در حال کودکي

در حال کودکي
در حال کودکي


 

نويسنده: ابو تراب خسروي




 
بر اساس روايتي از شيخ اشراق
سال ها قبل هنگامي روزي از در خانه بيرون زدم و بي هدف رفتيم تا وقتي که گروهي کودک هم سن و سال خود را ديدم که به جايي مي رفتند. تا آن روز جمعي کودک هم سن وسال خود نديده بودم. پرسيدم:«کجا مي رويد؟»
گفتند:«براي درس به مدرسه مي رويم!»
پرسيديم:«درس چيست؟»
گفتند:«نمي دانيم، بايد از آموزگار بپرسيم» و بعد راهشان را گرفتند و رفتند. آنجا ايستاده بودم، پيش خود مي گفتم درس چيست، کاش با آنها مي رفتم براي درس! به دنبالشان رفتم، از کوچه هاي زيادي گذشتم،ولي پيدايشان نکردم. مرد جواني را ديدم که چتر بسته و کيف دستي سياهي در دست هايش، داشت با شتاب به جايي مي رفت. گفتم:«هي آقا، عده اي بچه هم سن و سال مرا نديدي که به مدرسه مي رفتند؟»
گفت:«نديدمشان ولي مي دانم چه کساني را مي گويي، مي شناسمشان، آنها دانش آموزان من هستند، من هم آموزگارشان.»
گفتم:«ممکن است براي من هم درس بگوييد.»
عجله داشت ولي سري تکان داد و بر سکوي جلو خانه اي نشست و دفتر و مدادي از کيفش بيرون آورد و چيز هايي براي خواندن بر اولين صفحه اش نوشت و گفت:«براي امروز کافي است.»
دفتر و مداد را داد و گفت:«برو همان طور که خواندم و نوشتم بخوان و ياد بگير، فردا پيدايم کن تا بيشتر به تو بياموزم!»
به خانه رفتم و همه آن روز را همان طور که گفته بود خواندم و نوشتم. فرداي آن روز هم رفتم به همان حوالي و به رهگذران مي گفتم من به دنبال مردي مي گردم که ديروز براي من جمله هايي را نوشت، مي گفت آموزگار است و به بچه هاي همسال من درس مي دهد.
مردم هم سرشان را به نشانه بي اطلاعي تکان مي دادند و مي گفتند در اين حوالي که معلم يکي دو تا نيست و مي گفتند تا اينکه مرد بلند قدي که موهاي جو گندمي داشت گفت:«آموزگاري را که مي گويي نمي شناسم ولي من هم آموزگارم و حاضرم مثل او برايت چيزهايي بنويسم.»
بر سکويي نشست و دفتر و مدادم را گرفت و چيزهايي نوشت و گفت:«برو اينها را ياد بگير، فردا پيدايم کن تا باز هم برايت جملات تازه بنويسم.»
و من باز هم به خانه رفتم و شروع به ياد گرفتن آن جملات کردم و فرداي آن روز براي پيدا کردنش از خانه بيرون زدم و دوباره از رهگذران سراغ آموزگاري با مشخصات او را گرفتم که ديروز جملاتي را برايم نوشته بود. هيچ کس او را نمي شناخت. حتي کسي هيچ مدرسه اي را در آن حوالي سراغ نداشت ولي مرد کوتاه قدي با سري طاس که حاشيه سرش خاکستري بود گفت:«پسر جان در اين حوالي هيچ آموزگاري پيدا نمي شود جز من که خانه ام دو سه کوچه پايين تر است و حاضرم براي تو دنباله سر مشق هايي که برايت نوشته اند بنويسم و دوباره او هم بر همان سکو نشست و جملاتي ديگر نوشت. آن روزها گذشت و هر بار آموزگاري در شمايلي ديگر نمايان مي شد که بر سکوي همان خانه مي نشست و بر ورق هاي دفترم چيزهاي تازه مي نوشت و ديگر هرگز نمي ديدمش. تا وقتي که من به مردمي بدل شده بودم که فکر مي کردم همه چيزهاي دنيا را از برم و به دنبال آموزگاري در دنيا مي گشتم تا چيز تازه اي برايم بنويسد که نخوانده باشم ولي هيچ جا نبود، هيچ جايي نمي يافتمش. هر بار در شهري بودم تا نشاني آموزگاري را بيابم که چيزي برايم بنويسد که هرگز نخوانده و نشنيده باشم. شبي درمسافرخانه اي به مسافري که هم اتاقي من بود گفتم:«به دنبال مردي آموزگاري مي گردم تا هجاي تازه اي از او ياد بگيرم که تا کنون نشنيده باشم.» مرد مسافر که لهجه هراتي داشت گفت:«اتفاقاً دارم به دستبوس آموزگار سابقم مي روم.» برايم تعريف کرد که پدرش در دوره کودکي او براي کار به اين شهر آمده و دانش آموز آموزگاري شده که علاوه بر هجاهاي زنده، کلمات زبان هاي مرده را هم از بر است. مثل اين که زبان مادريش زباني باستاني است که با آن زندگي و گفت و گو مي کند، به همين علت هر بار گنجنامه اي در خاک هرات پيدا مي شود، آن را مي خواند و ترجمه مي کند. گفت:«اگر بتواني راضي اش کني مي تواند چيزهايي را به تو ياد دهد که بتواني همه علامات را روي الواح باستاني بخواني! اگر بخواهي تو را به خانه اش مي برم، حتي به او سفارش مي کنم که هر کاري از دستش بر مي آيد برايت انجام دهد.»
