سه خاطره پيرامون قيام 15 خرداد سال 1342 (3)

سه خاطره پيرامون قيام 15 خرداد سال 1342 (3)
سه خاطره پيرامون قيام 15 خرداد سال 1342 (3)


 





 
داداش من کوفي نيستم که از وسط راه برگردم!
محمد و غلامحسين معصومشاهي (7): صبح روز سوم عاشورا که به نام روز بني اسد مي باشد بود که به وسيله يکي از برادران که رابط بين روحانيون قم ومردم ورامين بود،خبر دستگيري حضرت آيت الله العظمي امام خميني در شهر ورامين منتشر شد. انتشار اين خبر سبب جنب وجوش مردم شد ودقيقه به دقيقه بر عصبانيت وخشم مردم افزوده مي شد و درصدد چاره واعلام حمايت نسبت به ساحت مقدس مرجع و رهبر خود يعني امام عزيز بودند. سرانجام کسبه مغازه هاي خود را تعطيل وشروع به فعاليت کردند و درصدد چاره انديشي برآمدند. مأمورين شهرباني رفت و آمد وخروش آنها را مشاهده کرده بودند و جهت خنثي کردن يا سرکوبي جنبش برآمدند.
به يکي از کسبه به نام امير (علي) اکبري دستور مي دهند مغازه ات را باز کن، ايشان که سخت عصباني بود با خشونت جواب مي دهد که من نوکر دولت نيستم که مغازه ام را به حرف شما ببندم يا باز نمايم. شغل آزاد و اختياري دارم. مشاجره لفظي سبب شد گزارش به شهرباني برود. نزديک ظهر دو نفر از کسبه به نام امير اکبري و استاد نادر محمد ي –که معروف به محمد محمدي چراغي ساز مي باشد- به وسيله شهرباني دستگير شدند. يکي ديگر از کسبه به نام حاج سيد آقا احمدي، پدر بزرگوار حاج سيد مصطفي احمدي که از طلاب فاضل قم بود، با يکي از برادران مسجدي به نام حاج غلام حسين معصومشاهي به مردم اعلام کردند دو نفر از برادران ما را شهرباني دستگير کرده، براي نجات آنها به شهرباني مي رويم. اينها جلو و جمعيت عقب سر اينها به طرف شهرباني روانه شدند.
مأموران شهرباني که به وحشت افتاده بودند مانع ورود مردم به شهرباني شده و دو نفر بزرگ تر جمعيت را به درون شهرباني جهت مذاکره بردند. به طوري که نقل مي کنند آقاي حاج سيد آقا احمدي به رئيس شهرباني مي گويد: آقاي رئيس اين دونفر را آزاد کنيد والا به ضرر شما تمام مي شود. پس از مذاکره رئيس شهرباني به نام سرهنگ حجتي با تهران با بي سيم تماس مي گيرد وجريان را گزارش مي کند. از بالا دستور آزادي دونفر صادر مي گردد. حدود نيم بعداز ظهر دونفر آزاد مي شوند. آنها درمعيت جمعيت به سوي مسجد حرکت مي کنند. مردم از آزادي اين دو نفر مسرور ولي در اصل مرجع والاي خود را در بند رژيم سفاک مي ديدند و قرار و آرام نداشتند. دور هم جمع مي شدند و باهم مذاکره مي کردند.
در اين بين خبر رسيد که جمعيتي از امام زاده جعفر به سوي ورامين مي آيند. مردم نگران و خشمگين به استقبال مردم امام زاده جعفر رفتند. بدون هيچ مذاکره اي به آنها پيوستند و متحدا به سوي تهران حرکت کردند. شهرباني ازدياد جمعيت وحشت کرده بود و جرأت جلوگيري نداشت .
پيوند بين مردم و مرجع طوري بود که مردم تا پاي جان ايستاده بودند و جذابيت نهضت و راهپيمايي طوري بود که امکان برگشت براي هيچ کس نبود که بتواند جمعيت را رها کرده و برگردد. از شهرباني عبور کردند و مسير بين ورامين و پل کارخانه طي شد. اينجانب که در بين جمعيت بودم و پيش مي رفتم به فکر افتادم که بهتر است در خيابان روغن کشي رفته و از مغازه شهيد امير معصومشاهي که يکي از شهداي 15 خرداد است تعدادي سيگار و شکر پنير بگيرم وفي مابين جمعيت خسته توزيع نمايم.
