سينماي غرب؛ از ممنوعيت تا ترويج ( 2)


 






 

مصاحبه اختصاصي ماهنامه پاسدار اسلام با دکتر مجيد شاه حسيني
 

گفت و گو از: دکتر عبدالحميد انصاري

حرف حساب کازابلانکا چيست؟
 

اين فيلم يک سال قبل از ورود امريکا به جنگ جهاني دوم ساخته مي شود، ولي آن را نگه مي دارند و در همان سال ورود به جنگ نمايش مي دهند، يعني اين قدر اين فيلم استراتژيک است. داستان فيلم چيست؟ يک امريکايي سرخورده، ولي آزاديخواه که روزگاري در جنگ هاي داخلي اسپانيا که نماد آزاديخواهي و جمهوريخواهي بين المللي (آزاديخواهي اينترناسيول) است؛ چون آزاديخواهان و جمهوريخواهان همه دنيا به اسپانيا رفتند و در خدمت جمهوري اسپانيا با نيروهاي ژنرال فرانکو و در واقع اتباع فاشيسم جنگيدند و نهايتاً شکست خوردند. يک زماني هنرمنداني مثل جورج اورول و ارنست همينگوي رفتند و در برابر ژنرال فرانکو جنگيدند و چون شکست خوردند، مدلي از افسردگيِ فلسفيِ در بخش هايي از هنرمندان به وجود آمد. مثلاً جورج اورول در کتاب درود بر کاتولونيا مي نويسد: «ما جنگ را به روسيه باختيم، چون روسيه از ما حمايت نکرد. او به اسم کمونيسم انترناسيونال به اسپانيا آمد و پشت جمهوريخواهان ايستاد و تمام ذخاير طلاي دولت اسپانيا را گرفت و به روسيه برد و ديگر هم به اسپانيا پس نداد»!
روسيه کمونيستي، نظام سوسياليستي شوروي، تمام طلاهاي امپراتوري اسپانيا را غارت کرد و استالين در قبال آن چند هواپيما که از هواپيماهاي ايتاليايي و آلماني که در اختيار فرانکيست ها بودند، بسيار ضعيفتر بودند، طلاهايشان را گرفت و پشت جمهوريخواهان را خالي کرد و روس ها تا امروز هم ذخاير طلاي آن را پس نداده اند. روس ها اول طلاها را به امانت بردند و گفتند نبايد به دست دشمن بيفتد، ولي بعد صاحب آن شدند و گفتند ما به ازاي همان هواپيماهايي که به شما داده ايم، اينها را بر مي داريم. جورج اورول از شکستي که جمهوريخواهان اسپانيا خوردند، به قدري خرد شد که رمان «قلعه حيوانات» را نوشت و انقلاب کبير روسيه را در قالب يک داستان نمادين مسخره کرد و گفت شما خوک هايي بوديد که عليه آدم ها قيام کرديد، ولي خودتان بعداً اشرافيت آدم ها را اختيار کرديد.
هنر وقتي به سمت غيرمستقيم گويي مي رود، عجيب و قابل تحليل مي شود. تبليغات را همه مي شناسند و مي توانند بپذيرند يا در برابر آن موضع بگيرند، ولي در قبال غير مستقيم گويي چنين موضعي نمي گيرند و اين اتفاقي است که در فيلم کازابلانکا مي افتد.