فرداي آن روز با هم از کوچه پس کوچه هاي قديمي شهر گذشتيم و به محله اي که از بازار سر پوشيده اي مي گذشت رسيديم. خانه آموزگار زير طاق تاريکي بود که حتي در آن ساعت روز هم لامپ نارنجي سر درش روشن بود. مي بايستي براي وارد شدن به حياط از چند پله پايين مي رفتيم. به خانه که وارد شديم مرد مسافر که راهنماي من بود دست آموزگار پيري را بوسيد که زير درخت تاکي روي صندلي چوبي کهنه اي نشسته بود. معلوم نبود چرا غبار بر سر شانه اش نشسته است. دفتر حضور و غايبي جلويش باز بود. آن قدر پير بود که ابروها و مژه هايش هم سفيد بود. عينک ته استکاني به چشم داشت و حتي وقتي ساکت بود فک هايش مي لرزيد. هنوز چند دقيقه نگذشته بود که همان طور که فک هايش مي لرزيد از من پرسيد:«حافظه ام ياري نمي کند، کدام کلاس بوديد، چه سنه اي؟ اسمتان چي بود؟»
مرد مسافر گفت:«ايشان افتخار شاگرديتان را نداشته اند. البته من شاگردتان بوده ام.» آموزگار سرش را تکان داد و گفت:«تو را مي شناسم. مگر تو ميرزا جان محمد نيستي؟» و به دنبال اسم او بود در دفتر حضور و غايبش گشت. ميرزا جان گفت:« من که مي خواستم اين رساله را خدمتتان بياورم گفتم ايشان هم بيايند، مي خواهد زبان مادري شما را ياد بگيرد.» پيچانه اي به دست آموزگار داد و او هم بي آن که به آن نگاهي بيندازد بغل دستش گذاشت. من بسته اوراق همه سياه مشق هايي را که از دوران بچگيم نوشته بودم و از کهنگي پوسيده بود، به طرفش دراز کردم. او هم با دقت از پشت شيشه هاي ضخيم عينک، ورق ها و سياه مشق هايم را بررسي کرد و سر تکان داد و آه کشيد و دست آخر گفت:«شک ندارم اين سرمشق ها را آموزگاران دوره گردي به تو داده اند که قصد گمراهيت را داشته اند! دوره کودکي و جوانيت را حرام کرده اند. به جاي آن که حالا فارغ التحصيل شده باشي، دانش آموز پيري هستي که نوشتن و خواندن حتي علائم ساده ترين هجاها را نمي داني. گمان نمي کنم حتي در يک جاده اين دنيا از علائم ساده چم و خم راه ها سر در بياوري، چه برسد به اين که بخواهي با الفباي زبان مادري من که زبان مرده اي محسوب مي شود، سمت و سوي مقصدي گمشده را پيدا کني. بنابراين تو حتي حالا که جلو من نشسته اي از جلسه غايبي! نوشته هايي که در کاغذهايت هست، سياه مشق هاي نا مفهوم يک دانش آموز عقب مانده است؛ سر مشق هايي پر از غلط هاي ابلهانه که به يک کلاف سر در گم مي ماند، که اصلاً امکان ندارد که آموزگاري بتواند يکي يکي اصلاحشان کند. حتي اگر چنين کاري بشود بايد وقت داشته باشي که صحيح هر غلط را بارها تکرار کني و بنويسي و حال اين که با موهاي سفيدي که داري، يک دانش آموز کهنسال محسوب مي شوي و گمان نمي کنم از اين وقت ها و حوصله ها داشته باشي، با اين همه کار خوبي کردي که اين جا آمدي.»
