پيرهاي استخوان دار، استخوان هاي لاي زخم

پيرهاي استخوان دار، استخوان هاي لاي زخم
پيرهاي استخوان دار، استخوان هاي لاي زخم


 





 
گزيده اي از نامه آل احمد به جمالزاده به انتخاب محمد طلوعي
نامه جلال به جمالزاده پاسخ نسلي به نسل ديگر است، پاسخ در خانه ي بلا مانده به عافيت رفته است، پاسخ ادبيات تجربه گر است به ادبيات يکجانشين و همه اين ها نيست. نامه جلال به جمالزاده نثرش آدم را مي گيرد، بي پردگي اش آدم را مي گيرد، صراحتش آدم را مي گيرد و همه اين ها نيست. نامه جلال به جمالزاده نامه اي است که آدم دلش مي خواهد خودش نوشته باشد و نمي دانم 20 سال ديگر که جلال جاي جمالزاده آن نسل کهنه بود و آن به عافيت نشسته بود و اگر نمي مرد آن يکجانشين شايد، دلش مي خواست کسي اين جور نامه اي برايش بنويسند، دلم مي خواست کسي اين جور نامه اي برايم بنويسد؟ و همه اينها نيست، عوض کردن جاي گيرنده و نويسنده آن قدرها شدني نيست، جلال عاقل تر بود و زودتر از آن که عافيت گزين و کهنه و يکجانشين شود مُرد، هميشه جلوتر از زمانش بود انگار و همه اين ها نيست.
نامه جلال به جمالزاده، نامه اي است که اگر نبود هيچ نمي فهميديم ادبيات مثل کشتي کسوت ندارد و نويسنده به خاطر موهاي سفيدش نويسنده تر نيست. اگر قلمي کُند شود، اگر داستاني نخواندني باشد، اگر جذابيتي نباشد در نوشته هاي کسي که سال ها مي نويسد، يک تازه بار بسته، جوري مي تواند نسخه آن کهنه نويسنده را بپيچد که کل نوشته هاي آن کهنه نويسنده تاريخ ادبيات شود. نامه جلال، در تمام مدت نوشته شدن براي خواندن ماها نوشته شده نه فقط براي جمالزاده. بيشتر از نامه اي است که نويسنده اي به نويسنده اي، از آن نامه هاست که آدم دلش مي خواهد خودش نوشته باشد.
آقاي جمالزاده
اخير قلم رنجه فرموده بوديد و درباره«مدير مدرسه» اين فقير-که در واقع چيزي جز مشتي در تاريکي نبود- در آخرين شماره راهنماي کتاب(1)، مطالبي نعت آميز منتشر کرده بوديد. از اينکه آن جزوه بسيار مختصر، سرکار را به چنين زحمتي واداشته است، بسيار عذر مي خواهم. پيداست که در سن و سال شما، نشستن و ده يازده صفحه، درباره آدمي ناشناس که نه کاره ايست و نه اگر ناني به او قرض بدهي، روزي روزگاري پس مي تواني گرفت، کار ساده اي نيست. فداکاري مي خواهد و همت و قصد قربت و دست آخر دور انديشي. و شما بهتر ازين فقير مي دانيد که همين همت ها و قصدهاي خالي از اغراض است که کسي را به چيزي يا به کاري، دلبسته مي کند و دست کم، در تاريکي ذهن آدم بدبيني، فتيله ميرنده اي از خوش بيني گذرايي مي افزود. از اين همه بسيار ممنون.
اما راستش اين است که چون آن همه به به گويي را در خور خود نديدم، شک برم داشت و اين بود که به ذهنم گذشت شايد در اين همه همت و قصد قربت و پر کاري، ما به ازايي از دور انديشي هم نهفته باشد و تازه چه خوب ست اگر اين حدس، صائب باشد. چرا که بزرگ ترين رجحان يک عمر دراز اين ست که بداني در پس اين شکلک ها، صورتي نيز از حقيقت واقع نهفته است. گذشته از اين که مگر قرار شده است تنها امثال دشتي دور انديش باشند و در فکر باقيات صالحات؟ که بر دارند و مثلاً در«نقشي از حافظ» توشه اي براي روز مبادايي ببندند که پاي پيران قوم از ميان برخاسته است و جوان ها زبان در آورده اند و به هيچ تر و خشکي از آن چه در زير ديگ اين روزگار، براي نسل آن ها، چنين آش دهان سوز زقومي پخته است، ابقا نکنند؟ جمالزاده هم که به گمان خود در اين پخت و پز دستي نداشته است، حق دارد عاقبت انديش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوي نکبتي اين سفره مرتضي علي را در بياورد و آن وقت بدنبال اين استشمام برخيزد و هم چون لقمه اي به مفلو کي که گمان برده است گداست، پيزري لاي پالان من هيچ کاره اي بگذارد که مبادا فردا همين مفلوک ناشناس، از سر قبر من يا پدرم بگذرد و به جاي الرحمن، بر آن لگدي بکوبد. به اين طريق،جوان هاي نسلي که من فردي از آنم، به آقاي جمالزاده هم حق مي دهند که اين چنين عاقبت انديش باشد.