هنرپيشه هاي آن چه کساني بودند؟
 

اينگريد برگمن Ingrid Bergman و همفري بوگارت Humphrey Bogart. در آن فيلم ملاحظه مي کنيد که يک امريکايي بي طرف و سرخورده از جنگ داخلي اسپانيا، زده زير همه چيز و دنبال زندگي خودش رفته و در شهر کازابلانکاي مراکش، يک قمارخانه و کافه راه انداخته و چون مثل همه امريکايي هاي فيلم ها، آدم باهوشي است، براي خود اعتباري کسب کرده، معتمد محل شده و همه به او احترام مي گذارند، پول خوبي دارد و براي خودش راحت زندگي مي کند و از هر چه جنگ و آرمانخواهي، بيزار و در واقع نمادي از افکار جامعه امريکاست. در اين شرايط، باز جنگ به سراغ اين آدم مي آيد و او هر چه از جنگ فرار مي کند، جنگ از او دست بردار نيست. فيلمي بسيار عجيب و مدل موفقي از مديريت افکار عمومي در غرب است.
به هر حال اين آقاي ريک (همفري بوگارت) کافه اي دارد و کاري به جنگ ندارد تا جنگ جهاني دوم به سراغ او مي آيد. کازابلانکا از مستعمرات فرانسوي ها در افريقاست و خدا براي فرانسه استعمارگر اين طور مقدر مي کند که خودش اشغال شود. يک کشور اشغالگر، در جنگ جهاني دوم اشغال مي شود و اين از عبرت هاي جنگ جهاني دوم است که خداوند سرانجام زورمداران را عقوبت مي کند. در جنگ جهاني اول چهار امپراتوري عظيم فرو مي پاشند و در جنگ جهاني دوم هم چند کشور بزرگ و کاپيتاليست Capitalist و امپرياليست Imperialist خودشان اشغال مي شوند، مثل هلند، بلژيک، فرانسه. اينها همه مستعمرات داشتند، ولي حالا خودشان اشغال مي شوند و براي اولين بار طعم تلخ اشغال را مي چشند.
آقاي ريک در کافه اش هست، فرانسه اشغال شده، کازابلانکا مستعمره فرانسه است و همه متحير مانده اند که چه کار کنيم؟ هر چه او از جنگ فرار مي کند، جنگ به سراغش مي آيد که حق نداري اين کار را بکني، اين جنگ بين حق و باطل است، غيرتت کجا رفته؟ ارتش مستعمراتي فرانسه در کازابلانکا مانده، خود فرانسه اشغال شده، مدير اين جامعه هم ارتش مستعمراتي فرانسه است و نمي داند مي خواهد چه کار کند و گير افتاده است. در چنين شرايطي است که ريک بايد انتخاب کند که يا دولت دست نشانده نازي ها را در فرانسه تحت حکومت مارشال پتنِ Petain که در ويشي Vichi فرانسه سر کار آمده و به دولت دست نشانده ويشي معروف است، به رسميت بشناسد و بگويد ما نوکر آلمان ها هستيم و دولت دست نشانده آنها هم مدير ماست، يا به ارتش فرانسه آزاد که تحت حمايت ژنرال دوگل و در الجزاير است، تأسّي کند. هنوز ارتش مستعمراتي کازابلانکا تصميم نگرفته، از آلمان مي ترسد، چون کافي است آنها از درياي مديترانه پايين بيايند و کازابلانکا را هم اشغال کنند. از يک طرف عِرق فرانسوي هم دارند و خلاصه کازابلانکا به هم ريخته.
اول فيلم کازابلانکا نشان مي دهد همه آزاديخواهاني که آلماني ها در تعقيب آنها هستند، براي فرار از دست آلمان ها مجبورند با کشتي از درياي مديترانه عبور کنند و به جنوب درياي مديترانه بيابند و اگر زير دريايي هاي آلماني آنها را نزنند و بتوانند سالم به خاک آفريقا برسند، مستقيماً به کازابلانکاي مراکش در منتهي اليه غربي سواحل افريقا مي آيند تا از آنجا با کشتي يا هواپيما به امريکاي آزاد، بهشت عالم، جايي که هنوز جنگ نيست، بروند. بايد به آنجا بروي تا از جنگ در امان باشي. ريک در چنين شرايطي در کازابلانکا در بزرخ بلاتکليفي است و نمي داند چه کار بايد بکند. در اين شرايط يک عشق قديمي به سراغش مي آيد. خانم اينگريد برگمن يک معشوقه فرانسوي است که در گذشته نامزد او و قرار بوده با هم ازدواج کنند. با هم قرار ازدواج هم گذاشتند، ولي در روزي که قرار بوده ازدواج صورت بگيرد، اين دختر غيب شده و رفته! در اينجا همفري بوگارت، يک خانم هاويشام Havisham مذکر در آرزوهاي بزرگ چارلز ديکنز Charles Dickens است. شوهر خانم هاويشام هم او را در روز عروسي قال گذاشته و رفته و خانم هاويشام تا وقتي پيرزن شده، لباس عروسي را به تن دارد و تبديل به يک زن مردآزار شده است. در اينجا هم مردي را مي بينيم که نامزدش او را قال گذاشته و رفته و او بشدت از اروپايي ها بدش مي آيد و مي گويد اروپايي ها ناسپاس هستند. يک دختر فرانسوي به عشق اين مرد امريکايي خيانت و او را رها کرده و رفته! اين هم يکي ديگر از علل نااميدي و يأس اوست، يعني نه تنها شکست جمهوريخواهان اسپانيا که شکست عشقي هم باعث شده که او اين طور انزوا و گوشه طلبي را اختيار کند.
حالا يک روز او مي بيند که اين خانم با شوهر جديدش به نام مسيو لازلو Meusieu Lazlo از در کافه وارد مي شوند. حال عجيبي به او دست مي دهد که يعني چه؟ تو که مرا گذاشتي و با کس ديگري رفتي. حالا چرا برگشتي؟ اين منطقي است که در همه جاي دنيا فهميده مي شود. حالا او نمي داند بايد چه کار کند. جالب است اين دو نفري که نزد او آمده اند، از او کمک مي خواهند. مي فهمد که شوهر فعلي اين خانم يک زنداني فرار کرده از اردوگاه اجباري آلمان ها و يک فرد آزاديخواه و رهبر آزاديخواهان فرانسه است که اگر او را بگيرند، قطعاً اعدام خواهد شد و اين زن و شوهر او که يک قهرمان فرانسوي است دارند به سمت امريکاي آزاد فرار مي کنند و براي اين کار از او کمک مي خواهند. او هم اول فيلم مي گويد ديگي که براي من نجوشد، سر سگ در آن بجوشد. من چه کاره هستم؟ روزي که با او رفتي، بايد فکر اين روزها را هم مي کردي. اين خانم بتدريج درد دل مي کند که من در اين انتخاب اختياري از خودم نداشتم. عضو ارتش آزدايخواه فرانسه بودم و همان موقع به من ماموريت دادند و گفتند مي خواهند تو را به خاطر من بگيرند. من هم فرار کردم و به تو هم خيانت نکردم و سوء تفاهم شده. ريک مي گويد که من هيچ انگيزه اي براي کمک به تو و شوهرت ندارم. البته او به دليل نفوذي که در کازابلانکا دارد، مي تواند براي زن و شوهرش برگه عبور تهيه کند. زن يک بار او را با سلاح تهديد مي کند. ريک مي گويد مرا از سلاح مي ترساني؟ زن گريه و التماس مي کند و مي گويد بزرگوار باشد و ببخش. اگر من روزي کوتاهي کردم، تو بايد ببخشي. من الان به جوانمردي تو احتياج دارم. اگر تو به داد من نرسي، چه کسي برسد؟ و با اشک هايي که مي ريزد، دل ريک و در عين حال دل بينندگان نرم مي شود، يعني بيننده عادي جهاني ته دلش دعا مي کند که جناب همفري بوگارتِ لوتي و با مرام، دلش نرم شود و اين زن مظلوم را که شوهري مظلومتر از خودش دارد، ببخشد و به آنها کمک کند.