گفتم:«هر کاري که بايد انجام مي دهم، کاري به موهاي سفيد و سن و سالم نداشته باش. مرا کودکي تصور کن که دست هايش را آماده ضربات چوب خيزران آموزگاري چون تو کرده است. با همان آداب قديمي شروع کنيد. کاري کنيد که غلط هلي همه اين ورق ها اصلاح شود و از نو همه چيز را ياد بگيرم و بازخواني کنم.»
آموزگار پير گفت:«آيا آن قدر حساب ياد گرفته اي که سن و سالت را بداني؟»
گفتم:«مادرم هميشه مي گفت سال طاغوتي به دنيا آمده ام. با اين نشاني تولدم را حساب کرده ام ماه گذشته چهل و چه بسا پنجاه ساله شده ام.»
هر چند پير مرد به علت لرزشي که در فکش داشت به نظر مي رسيد صدايش در نمي آيد، يکهو طوري خنديد که صدايش مثل رعد در و ديوار را لرزاند و گفت:«با حساب سال طاغوتي تو همه اش بيست و دو سالت هست نه چهل سال. در واقع اين ناشي از عدم درک تفريق اعداد است؛ به نحوي که با يک اشتباه بچگانه 20 سال از عمر عزيزت کاسته شده بي آن که اين همه سال را از سر گذرانده باشي غبار سفيد گذشت سال ها بر سرت نشسته. بنابراين عبور سال ها فريبکارانه بر تو تحميل شده اند. سفيدي سر و مويت رد عبور آموزگاران شيادي هست که در حوالي ات پرسه زده اند و در کمينت بوده اند تا دانش آموز بي صاحبي را صيد کنند و بي آن که چيزي از روزگار بداني با اين بد آموزي ها تو را جزو عمله اکره خود جا بزنند.»
گفتم:«شايد من دانش آموز کاهلي باشم ولي عمله اکره هيچ کس نيستم و براي اين که به شما ثابت کنم مي خواهم همه سياه مشق هاي بي حاصل و هجاهاي بي معنا را از لوح ذهنم پاک کنم تا آدمي باشم به دور از هر سوء تفاهمي.»
آموزگار دقايقي به فکر فرو رفت و گفت:«مي بايستي همه آن هجاهاي معکوس و شکل فريبکارانه ي همه آن اعداد اصلاح شوند و در عوض همه نشانه هاي مورد توافق آموزگاران واقعي که شارح حقيقت هستند سر جاي آن ها قرار بگيرند. اين کاري است شبيه به جراحي؛ منتها جراح با گوشت و پوست و عصب سر و کار دارد و ما بايستي عمل جراحي را روي کلمات و اعدادي انجام دهيم که تقريباً اغلبشان در سرت مثل علف هاي هرز ريشه کرده اند و کج و معوج روييده اند! در اين سر مشق ها معناهاي کلمات جا به جا گفته شده اند. صداها در زمره گياهان قرار نمي گيرند که بذر داشته باشند يا اين که بتوان قلمه اش کرد که در سر مشق هاي تو آمده يا آنکه به دليل پستاندار بودن آدمي، زن ها به دليل شير دادن جزو گاوها و ميش ها محسوب نمي شوند. با اين همه اگر فردا بيايي، به تو خواهم گفت چطور بايد همه چيز را از نو بنويسي و بخواني.»
بعد از آن ديگر چيزي نگفت. خدا حافظي کرديم و بيرون آمديم. راست مي گفت، آن آموزگاران دوره گرد با کلمات مجعول چيزهايي سر مشق داده بودند که درس هاي نابکاري محسوب مي شد.
از وقتي از خانه آموزگار پير بيرون آمديم، ميرزا جان محمد مسخرگيش را شروع کرد. دور و بر من مي چرخيد، دست هاي بزرگش را که مثل دو کفه بيل بود، در امتداد گوش هاش مي گذاشت و زبانش را بيرون مي آورد و زواياي خنده هايش را از پايين نرمي گوش ها افتتاح مي کرد و لب هاي کلوشش را از روي کرسي بلند دندان ها برچيد و مي خنديد و مي پرسيد:«تا حالا ديده اي الاغي غمگين باشد يا مثل آدم هاي متمدن دنبال آموزگار خصوصي بگردد؟»
و قاه قاه مي خنديد. کارهاي ديگري هم مي کرد؛ با خنده مي گفت:«خيلي خسته ام. تو مثل يک الاغ کابلي نيرومندي. مرا که بسيار پروا دارم سوار بنما و تا مسافرخانه برسان.» و من آن قدر عصباني شدم که سيلي محکمي به گوشش زدم و با پاهاي بلندم دو لگد به پهلويش نواختم. نگاهي تند به من انداخت و مثل گربه دزدي قيقاج رفت و گريخت. همان طور که مي دويد گفتم:«امشب مبادا به اتاقم بيايي.»