پيرهاي استخوان دار، استخوان هاي لاي زخم

باعث تأسف است که تا کنون فرصت زيارت سر کار دست نداده است و البته مي دانيد که تقصير اين قصور ازين فقير نبوده است. چرا که من از وقتي چشم به اين دنيا گشوده ام، سرکار-اگر بدتان نيايد- به خرج جيب همان معلم هايي که در«مدير مدرسه» ديديد، در کنار درياچه«لمان»، آب خنک ميل مي فرموده ايد که نوشتان باد. چون حقش را داشته ايد. قلم ها زده ايد و قده ها برداشته ايد-آبرويي بوده ايد و هتک آبرويي نکرده ايد- هميشه جاي خودتان نشسته ايد... نه دامنتان را به سياست آلوده ايد-نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شده ايد- نه از زندان ها خبر داشته ايد و نه از حرمان ها. و در نتيجه اين برد را داشته ايد که نه از آتش داغ 20 سال، جرقه اي بدست تان پريد و نه از لجن... هميشه هم محترم بوديد و نماينده اين مردم بوديد و مهم تر از همه، از نويسندگان پر فروش بوديد. به همين صورت ها بوده است که من نوعي تا کنون نتوانسته است به فيض زيارت سرکار نائل بشود و من ناچار بوده ام دلم را به آن چه منتشر مي کنيد، خوش کنم و ديدارتان را اگر نه به قيامت، به روزگاري موکول کنم که سري توي سرها داشته باشم يا آن طور که دستور داده بوديد،«ره چنان بروم که رهروان رفته اند.» که نفهميدم غرض تان از اين«رهروان»، خودتان بوديد يا آن ديگران که ذکر خيرشان گذشت و همپالکي هايشان. اما اگر چه جسارت است اما اين را هم از اين فقير به ياد داشته باشيد که اگر قرار بود همه در راهي قدم بگذارند که رهروان رفته اند، شما الان بايد روضه خوان باشيد... و من گوگل بان(2).
آقاي جمالزاده،خيلي حرف ها براي تان-نکند سرتان را درد بياورم؟- و حالا به همين علت هاست که مي خواهم غبن اين همه ساله خودم را از زيارت سرکار درين مختصر بياورم، به خصوص که با اين مطالب لطف آميز درباره«مدير مدرسه» مرا ناراحت کرده ايد. دست کم اين هم فرصت ست براي درد دلي. آخر اگر پيران قوم ازدرد دل جوان ها بي خبر باشند، اين حفره ميان نسل ها تا به ابد هم پر نخواهد شد.