يک همذات پنداري شديد ...
 

قصه خيلي قوي است. ريک ناگهان تصميم مي گيرد از اين دو نفر دفاع کند و آنها را فراري بدهد. از آن طرف هم يک گردان از پيشقراولان گشتي اس.اس ها با هواپيما به کازابلانکامي آيند تا اينها را دستگير کنند و مي گويند يک آزاديخواه فرانسوي اينجاست؛ او را تحويل بدهيد تا مراتب ارادت و دوستي تان را به ارتش آلمان اثبات کرده باشيد.
ارتش آلمان نزديک و قواي بحريه آن لب آب است. ارتش مستعمراتي فرانسه همه اصل کشورش اشغال شده و ناچار است به آلماني ها احترام بگذارد و نمي داند چه کار بايد بکند. مي آيند و به ريک مي گويند هوا پس است، آلماني ها تهديد کرده اند و تو بايد اين آقا را تحويل بدهي. نماينده پليس فرانسه در کازابلانکا فردي است به نام سروان رنو Renault. او مي آيد و به ريک اخطار مي کند يا اين دو نفر را تحويل مي دهي يا در مقابل حکمي که آلمان ها داده اند، بيشتر از اين نمي شود مقاومت کرد و همه را از بين مي برند. تو بايد بين اين دو و خودت و من و همه مردم کازابلانکا يکي را انتخاب کني. ريک به روي مأمور قانوني فرانسه سلاح مي کشد و مي گويد محال است، مگر اينکه از روي جنازه من رد بشويد. مي پرسد پس چه مي خواهي بکني؟ مي گويد مي خواهم با کمک خودت آنها را فراري بدهم.
ريک اين زن و شوهر را سوار ماشين مي کند و به فرودگاه مي برد و در تمام مدت هم سلاح داخل جيبش را به سمت مأمور فرانسوي نشانه مي رود و مي گويد اگر حرف بزني تو را مي کشم. دستور بده با اين دو برگه جواز عبوري که من مي دهم، آنها را سوار هواپيما کنند تا به سمت امريکاي آزاد پرواز کنند. وقتي هواپيما بلند مي شود، گشتي هاي آلمان مي رسند و وقتي مي فهمد رهبر آزاديخواهان فرانسه در آن هواپيماست، فرمانده شان مي خواهد دستور بدهد که هواپيما را با ضد هوايي بزنند، ولي قبل از اينکه بتواند اين دستور را صادر کند، ريک او را مي کشد و عملاً وارد جنگ مي شود. در واقع با شليک آقاي همفري بوگارت، اين امريکاست که وارد جنگ مي شود و حالا وقتي افسر فرانسوي مي بيند يک امريکاي در دفاع از هموطنان او به ميدان آمده است، غيرتش به جوش مي آيد و در آخر فيلم، بطري شراب ويشي را داخل سطل مي اندازد که به معني کنار گذاشتن دولت ويشي است. افسر فرانسوي تصميم مي گيرد در کنار ارتش آزاديخواه فرانسه و در کنار امريکايي هاي قهرمان و منجي براي آزادي بجنگد! حالا کجاي اين فيلم عاشقانه است؟ تمام اين فيلم سياسي است.

در حالي که بيننده عادي اين لايه ها را نمي بيند.
 

همين طور است. و کارگردان، بازيگرها را چقدر هوشمندانه انتخاب کرده است. همفري بوگارت، بت جوانان امريکايي و طراز مرد سفيدپوست امريکايي دهه 40 است و بهتر از او را نداشتند که براي اين نقش انتخاب کنند. همفري بوگارت در اينجا نماد american white man است. اينگريد برگمن يک بازيگر اروپايي الاصل است.

ظاهراً سوئدي است.
 