تصميم گرفتم فردا خودم به تنهايي به حضور آموزگار پير برسم. حتي پيش بيني کردم در آن شهر آن قدر بمانم تا همه هجاهاي خواندن و نوشتنم اصلاح شود. حتي به مرد مسافرخانه چي گفتم اتاقم را عوض کند. بي آن که علت را بپرسد جاي پرتي به من داد.
از فرداي آن روز طي يک هفته حوالي خانه آموزگار پير را گشتم. شايد هزار بار در آن محله پرسه زدم و از ساکنان و رهگذران آن جا درباره آموزگار پيري که عينک ته استکاني به چشم مي زند و گنجنامه هاي قديمي را مي خواند پرس و جو کردم ولي انگار او و خانه اش را به خواب ديده ام. اغلب مي گفتند مدت مديدي ساکن آن جا هستند ولي هرگز آدمي را به عنوان آموزگار در آن حوالي نديده و حتي درباره او نشنيده اند. حتي وقتي مي گفتم همين ديروز يکي دو ساعت در خانه شان که در اين محله بود، زيارتشان کرده ام، پوزخند مي زدند و مي گفتند احتمالاً جايي ديگر بوده و اشتباهي اين جا آمده اي و اضافه مي کردند محله هاي اين شهر همه شبيه به هم هستند. به ياد مهمان نا اهل مسافرخانه افتادم و فکر کردم به نحوي از کتک کاري که با او کرده بودم معذرت خواهي کنم و راضيش کنم بلکه راه خانه آموزگار را نشانم دهد. وقتي سراغش را از مسافرخانه چي گرفتم گفت، فرداي آن روز کرايه اتاقش را حساب کرده و رفته است. وقتي ازش خواستم که اگر نشاني اي از او دارد بدهد، گفت از هرات مي آيد و مهمان فصلي مسافرخانه اش است و هر سال در چنين روزهايي مهمان مسافرخانه اش مي شود. اگر بخواهي ببينيش مي بايست سال آينده چنين ماهي اين جا باشي، احتمال ديدنش هست. چاره اي نداشتم که در آن شهر بمانم و هم چنان که به دنبال خانه آن آموزگار پير مي گردم، در انتظار ميرزا جان محمد افغاني بمانم. در همان محله اي که خانه آموزگار ناپديد شده بود اتاقي کرايه کردم و هر روز در کوچه پسکوچه هايش پرسه مي زدم. فصل تابستان گذشته بود و پاييز آمده بود. برگ هاي خشک درختان فرو مي ريختند و من همان طور به دنبال آموزگار گمشده مي گشتم. با خود فکر مي کردم همه عمرم را به دنبال آموزگاران گشته ام و هيچ کس را نيافته ام. معمولاً روزها وقتي خسته مي شدم به قهوه خانه اي مي رفتم و ساعتي مي نشستم. آن روز هم طبق معمول به قهوه خانه اي وارد شدم و جايي دور از مردم در سايه روشن نشستم. هنوز دقايقي نگذشته بود که مردي رو به رويم نشست و پرسيد:«آيا شما منتظريد؟»
گفتم:بله آقا، البته نه حالا، بايد يک سال انتظار بکشم تا کسي از هرات بيايد و مرا به جايي ببرد.»
گفت:«پس شما در انتظار يک واسطه هستيد!»
برايش گفتم در واقع در جست و جوي خانه آموزگاري هستم که در اين حوالي است ولي ظاهراً خانه و صاحب خانه هر دو خود را از چشم من پنهان کرده اند.
گفت:«براي کسي که جست و جو مي کند، هيچ چيز نمي تواند تا ابد پنهان باشد.»
و گفت:«من آموزگار پيري را مي شناسم که خانه اش در مجاورت همين قهوه خانه است.»
به دنبالش به در خانه اي که مي گفت رفتيم. ظاهراً او وظيفه داشت مرا به آن جا برساند و برگردد که ديگر نديدمش! زنگ در را که به صدا در آوردم در گشوده شد و صدايي شنيدم که گفت:«وارد شو!»
و من از پله ها پايين رفتم و به حياط رسيدم و معلم پير همان جا زير درخت تاک نشسته بود. انگار در طول اين چند ماه از جايش تکان نخورده باشد!
گفت:«شنيده ام به دنبال من مي گردي؟»
گفتم:«همين طور است»
گفت:«يادت باشد، وقتي که براي امري خصوصي به جايي مي روي نبايد نا اهل را با خود همراه ببري! اين دوره سرگشتگي جزاي آن رفتارت بود.»