همين که از جمعيت رها شدم وبه مغازه شهيد امير معصوم شاهي رفتم ديدم مشغول کسب است به او اظهار کردم که مقداري شکر پنير و سيگار بدهيد. گفت براي چه ؟ گفتم: اين جمعيت که روي پل کارخانه در حرکت هستند عليه ديکتاتوري هاي رژيم قيام کردند وبه حمايت از مرجع وپيشواي خود به سوي تهران مي روند تا در تهران اعلام حمايت از مرجع تقليدشان نمايند. بلافاصله کار وکسب را تعطيل وگفت: من هم مي آيم. من به او تعارف کردم شما مشغول کسبتان باشيد. او نپذيرفت. کارد دسته سفيدي که روي پرونده اش در پزشکي قانوني نگهداري شده است، برداشت و در بغل گذاشت و مقداري سيگار و شکرپنير برداشت و به سوي جمعيت حرکت کرد. آمديم به جمعيت پيوستيم از جلوي ژاندرمري گذشتيم.البته مأمورين ژاندرمري هم مزاحم نشدند فقط حالت تدافعي گرفته بودند و با اسلحه هاي گوناگون روي بام و در ژاندرمري آماده بودند. قريب بيست کيلومتربه طرف تهران از امام زاده جعفر تا پل باقر آباد راه است يا کمتر.
ما به خير آباد رسيديم يکي از بستگان امير از ماشين پياده شد گفت: کجا مي رويد ؟ گفتيم: تهران. براي چه ؟ براي حمايت از مرجع و رهبر. با تعجب گفت: مگر نمي دانيد تهران خيلي شلوغ و مردم را به رگبار مسلسل مي بندند. گفتم: چرا. صبح خودم در تهران ناظر بودم. گفت: مسلسل با سينه سازگاري ندارد مشت با درفش چه مي کند گفتيم: همه اين مردم سينه ها را سپر کرده اند و براي خدا مي روند ما هم يکي از اينها. خيلي اصرار کرد که ما برگرديم ولي آن قدر ما جذب شده بوديم که تصور برگشت را نمي کرديم. مقداري ديگر راه رفتيم. شيطان مرا وسوسه کرد و گفت راست مي گويد مسلسل با سينه سازگار نيست مي رويم و کشته مي شويم. کم کم سست شدم و آمدم نزد شهيد امير گفتم: داداش فلاني راست مي گويد جريان ما مشت و درفش است ما که اسلحه نداريم. او که همه وجودش براي خدا بود و صورتش از خشم مي سوخت گفت: آيا ما براي دفاع از حق مي رويم يا براي مال دنيا؟ به او گفتم: براي حق و حمايت از رهبري، تبسمي کرد و گفت: کسي که براي حق مي رود نمي ترسد و لغزش ندارد. سرانجام به راه خود ادامه داد.دفعه دوم که تشويق و اضطراب در من به وجود آمده بود، جلوتر رفتم و مجدد تکرار کردم که برگرديم. او يک کلمه جواب داد که بسيار آموزنده بود. گفت: کشته شدن در راه خدا افتخارآميزتر از زندگي با اين ستمکاران و ظالمين است. داداش من کوفي نيستم که از وسط راه برگردم. کوفي ها از وسط راه برگشتند و حضرت حسين (ع)را تنها گذاشتند.
دفعه سوم قدري جلوتر که نزديک صحنه کارزار شديم به وي مراجعه کردم که اگر صلاح مي دانيد برگرديم. چون ما بدهي به مردم داريم از مردم طلبکار هستيم و زير دين مردم مي مانيم الي آخر. در حالي که خيلي بر افروخته شده بود رو به روي قبله ايستاد، دست ها را بلند کرد، گفت: خدايا از همه حقوق و مطالباتم نسبت به اين خلق گذشتم و هيچ چيز از هيچ کس مطالبه ندارم و سه دانگ از مغازه شريکم و يک دست حياط دارم. اينها را بفروشيد و طلب مردم را بدهيد و زن و بچه ام را به خدا مي سپارم، چون خداي آنها کريم است. با اين وصيت لفظي از همه تمايلات نفساني گذشت و به حرکت ادامه داد.نکته قابل توجه اينجاست که وابستگي وعلاقه به مرجعيت و رهبري آن چنان قوي بود که به جز خدا و حمايت رهبر چيزي ديگر را نمي پذيرفت وآخر به اهداف مقدسش نائل شد وبه درجه رفيع شهادت رسيد.