اول قرار است گرتاگاربو Greta Garbo را بياورند، ولي او به عنوان يک آمريکايي شناخته شده است و اين نقش را به يک بازيگر آمريکايي نمي دهند، چون قرار است زن نماد اروپاي اشغال شده باشد، پس به يک بازيگر اروپايي الاصل با يک چهره بشدت مظلوم نياز است که نگاهش دل سنگ را هم آب کند. همان قيافه اي که براي اينگريد برگمن با يک نگاه دخترانه در فيلم گذاشته اند. در اينجا در واقع اينگريد برگمن يک دختر معصوم و کسي است که روحش از پليدي ها و پلشتي ها جداست و الان بايد به او کمک کرد، چون بدبخت است. در جاهايي از فيلم لباسي که به تن اوست شبيه لباس زنداني ها و راه راه است. نيمي از راه راه و نيمي ساده، يعني اروپاي نيمه اشغال شده. اروپايي که اگر از آن حمايت نشود، دشمن هم آن را مي گيرد و تصاحب مي کند؛ پس امريکا بيا و به داد اروپا برس!
افسر آلماني هم کنراد ويت Conrad weeth، يک بازيگر آلماني از هاليوود است. سروان رنوي فرانسوي هم فرانسوي الاصل است. خيلي جالب است که همه بازيگرها از مليت هاي درگير جنگ انتخاب شده اند. اين فيلم چه پيامي دارد؟ اين فيلم دارد مي گويد: «امريکا! امريکا! اروپاي ناسپاس بارها به عشق تو خيانت کرد. هميشه در مواقع خطر به سراغت آمد، ولي وقتي خرش از پل گذشت، تو را رها کرد. اينها درست، اما الان محتاج به مردانگي توست. يکي بايد جلوي اين دشمن را بگيرد».
عين حرف هايي که آقاي همفري بوگارت در فيلم مي زند که يکي بايد در مقابل غول آلمان بايستد و الا تا نيويورک مي آيد. حتي در فيلم، آن افسر آلماني مي گويد: «نظرت در مورد حضور ما در نيويورک چيست؟» مي گويد: «اميدوارم آن طرف ها پيدايتان نشود، چون بد بلايي سرتان مي آيد». مثل کُري خواندن دو آدم در مقابل هم، يعني به افکار عمومي امريکا مي گويد: «اميدوارم آن طرف ها پيدايتان نشود، چون بد بلايي سرتان مي آيد». مثل کُري خواندن دو آدم در مقابل هم، يعني به افکار عمومي امريکا مي گويد: «اگر بي تفاوت باشيد آلمان ها تا امريکا مي آيند، نمي ايستند، بجنبيد و کوتاه نياييد! اگر از اين موجود مظلوم دفاع نکنيد، خلاف جوانمردي و شرافت يک امريکايي عمل کرده ايد!» ديگر چه جوري بايد حرفش را بزند؟
اين فيلم در اقناع افکار عمومي امريکا براي ورود به جنگي که هيچ ربطي به امريکايي ها نداشت، موثر واقع شد. البته اين جنگ به مردم امريکا ربط نداشت، اما به سرمايه داران و يهودي ها و صهيونيست ها خيلي ربط داشت. اين قدر که اين فيلم موثر بود، مجموعه 7 قسمتي «چرا مي جنگيم؟» فرانک کاپرا و يارانش موثر نبود. اين فيلم تا اين حد قوي است که به افکار عمومي امريکا القا کرد که اگر نرويد و در اين جنگ نجنگيد، نشانه بي غيرتي و نامردي و ناجوانمردي است. ما بايد برويم و در اين جنگ شرکت کنيم.
به همين خاطر هميشه سر کلاس دانشگاه به هنگام تحليل اين فيلم مي گويم به خاطر همين چند قطره اشک و آبغوره اي که سرکار عليه خانم اينگريد برگمن در اين فيلم ريخت، ميليون ها ليتر خون جوانان امريکايي در جنگ جهاني دوم هدر رفت! او با همين چند قطره اشک قرار بود افکار عمومي امريکا را قانع کند در اين جنگي که هيچ ربطي به آنها نداشت، شرکت کنند.
اين مدل ظرفيت سينما در اقناع افکار عمومي، از زمان جنگ جهاني دوم کشف شد و امريکا بشدت از آن استفاده کرد. امريکا همين الان هم در نبردش با مسلمان ها و ايران از اين مکانيزم براي اقناع افکار عمومي براي تصميمي که امريکا عنقريب خواهد گرفت، خيلي استفاده مي کند. سينماي امريکا هميشه به استقبال سياست هاي آتي آن مي رود. اگر سينماي امريکا را درست رصد کنيد، از مدل چينش سينما مي توانيد حدس بزنيد که احتمالاً طي دو سه سال آينده، امريکا چه گزينه هاي محتملي را در سياست خارجي اش پيش رو خواهد داشت.