گفتم:«من بارها از جلوي اين خانه گذشته ام، چرا هيچ کس خانه شما را به من نشان نداد؟»
گفت:«به اين علت که ما به سايه روشن ها گفته بوديم ما را از نگاهت در امن دارند که سخت مشغول بوديم. همين که از کار فارغ شدم قاصدي فرستادم تا راه را نشانت دهد.»
بعد درباره سياه مشق هايم گفت و دوره دانش آموزي من آغاز شد. معلم پير از همان روز شروع کرد به اصلاح جملات غلط چيزهايي که آموخته بودم. هر روز مثل کودکي که به مدرسه مي رود، سر درسش مي رفتم و او هر چيزي را هجا مي کرد و معناي واقعيش را مي گفت و درباره آموزگاران شياد مي گفت:«رودررويي با آن ها شبيه به اين است که فيتيله چراغي را به جاي اين که در روغن قرار دهي در آب بگذاري؛ معلوم است که آن چراغ هيچ گاه روشن نخواهد شد.»
و من هر روز سؤالي مي کردم و موعظه مي کرد:«آمدن من به نزد او همان مراجعه بيماري است که به نزد پزشکي آمده. تو سال ها اسير نابکاراني بودي که تو را به بيراهه کشانده بودند.»
هر باراز چيزي مي گفت و مثالي مي زد . از کرم شبتاب مي گفت که فقط شب ها براي پرسه و گردش به صحرا مي رود، به اين دليل که فکر مي کند نيازي به خورشيد ندارد، در حالي که نورش از گياهي است که با آن تغذيه مي کند و آن گياه نور را از خورشيد مي گيرد و در خود ذخيره مي کند. همچنين از گاوي مي گفت که شب ها از دريا به ساحل مي آيد و در نور گوهر شب چراغ چرا مي کند و گوهر شب چراغ را بر خورشيد ترجيح مي دهد و نمي داند که گوهر شب چراغ هم نورش را ازخورشيد هديه مي گيرد و هم مي گفت که همه چيزهاي درخشان نورشان را از خورشيد مي گيرند اما مضحک آن که خود را بي نياز از خورشيد مي دانند و هرگز نخواهند دانست بي نور خورشيد تاريک تاريکند. براي توصيف خورشيد باغباني را مثال زد که باغ انگور دارد و چنان چه خوشه انگوري به گدايي دهد، بر سر گدا منت مي گذارد و حال آن که خورشيد هر بار به باغبان همه انگورهاي باغ را هديه مي دهد و بر سر باغ و باغبان منتي ندارد؛ و نيز از دنياي خواب ها گفت که عين آن جهان است که هر کس خواب مي بيند که صاحب چيزي شده، در بيداري اين دنيا چيزي از دست مي دهد، زيرا جان آدمي خواب مي بيند و جان آدمي در خواب آن جهان همه وسايلش را مي دهد تا سبک و رها شود و به آن جهان رود. همچنين از شکل هجاهاي هم آميخته بدن هاي خاکي زن ها و مرد ها مي گفت که چطور لذت در عمق خاکي تن ريشه دارد که کنده مي شود و مقايسه اش مي کرد با لذت آميختن در آن جهان، که واسطه اي از جنس خاک نيست!
روزي که درباره شکل پايکوبي و حرکت هاي تن خاکي در آن پرسيدم گفت:«جان مثل فواره اي مي خواهد از تن بجهد ولي هنوز به تن خاکي بسته است و اجازه رها شدن ندارد و تن خاکي ناگزير در هجاهايش به صداي ساز مي پيچد و رقص رفتار پنهان جان را به هنگام گريختن از جسم خاکي نمايش مي دهد.» حتي از دست افشاندن گفت:«تکاپوي جان است در شکل رفتار دست ها تا لحظه اي پيش تر از تن رها شود و برود.» من کلمه به کلمه همه آن سر مشق هاي دوباره را در شکل رقص و دست افشاني تن خاکي بارها مي نوشتم تا او هر واژه کج و کوژ مرا اصلاح کند و دوباره برايم بنويسد تا من بنويسم و هر کلمه را با هجاهاي او برقصم و دست افشاني کنم، بارها تا شکل غلط رفتار کلمات و هجاها از رفتار دست هام بر خاک بيفتد و گم شود و کلمه ها و سر مشق هاي تازه اين رقص و دست افشاني که مي گفت ملکه زبان و رونويسي هايم باشد.
منبع:داستان- خردنامه ش-61




 

نسخه چاپی