خاطره هايي که کم کم يادم مي آيد خيلي جالب است. مثلا شعارهايي مي دادند که منطبق با روز بود. چند جمله از شعارها اين بود: خميني خميني تو فرزند حسيني، خميني بت شکن شاه به فرمان تو، وليعهد بي پدر خاک کف پاي تو، يا مرگ يا خميني، يا بعضي از شعار هاي ديگر بود که قدري سبک به نظر مي رسد. مثلا مي گفتند: به قدرت خميني شاه فراري شده اشرف و شمس شهناز سوار گاري شده از اين گونه شعارها مي دادند. تا اينکه جلوي چاه هاي قنات باقرآباد رو به روي کار خانه سبزي خشک کني فعلي باقرآباد رسيديم. نزديک غروب بود. تيغ آفتاب به پشت کوه فرو رفته بود. سرخي غروب مثل خون پاک شهدايي که چند لحظه بعد زمين را گلگون کرد گوشه آسمان را قرمز کرده بود و تاريکي کم کم فضا را صاحب مي شد. از گوشه باغ صدايي با بلندگو بلندشد. متوجه آن سو شديم ديديم وسط خيابان کماندوهاي جاني رژيم دسته دسته پشت سرهم نشسته اند و با در دست داشتن تفنگ بر نو و سرنيزه صف آرايي کرده و قصد جان مردم بي پناه و دست خالي را دارند. لحظه اي گذشت. بانگ بلندگو بلند شد: مردم برگرديد چند بار که تکرار کرد عزت رجبي اهل پيشوا، جوان رشيد وشجاع را ديديم که قمه در دست دارد واحتمال کندن پيراهن را مي دهم که لخت شده بود وآتش وار به دسته منظم کماندوها حمله کردوحدود پنجاه متر مانده بود که تيري به سينه اش اصابت کرد ونقش برزمين شد وکماندوها حمله ور شدند.اول مقداري تير هوايي رها کردند. جمعيت که 100% متفرق نشدند آنها با مسلسلي که گوشه خيابان کار گذاشته بودند مردم را به رگبار بستند. تعدادي روي زمين ريختند و عده اي هم فرار کردند وآنها مردم را مسلحانه تعقيب مي کردند.
صحنه، صحنه آتش و خون بود. من که دلبستگي داشتم و نمي توانستم فرار کنم، هرچه خواستم از صحنه بيرون بروم نشد. کنار دست چپ خيابان ايستادم و نظاره گربودم يک وقت متوجه شدم که به سوي من تيراندازي مي شود ناچار خود را روي زمين انداختم و دراز کشيدم و چند دقيقه بعد بلند شدم تصميم گرفتم اگر مي توانم شهدا يا زخمي ها را کنار جاده بياورم و به بيمارستان و جاي امني برسانم، متأسفانه نشد. همين که جلو آمدم ديدم آقاي حاج محمد علي رضايي وحاج حسن تاجيک که هر دوي آنها معلم هستند نزديک جسدي ايستاده اند. به من گفتند: فلاني اين جسد امير هوشنگ نيست ؟ چون خون قلبش به زمين ريخته شده بود و چهره اش زرد شده بود بد شناخته مي شد.دقت کردم ديدم چرا. در اين هنگام يک دسته ديگر از کماندوها را ديدم که يورش بردند به سوي مردم، من ناچار به جاي اولم کنار خيابان دست چپ فرار کردم.
آنها به هر زخمي که مي رسيدند با سر نيزه که نوک تفنگشان بود بدن هاي پاک انقلابيون را پاره مي کردند و دست در جيب هاي آنها مي کردند و موجودي يا اشياء به درد خور آنها را سرقت مي کردند. پس ازيورش درپايين زمين فعلي سبزي خشک کني جمع شدند و براي سلامت شاهنشاه آريامهرشان صلوات فرستادندودست فنگ کردند ومجددبه حمله ويورش خود ادامه دادند. چون ميدان کمي آرام شد،دوباره نزد جسد شهيد امير آمدم که شايد بتوانم او را به ماشيني برسانم. از طرف خيابان ورامين تهران ماشيني پيدا شد. فکر کردم که ماشين شخصي است. جلوي او دويدم ودست بلند کردم وسط خيابان توقف کرد. چند نفر که احتمالا نظامي بودند، پايين آمدند با فحاشي وکتک فراوان مرا پذيرايي کردندو بردند داخل ماشين جلوي پاسگاه باقر آباد. به دست ژاندارمي که بامن آشنا بود، نجات پيدا کردم ومرا به ورامين آوردند.