مثل همين قضيه 2012
 

بله، دقيقاً مي توانيد حدس بزنيد که احتمالاً گزينه هاي بعدي امريکا چيست؟ البته اگر بتواند انجام مي دهد و اگر نتواند انجام نمي دهد، ولي سياستش را از مدل اقناع افکار عمومي که معمولاً سينما به استقبال آن مي رود، مي توانيد حدس بزنيد.
به هر حال کازابلانکا نشان داد که يک فيلم عشقي در تاريخ سينما نيست. اصلاً مثلث عشقي در تاريخ سينما از اينجا باب شد. اينجا را ببينيد که مثلث وار ايستاده اند، رقابت دو مرد بر سر يک زن يا رقابت دو زن بر سر يک مرد، در سينماي دراماتيک و ملودرام واژه اي به نام مثلث عشقي triangle love از اينجا آمده است. فيلم خيلي موثري در تاريخ سينماست، ولي بيشتر از اينکه يک فيلم رمانتيک باشد، در واقع يک فيلم سياسي است. جالب است بدانيم قد آقاي همفري بوگارت از قد خانم اينگريد برگمن خيلي کوتاه تر بود و مثلاً تا شانه اش بود. يک مرد کوتوله و يک زن بلند قد اسکانديناوي. در اين فيلم در همه جا قد بوگارت از برگمن بلندتر است، چون زير پاي ايشان چهارپايه مي گذاشتند که در توشات ها اين مرد امريکايي از زن اروپايي کوتاهتر نباشد و موضع استعلايي ايشان حفظ شود. مي خواستند صلابت يک مرد ايده آل امريکايي را به رخ بکشند. خيلي فيلم عجيبي است. در اين فيلم عجيب شما مثلاً در مورد همان لباس راه راهي که به آن اشاره کردم، مي خواهد اين گونه القا کند که اگر دير بجنبيد، تمام لباس اين خانم راه راه مي شود. چه معصوميتي هم در چهره ايشان گذاشته است که بيننده تحت تأثير قرار بگيرد و به اين نتيجه برسد که نکند همه اروپا اشغال شود!. ضمن اينکه مي خواهد بگويد که اگر تو به اروپا کمک نکني، از دست مي روي و نابود مي شوي.
بعد از آن همفري بوگارت يک افسر جنگي مي شود، يعني در تمام سال هاي 1942 تا 1945 در تعداد زيادي از فيلم هاي جنگي نقش ناخداي کشتي، خلبان جنگي و دلير امريکايي را که وارد جنگ شده است، ايفا مي کند.

يعني آن نقش را ادامه مي دهد؟
 

بله، آن کاراکتر در فيلم هاي بعدي هم تکرار مي شود. مثلاً فيلمي است به نام Chain lighting زنجيره نوراني يا تنوير زنجيره اي که مدلي از فيلم هاي قهرمانه خلباني امريکاي حين جنگ است.

زنجيره نور ...
 

بله، گاهي وقت ها قهرمان فيلم به مقام جانباري مي رسد. مثلاً همفري بوگارت جانبار، همفري بوگارت خلبان، همفري بوگارت رزمنده، همفري بوگارت مسلسل چي، چون طراز انسان متعهد و مسئول امريکايي است. همين تعريف را در مورد زن جامعه امريکا دارند. گرير گارسون نقش زني را دارد که در پشت جبهه، در خدمت خانواده است، دل رزمندگان را گرم مي کند، شوهرش به جبهه رفته و او مواظب است، پسرش را به جنگ مي فرستد، آموزش فرزندان را تکفّل مي کند. مدلي از ساده زيستي و آرمان گرايي حين جنگ را در رفتار بازيگران مي بيند و از آن مهمتر روحيه دادن آنها پشت جبهه.
اشاره کردم همفري بوگارت ذاتاً يک بازيگر قد کوتاه است. وقتي بين همه بازيگران نگاه مي کنيد مي بينيد که همفري بوگارت قد بلندي ندارد، ولي در آن فيلم قد بلندتر از اينگريد برگمن است. اين بازيگر عملاً نمادي از انسان متعهد و مسئول مي شود. جالب است که در امريکا بازيگران زندگي ولنگارانه اي دارند، مدام طلاق مي گيرند و ازدواج مي کنند و فساد اخلاقي دارند. چند زوج در سينماي امريکا هستند که عين مدل هاي ما تا آخر عمر با هم زندگي مي کنند، هر دو بازيگرند، بشدت مشهور و هر دو به هم وفادارند و به پاي هم مي نشينند تا يکي بميرد. يکي از اين زوج ها همفري بوگارت و همسر واقعي اش خانم لورن باکال Loren Bakal هستند. پس در جامعه امريکا هم او را به عنوان يک آدم متعهد و مسئول مي شناسند، آدمي که به ارزش هاي اخلاقي پايبند است و تا پايان عمر که سرطان مي گيرد و مي ميرد، همسرش با او زندگي مي کند. در واقع اينها نماد وفاداري هستند و در ارزش هاي اخلاقي در امريکا اينها را خيلي پاس مي داشتند.
به همين دليل، بوگارت طراز بازيگر امريکائي در جنگ جهاني دوم مي شود، يعني آدرس کسي را مي دهند که فيلم پارتي هايش بيرون نيامده، لغزش اخلاقي آشکار نداشته و به او مي آمده که در نقش هاي ارزشي و آرماني بازي کند.
به محض اينکه جنگ تمام مي شود، در سينماي امريکا موج سوسياليست و کمونيست شدن بازيگران امريکايي پيش مي آيد. از آنجا که کمونيسم مرام روشنفکري بعد از جنگ است، تعداد زيادي از هنرمندان، نويسندگان و بازيگران هاليوود به اين مرام تمايل پيدا مي کنند، ولي نه اينکه بروند و واقعاً کمونيست بشوند؛ فقط مي گويند موج چپ وارد هاليوود شده است و اين دومين تهاجم فرهنگي جدي است که آمريکايي ها احساس مي کنند و موج سانسور جديد در دهه 40 و اوايل دهه 50 به آمريکا مي آيد.
اين بار سناتور ديگر امريکا به نام سناتور جوزف مک کارتي Joseph Mc. Cartie مسئول سانسور سياسي و کمونيسم زدايي از هاليوود مي شود که اين مقطع بدي براي تاريخ سينماي امريکاست. سناي امريکا يک آدم جلاد را به هاليوود فرستاده است و مي گويد هر جا حرکت سرخ ديدي، با آن برخورد کن، اگر آدم ها به خطاهايشان اعتراف کردند که هيچي، اگر اعتراف نکردند، بايد براي هميشه از صحنه سينما خداحافظي کنند و بروند. چه کساني را در اين دهه که به دهه مک کارتيزم معروف است، از سينماي امريکا بيرون مي اندازند؟ چارلي چاپلين، غول سينماي امريکا، يک آدم يهودي الاصل که تا مدت ها نماد و نقش يهودي سرگردان را در فيلم ها ايفا مي کرد، به جرم اينکه فيلم هايت نيش و کنايه هاي سياسي دارد که پرش پر کاپيتاليسم امريکا را مي گيرد، سرخ هستي و به همين تهمت، او را براي هميشه از امريکا اخراج و به خاک امريکا ممنوع الورود کردند. چارلي چاپلين در خاک اروپا مرد و جنازه اش را هم دزديدند.