شما با«يکي بود، يکي نبود» تان مرا شيفته خود کرديد-با«درد دل ميرزا حسين علي» احساس کردم زه زده ايد- چون در آن به جنگ کس ديگري رفته بوديد که مي ديديد از خودتان کاري تر است-با«قلتشن ديوان» از شما دلزده شدم. چرا که به نرخ روز، نان خورده بوديد- در«تيمارستان»، دهن کجي به آن ديگري کرده بوديد که وقتي خودکشي کرد، شما هم فراموش نکرديد که از آن رو دنيا، در تقسيم ميراث او با خانلري ها و کمپاني، شرکت کنيد-يادتان هست با انتشار آن نامه ها، چه افتخاراتي مي فروختيد؟- مي بخشيد که به تلويح و اشاره قناعت مي کنم-و با«صحراي محشر» دلم از شما به هم خورد- حيف! و بعد که ديگر هيچ. «هزار بيشه» آمد و هزار قلم اندازي و از سر سيري نوشتن و بعد براي بنگاه آمريکايي ها ترجمه کردن و به مناسبت حساب هاي جاري که با نويسنده«رستم در قرن بيستم» داريد، خزعبلات«فونلون» را به اسم وحي منزل به خورد مردم دادن. و حالا ديگر حرف هاي شما براي من کهنه شده است. من اگر جاي شما بودم، به جاي اين که راه هم چون رهروان بروم، همان 20-10 سال پيش، قلم را غلاف مي کردم يا دست کم قدم رنجه مي کردم و سر پيري هم شده، به وطن بر مي گشتم و يک دوره کامل، درسم را دوره مي کردم. مي بخشيد که به زبان معلم ها مي نويسم-عادت شغليست- لابد مي دانيد که بچه مدرسه اي ها، آخر هر سال درس هايشان را دوره مي کنند. چه عيب دارد که سرکار هم يک بار بياييد و دو سه سالي از اين آش حنظلي که هم دوره اي هاي شما و در ظل حمايت تلويحي سکوت امثال شما، براي ما پخته اند، بچشيد؟
باور کنيد دلم براي شما مي سوزد که چنين«آمبورژوازه» شده ايد. در حضور شما جرأت نکردم اين تعبير فرنگي را ترجمه کنم. شما پر کاريد-جزو آن دسته نيستيد و نبوده ايد که با اولين کارشان، خفقان مي گيرند- چرا که نه ترياکي بوده ايد و نه مرفيني و هميشه هم آرامش خودتان را داشته ايد. اما پيداست که نان مظلمه، ذهن تان را کور کرده است. لابد يادتان نرفته است که نان مظلمه يعني چه؟ ... ذهن شما را هم همين نان مظمه کور کرده است که سر پيري، از سر سيري مي نويسيد. چرا جل و پلاس تان را جمع نمي کنيد و نمي آييد؟ مي ترسيد قباي صدارتي به تن تان بدوزند؟ ... نترسيد. حالا ديگر زمانه برگشته است، براي شما تره هم خرد نمي کنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان اين است که از مقابل اين صف گرگ هاي گرسنه گريخته ايد و ميدان را براي شان خالي گذاشته ايد! و تازه در مقابل چنين گناهي، شما پس از اين همه اقامت فرنگستان، بايد فوائد روحي اعتراف را دريافته باشيد. اين است قضاوتي که نسل جديد درباره شما پيرهاي استخوان دار اين مملکت مي کنند! پيرهاي استخوان دار! استخوان هاي لاي زخم.