در ميدان ورامين، سردمداران رژيم ورئيس شهرباني وسرهنگ حسن بهزادي که تا آن روز او را نديده بودم، ايستاده بودند.سرهنگ حسن بهزادي با هفت تير به سوي مردم که در دايره ميدان جمع شده بودند، تيراندازي کرد وبعد هم عازم پيشوا شد. البته به مناسبت شهادت امير، مجلس بزرگداشتي بر پا کرديم،ولي اين از خدا بي خبرها چند مرتبه مجلس ما را تعطيل کردند وپيراهن مشکي را از تن ما خارج کردندومجلس را به هم زدند.چند روز بعد اخوي ديگر حاج حسن معصومشاهي را دستگير و به عشرت آباد سابق براي محاکمه بردند. بقيه را از زبان خودش مي نگارم.
صبح خبر دستگيري حضرت آيت الله العظمي امام خميني در شهر پيچيد. پس از اينکه مغازه تعطيل شد بين آقاي امير اکبري و نوابي مأمور آگاهي شهرباني مشاجره شد و بعد از دستگيري ايشان آقاي نادر محمدي که معروف به محمد محمدي چراغ ساز مي باشد به حمايت امير در آمد و مأمورين اين دو نفر را به شهرباني بردند. آقاي حاج سيد آقا احمدي به من گفت: مشهدي حسن بيا برويم شهرباني وساطت کنيم اين دو نفر را آزاد کنيم. من به اتفاق حاج سيد آقا به شهرباني رفتيم. البته جمعيت که خيلي خشمگين بودند به حمايت و در معيت ما حرکت کردند و اجتماع بزرگي جلوي شهرباني جمع شد و به عنوان اعتراض به شهرباني که اين دو نفر را گرفته است ازدحام کردند.
اينجانب وآقاي حاج سيداحمدي به عنوان رابط مردم داخل شهرباني شديم.آقاي حاج سيد احمدي با سادگي واخلاص تقاضاي آزادي اين دونفر را کرد. اول رئيس شهرباني زير بار نرفت. آقاي حاج سيد احمدي دفعه دوم گفت: آقاي رئيس اينها را آزاد کنيد. من براي خودت مي گويم اگر آزاد نکنيد به ضرر خودت تمام خواهد شد. جريان با تهران مذاکره شد به وسيله بي سيم از آنجا براي آرامش مردم آزادي داده شد. اين دو نفر را آزاد کردند. مردم خداجو هم با سلام صلوات اين دونفر را در ميان گرفتند و چون قدري بر مبارزه فائق آمده بودند، هنگام رفتن به طرف شهرباني شعار صلوات براي حضرت آيت الله العظمي خميني بود. ولي موقع برگشتن از شهرباني شعار قوي تر شد. يعني مي گفتند يا مرگ يا خميني.
ساعتي از ظهر گذشت. مردم حيران و سرگردان بودند و به يکديگر مي گفتند وظيفه چيست؟ تا اينکه خبر رسيد جمعيتي از طرف پيشوا و قلعه سين به سوي ورامين عازمند. جمعيت منسجم شد و متفقا به استقبال آنها رفت. بين چوب بري و جاده قلعه سين، مردم با هم تلاقي داشتند و متحدا به سوي تهران به حرکت درآمدند. جمعيت آن چنان پرشور و هيجان زده که سر از پا نمي شناختند و چنان جذابيت به وجود آمده بود که هر فردي با جمعيت برخورد مي کرد امکان گذاشتن را نداشت و بلافاصله داخل راهپيمايي مي شد و هرگز براي کسي مقدور نبود که برگردد.
من با خودم خيال کردم اين همه جمعيت که مي خواهند پياده به تهران بروند بسيار مشکل است خصوصا پياده آمدم به آقازاده و حاج سيد آقا اظهار نظر کردم که به حاج آقا بگوييد که جمعيت را رهبري کند و داخل شهر و اطراف بگرديم، شايد بهتر باشد. اول قرار همين شد ولي يک وقت ديدم حاج سيد آقا کفن پوشيده و پيشاپيش جمعيت در حرکت به سوي تهران است. ما مقداري با جمعيت آمديم با چند نفر از برادران مذاکره كرديم که ما چند نفر با ماشين به تهران برويم به حضرت عبدالعظيم (ع) و تدارک نان وآب جمعيت را بکنيم.