و ظاهراً به لندن بردند
 

شما يادتان هست که آن موقع چه برخوردهايي با اينها مي شود. همفري بوگارت، کسي که قهرمان و نماد امريکاست، خانه نشين مي شود.

به دليل همان اتهام چپ و حرف ها؟
 

بله، يک دفعه به او مي گويند تو چپ هستي و بنشين خانه و ديگر کار نکن. او سرطان گرفت و در غربت مرد. همسرش، لورن باکال، تا روز آخر عمر با او بود و به او وفادار ماند. هاليوود بسياري از بازيگران مشهور را مثل آشغال دور مي اندازد. اين نشان مي دهد که مديريت و سانسور سياسي چقدر در آن جامعه جدي است.

پس چه مي شود که اين دفعه اين سانسور با سانسور قبلي که سناتور ادوارد هيث انجام مي دهد، اين قدر فرق دارد؟
 

آن سانسور اخلاقي و اين سانسور سياسي بود. در اينجا جامعه امريکا از تهاجم فرهنگي سياسي روس ها ترسيده است، چون به ظرفيت سينما به عنوان رسانه واقف است و مي گويد سرخ ها دارند رسانه ما را از ما مي گيرند.

يعني مردم سياست و تغيير سياسي را قبول مي کنند و جامعه سينمايي آن را مي پذيرد، ولي تغيير مسائل اخلاقي را نمي پذيرد و با شکست مواجه مي شود؟
 

شايد به اين دليل که بعد از جنگ جهاني دوم مردم از کاپيتاليسم و مناسبات سياسي حاکم بر جامعه خسته اند. بعد از هر جنگي موج يأس مي آيد. اخلاق جزو فطرت بشر است. ما قطرتاً دوست داريم اخلاقگرا باشيم، ولي فطرتاً که دوست نداريم کاپيتاليسم باشيم. تمام برد سوسياليسم در دهه 40 به واسطه شعارهاي عدالتخواهانه اش است و مي گويد بايد عدالت باشد. اين تزوير سوسياليستي است که اين قدر اينها را يک دفعه بعد از جنگ پيش مي اندازد و اقلاً نيمي از دنيا را مي گيرد. روسيه شوروي در جنگ تا مرز سقوط رفت، ولي از فرداي پيروزي در جنگ ابرقدرتي شد که نيمي از دنيا را در اختيار داشت و تا پايان جنگ سرد، مزاحم جدي امريکايي ها بود؛ پدر امريکا را درآورد و در دو جنگ عظيم، يعني جنگ کره و جنگ ويتنام تقريباً امريکا را شکست داد.
اتحاد جماهير شوروي سوسياليستي با کسي شوخي نداشت و يک ابرقدرت بود. اين قدرت، مرامي به نام کمونيسم انترناسيونال را در دنيا باب کرد، يعني انسان هاي جهان وطني و کمونيست که هيچ حرفي از ميهن پرستي در آنها نيست. اينها رسالت پرستند. نماد و شهيدشان شخصي به نام ارنستو چه گوارا Ernesto Che Goara است، چريک آرژانتيني الاصلي که در انقلاب کوبا دخالت داشت و در واقع يکي از ستون هاي انقلاب کوبا بود و مي رفت تا در کل امريکاي لاتين انقلاب کند که در بوليوي کشته شد، يعني يک انسان جهان وطني.
کمونيسم اين مدل از مرام را براي جوانان آرمانخواه دهه 50 و 60 تعريف مي کند. پس چرا جوانان خسته از مناسبات اقتصادي غرب به اين مرام روي نياورند؟ اين مرام کاملاً با رويکرد عدالتخواهانه آمد. اينها در ايران بعد از جنگ جهاني دوم چقدر يارگيري کردند. حزب توده يک واقعيت و تهديد مجسم بود. بنابراين اينها پيش از اينکه در دنيا صبغه ماترياليستي داشته باشند، صبغه فرهنگي و ژست عدالتخواهي داشتند و اين بشدت بعد از جنگ جواب مي داد.
ارکان نظام سرمايه سالاري با اين تفکر عدالتخواهانه ولو از نوع معوج و سوسياليستي اش مي لرزيد و امريکاي ها اين را تحمل نمي کردند که روس ها روي مهمترين رسانه کشورشان، يعني هاليوود دست بگذارند. همين نشان مي دهد سينما اقتصاد نيست، چون روس ها هيچ وقت نمي توانستند اقتصاد هاليوود را به دست بگيرند. اقتصاد هاليوود دست امريکايي ها و يهودي ها بود، ولي داشتند پيام هاي فيلم ها را مي دزديدند، يعني روي تعدادي فيلنامه نويس کار کرده بودند که اينها پيام هاي خاص چپ ها را در فيلم ها مي آوردند. امثال بيلي وايلدر Billi Wilder، ويليام وايلدر Wiliam Wilder، ريچارد بروکس Richard Brox که در موج مک کارتيزم، پدر همه اينها را درآوردند، آنها در دادگاهي و به زندان، تبعيد و محروميت از کار محکوم کردند. اصلاً شوخي نداشتند. امريکا در آن مقطع نشان داد چقدر بي رحم است. جاهايي ليبرال دموکراسي اوج وحشت و توحش خود را در قرن بيستم نشان مي دهد. اوج توحش فرهنگي را در مک کارتيزم و اوج توحش انساني را در جنگ بوسني مي بينيد. همين که فهميدند ممکن است يک دولت اسلامي در قلب اروپاي متمدن ايجاد شود، با آن خشونت، مسلخ به راه انداختند. ذات ليبرال - دموکراسي در چنين جاهايي است که نقابش را بر مي دارد و خود را نشان مي دهد. يکي از جاهايي که اوج اين خشونت بروز کرد، در بحث مک کارتيزم است، يعني اصلاً تحمل نمي کردند که کسي بيايد و در فرهنگ امريکايي نفوذ کند. حالا اگر همفري بوگارت هم قرباني بشود، مهم نيست.