پيرهاي استخوان دار، استخوان هاي لاي زخم

چرا نمي نشينيد و براي ما نمي نويسيد که چرا ازين ولايت گريختيد و ديگر پشت سرتان را هم نگاه نکرديد؟ باور کنيد شاهکارتان خواهد شد. شايد آن چه من گريز مي نامم، در اصل گريز نبوده است و تسليم بوده يا چيزي شبيه آن؟ و شما چه مدرکي براي تبرئه خود در دست داريد؟ مي بينيد که نسل جوان حق دارند نسبت به شما بد بين باشد و مي بينيد که من با همه ارادتي که به شما دارم، نمي توانم در اين به به گويي هاي شما، بويي از آن چه در اين محيط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعيت اين است که شما گريخته ايد و هر که مثل شما-آن وقت مي دانيد که به جاي شما، چه کساني چه ها مي کنند؟ خواجه نوري در مجالس بسيار«انيتم» مي نشيند که افکار ملتي را رهبري کند-و حجازي و بياني، تاريخ برايش درست مي کنند- و تقي زاده زير همه اين ها را صحه مي گذارد. و حال آن که نويسنده اصلي تاريخ آن دوره شماييد. چرا که اصيل ترين اسناد تاريخ هر ملتي، ادبيات است- مابقي جعل است. چرانشسته ايد دست روي دست گذاشته ايد تا تاريخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحريف؟ اين شترها قبل از همه، در خانه خود شما خواهد خوابيد. و همين شما مجبور خواهيد شد براي اين که نامي به نيک در آن از شما ببرند، مجيز همان بياني را بگوييد که در سال 25، ناظم دانشکده ادبيات بود و بي اشاره من و امثال من آب نمي خورد که شاگردي بوديم مثل همه شاگردها.
لابد مي گويي«عجب مملکتي است، آمده ايم ثواب کنيم، کباب مان مي کنند! بيا تقريظ ادبي بنويس و يک جوان ناشناس مشهور کن» و از اين حرف ها... غافل از اين که، آن قرتي بازي ها، به درد همان فرنگستان شما مي خورد... اين جا من و امثال من اگر گهي مي خوريم، فقط براي اين است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبي و کنکورها و جايزه ها، ارزاني شما و دنياي فرنگي شده تان. من مي خواهم با انتشار چرندياتي از نوع«مدير مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمرده ام-هنوز خفقان نگرفته ام- هنوز نگريخته ام. هر خري مي تواند جانشين معلمي مثل من بشود اما هيچ تنابنده اي نمي تواند به ازاي آن چه من در اين ميدان و با اين گوي کرده ام، کاري بکند يا دستوري بدهد. آن چه سرکار يک اثر ادبي پنداشته ايد، اصلاً کار ادبي نيست. کار بي ادبي است. و راستش را بخواهيد کار زندگي و مرگ است و به همين دليل به جان بسته است. آن صفحات لعنتي است ابدي، تفي ست به روي اين روزگار. شما مملکت خودتان را نمي شناسيد و با آن روان شناسي که بايد خوانده باشيد، هنوز نمي دانيد که عکس العمل چنين فساد عظمايي، چنان تقواي بي نام و نشاني ست که من چون بارها در زندگي ام ديده ام، در«مدير مدرسه» سراغ داده ام.
آقاي جمالزاده، به عقيده اين فقير، رجحان ديگر يک عمر دراز اين است که به آدم سعه صدر مي دهد. اصلاً«مدير مدرسه» من چه قابل قياس با«سر و ته يک کرباس» شماست؟ مي بينيد که بهتر آن است که هر کدام کار خودمان را بکنيم و کاري به کار همديگر نداشته باشيم. شما نان مظمه تان را بخوريد و گدايي از هر پدر سوخته اي براي تهيه کفش و لباس بچه هاي مردم جايز بدانيد و از به وجود آمدن چنين عزت نفس هايي تعجب بکنيد و خيال کنيد که آقاي مدير من،«پس از مدتي بيکاري و مقروض ماندن در اثر گرسنگي و اضطرار باز... با هزار دونگي و التماس و... کفش دستمال کردن، شغل ديگري». براي خود دست و پا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان برويد و گمان کنيد که به مراد دل رسيده ايد-و من با آقاي مديرم و همه آقا مدير هاي ديگر به ريش اين مراد رسيدن ها مي خنديم و گدايي براي مردمي که حق حياتشان پامال شده را حرام مي دانيم و چنين عزت نفس هايي را در خودمان حفظ مي کنيم و چون مي دانيم احمقانه ترين کارهاي روزگار را داريم، نه براي حفظش سر و دست مي شکنيم و نه در از دست دادن ش تأسفي مي خوريم که احتياجي به کفش دستمال کردن داشته باشيم. چرا-اگر ما هم کارهاي آبرومند و نان داري مثل... يا مأموريت 40 ساله در فرنگ داشتيم، حدس شما صائب بود. چرا که شما بهتر از اين فقير مي دانيد که براي حفظ چنين مشاغل محترمي، چه کارها مي شود کرد- يعني بايد کرد. والسلام.
ارادتمند-جلال آل احمد

پي‌نوشت‌ها:
 

(1) سال اول-1377 صفحات 167 تا 178
(2) گوگل: گله گاو
 

منبع: داستان- خردنامه ش-61




 

نسخه چاپی