برخي از تحليلگران حوزه سينما، سينما را انعکاس واقعيات موجود جامعه يا واقعيات در شرف زايش مي دانند، يعني هر دو حالت را ترسيم مي کنند.
 

بله، آينه وضع موجود و آينه وضعي که دارد مي آيد و يک جور کوئيويو Quiveiw است.
و ابروهايش نمايان است.اگر اين را حداقل به عنوان يک نگاه و تحليل بپذيريم، وضعيتي که در آمريکا توصيف مي کنيد، سناتوري که از جانب کنگره مامور مي شود و به آنجا برود و آن خشونت هاي بسيار عجيب و غريب را در حوزه هنرمندان انجام بدهد، آيا فکر مي کنيد اين کار بدون زمينه هاي اجتماعي، شدني است؟ يعني به صرف اينکه کنگره اين را مي خواهد، اگر زمينه هاي اجتماعي اش فراهم نباشد، جامعه هاليوود اين برخورد خشن را مي پذيرد؟ اساساً جامعه آماده پذيرش چنين نگاهي هست و مي خواهد نگاه معارض اين را حذف کند و منتظر يک منجي است؟
در مورد دوم امر، فطري نيست، ولي در مورد اول، اخلاق امري فطري است و جامعه امريکا بشدت رعايت اصول اخلاقي را مطالبه مي کرد. در دهه 20 جامعه امريکايي تحمل نمي کرد که آن صحنه ها را روي پرده سينما ببينند، در واقع همه همداستان شده بودند که بايد در سينما اتفاقي بيفتد. اما در دهه 50 جامعه امريکا خيلي موزاييک شده، يعني از عرصه جنگي بيرون آمده که ظاهراً فاتح آن است، ولي با ميراثي از مسائل جهاني. حالا امريکا بايد در تمام دنيا سرباز داشته باشد. ژنرال مک آرتور Mc Arthur ظاهراً جنگ ژاپن را برده است، ولي نيمي از ارتش امريکا را در هند و چين و شرق آسيا و خاک ژاپن و جزيره اوکيناوا نگه داشته است، يعني بسياري از جوانان امريکايي بعد از جنگ به مملکتشان بر نمي گردند، چون ژاندارم دنيا شده اند. الان قسمت عمده اي از مستعمرات هلند، فرانسه و بلژيک در اختيار امريکاست. حتي انگلستان و مثلاً سنگاپور و جاهايي که متعلق به انگلستان بوده اند، تا مدتي آمريکا اداره اش مي کند، چون ژاندارم دنيا شده است و اين تجربه اي بود که امريکا قبل از جنگ جهاني دوم نداشت، چون اصلاً مستعمرات نداشت. حالا ارتش او در تمام دنيا حضور دارد و ژاندارم دنياست. اين مسئله، بار و سنگيني عجيبي روي افکار عمومي امريکا آورد که بي تأثير نبود. وقتي جنگ تمام شد، سربازان به مملکتشان برگشتند، ولي دو ابر قدرت هستند که همه سربازانشان را به کشور بر نمي گردانند، يکي شوروي و ديگري امريکا. روس ها کلاً در اروپاي شرقي ماندند و پايگاه زدند و هيچ وقت بيرون نرفتند. از آن طرف به جزاير کوريل ژاپن و از اين طرف به ايران حمله و اينجا را اشغال کردند. آنها مي خواستند شمال ايران را از آن جدا کنند؛ پس تعدادي از سربازان روس به وطنشان برنگشتند و تعدادي از سربازان امريکايي هم در مستعمرات ماندند. حتي انگلستان، مهمترين مستعمره خود - هند را بعد از جنگ تقريباً با مبارزاتي که گاندي کرد، از دست داد و در واقع در همان ده سال اول از هند رفت. حالا امريکاست که صاحب مستعمرات جهاني شده و همين مسئله، نارضايتي هاي اجتماعي ايجاد مي کند. در اينجا ديگر مردم نمي آيند ضرورتاً به نفع مرام کاپيتاليسم موضع بگيرند؛ ضمن اينکه شعارهاي عدالتخواهانه روس ها بشدت جذاب است. سنديکاهاي کارگري امريکايي در اين دهه بسيار فعالند. موج کارگري و کارگردوستي در امريکا در آن دهه دارد باب مي شد. مدلي از کمونيسم کمبريجي از اروپا وارد امريکا شده و اصلاً نظام روشنفکري هاي دنيا چپ است. معمولاً روشنفکر راست افراطي نداريم، و در همه جاي دنيا روشنفکرها چپ هستند. موج روشنفکري جهاني هم چپ است و روشنفکران امريکايي هم چپند. طبعاً همه اينها دست به دست هم مي دهند که قسمتي از جامعه امريکا نه در نگاه سياسي، بلکه در نگاه فرهنگي و ارزشي تحولات سوسياليستي پيدا کند. البته امريکا هميشه تعدادي کابوي Cow boy و Red neck داشته است که معتقدند فرهنگ امريکايي ما از همه چيز بهتر است و هيچ فرهنگ تهاجمي حق رخنه به سرزمين ما را ندارد. ممکن است در دل اينها موجي از تقابل ايجاد شده باشد و به کنگره فشار آورده باشند که مواظب باشيد که ما بايد امريکا را نجات بدهيم. ريچارد نيکسون Richard Nixon يکي از اينهاست. اينها دادگاهي عين دادگاه انقلاب ما تشکيل مي دهند. دادگاه يا کميته کشف فعاليت هاي ضد امريکايي. آقاي ريچارد نيکسون يکي از قاضيان آن کميته است. اين فرد بعداً رئيس جمهور آمريکا مي شود، اما آن موقع يک سناتور است.

اسم آن کميته چه بود؟
 

- کميته کشف فعاليت هاي ضد امريکايي. اينها پيشنهاد مي دهند که هر شب در تلويزيون امريکا که در دهه 50 ايجاد شده است، يک کشيش سخنراني کند و ارزش هاي ديني را براي جامعه بگويد. اينها اتفاقات بديعي در جامعه امريکا هستند. معتقدند که بايد در همه دانشگاه ها حضور داشته و مواظب حرف هاي عدالتخواهانه باشيم. پشت چهره هر هنرمند، ولو مشهور و محبوب ممکن است يک کمونيست بالقوه پنهان شده باشد! کمونيست ها را پيدا کنيد. اينکه کمونيست ها درصدد دستيابي به سلاح اتمي اند و عنقريب خاک امريکا را بمباران اتمي خواهند کرد. به داد برسيد! يعني مدام تئوري توطئه و تئوري توهم توطئه که ما هميشه بدان متهميم، در حالي که بيش از همه خود امريکايي ها به آن مبتلا هستند. اينها جامعه را در دهه 50 اين طوري مديريت مي کند و تا دهه 70، يعني 20 سال بعد بعضي از اين بازيگرها ممنوع الفعاليت شدند. به دالتون ترومبو Dalton Trombo تا دهه 70 اجازه فيلمنامه نويسي نمي دهند. بعد از اينکه اين موج مي گذرد، عده اي مي آيند و مي گويند اين چه بلايي است که سر ما آورديد؟ اين نشان مي دهد که جامعه امريکا نسبت به هنرمندان چقدر بي رحم است. برعکس آنچه ما در سرزمينمان فکر مي کنيم، وقتي جنگ مي شود يونيفورم نظامي تنشان مي کند و مي گويند بفرماييد جبهه! حرف ديگري نداريم، بفرماييد جبهه و فعلاً آنجا را دريابيد.
به نظر مي رسد آمريکا جامعه اي است که وقتي زمانش برسد، هنرمند را سرباز مي کند و وقتي هم لازم باشد هنرمند را خائن مي کند و همان سرباز قهرمان به جبهه رفته، خائن مي شود! و براحتي او را از عرصه رسانه حذف مي کند.
نشان مي دهد چقدر مناسبات سينمايي و فرهنگي در جامعه امريکا برده وار است. اصلاً با آنچه که در جامعه ماست قابل قياس نيست. سينماي امريکا به کسي رحم نمي کند و با کسي تعارف ندارد. به محض اينکه احساس کند خطري هست، يک هنرمند خادم، يک شبه خائن مي شود. قهرمان ملي و طراز مردان امريکايي در دوره جنگ که بارها نقش هاي ميهن پرستانه ايفا کرده است، يک دفعه حذف مي شود. مشهورترين بازيگر و کارگردان تاريخ سينما يعني چارلي چاپلين که از ملکه انگليس لقب سِر (sir) گرفته، ضمن اينکه يهودي هم هست و از نظر آنها اين همه نقاط مثبت دارد، از امريکا اخراج مي شود و او را به آن کشور ممنوع الورود اعلام مي کنند. آن جامعه تعارف ندارد. وقتي بحث مديريت فرهنگي پيش بيايد، بشدت دگم، سخت و بي رحمانه عمل مي کند. اصلاً در ساحت فرهنگ جامعه امريکا چنين شوخي هايي نيست.
منبع: پاسدار اسلام، شماره 349



 

نسخه چاپی