با يک ماشين که داخل آن يک قمه و يک چوبدستي بود، به اتفاق چند نفر به سوي تهران جلوتر حرکت کرديم.نزديک امين آباد رسيديم که ماشين هاي نظامي با بي سيم و افراد مسلح به سوي ورامين در حرکت بودند. ماشين ها را متوقف و بازرسي مي کردند به ما برخورد کردند. شخصي به نام سرهنگ حسن بهزادي معدوم گفت: کجا مي رويد؟ ما از ترس گفتيم: بيمارستان براي عيادت مي رويم. با شلاق تعليمي که در دست داشت ما را مقداري زد و فحاشي کرد که ما از ترافيک و شلوغي ماشين ها استفاده کرده و داخل گندم ها شديم وفرار کرديم هنگامي که از بيراهه ها به شهر برگشتيم با کشتار بيرحمانه آن دژخيمان مواجه شديم وسرانجام امير اخوي يکي از شهداي واقعه بود ودر مراحل بعد که ما را دستگير وبه عشرت آباد بردند، با جرياني مواجه شدم که شنيدني است: مرا به اتفاق چندنفر ديگر براي محاکمه داخل سالني در عشرت آباد بردند. شخصي به نام شاه حيدري که از بازپرسان ما بود ما را چندين ساعت روي پا نگه داشت و از تعدادي از برادران سؤال و پرسش نمودند و خيلي سعي داشتند مرحوم حاج سيد آقا احمدي را متهم و محکوم به مرگ نمايند.
به نظر مي رسيد که شاه حيدري سعي داشت اين سيدمحترم نجات يابد وقتي که دوسرهنگ ديگر از اتاق بازپرسي جهت شام بيرون رفتند او مرا پيش خواند وگفت:آيا دلت مي خواهد اين سيد پيرمرد نجات پيدا کند يا مثل سايرين حرف هاي بي اساس مي زني واين سيد محکوم به مرگ گردد. حس ششم من به کار افتاد ودرک کردم که مسأله کمک است. بلافاصله گفتم: دلم مي خواهد، هر طوري شما دستور دهي عمل مي کنم. جناب سرهنگ شاه حيدري گفت: اين رفقاي شما همه اظهار بي اطلاعي کردند و بار اين سيد سنگين خواهد شد. اين دستور را که من مي دهم بايد عمل کني اينها بعد از شام بر ميگردند من از شما سؤال مي کنم که آيا شما حاج سيد آقا را مي شناسي شما بايد بگويي آري. نسبتي با او داري؟ خير، شما ديديد که حاج سيد آقا جلوي شهرباني فرياد يا حسين کشيد؟ بگو خير. مي گويم پس در شهرباني براي چه آمده ؟بگو براي گرفتن اجازه روضه خواني که موافقت نکردند. مي پرسم شغل حاج سيد آقا چيست ؟ بگو امانت فروشي دارد. در چه اجتماعي شرکت مي کند ؟دعاي کميل و قرائت قرآن. مي گويم حال که نسبتي نداري پس چطور او را مي شناسي ؟ بگو شهرکوچک است و همه همديگر را مي شناسند. من و ساير اين بازپرسان که همه سرهنگ بودند از شما سؤال مي کنيم فقط بگو براي اجازه روضه خواني آمده بوديم و اجتماع جمعيت را انکار کنيد. البته من نارچارم شما را کتک بزنم و فحاشي بکنم، ولي بايد مقاوم باشي. توان مقاومت در مقابل فحاشي و کتک داري که هرچه فشار بياوريم شما انکار جمعيت و وساطت را بنمايي؟قبول کردم و سرهنگ ها آمدند. هر چه آنها با سراغ ونشاني ازمن باز پرسي کردند فقط گفتم من و حاج و سيد آقا در شهرباني آمده بوديم ولي براي اجاره روضه خواني و مقداري در مقابل تهديد و ارعاب و فحاشي و کتک دوام آوردم.
آقاي شاه حيدري از شگردهاي خود استفاده کرد وگفت: من از اين متهم خيلي راضي هستم چون همه وقايع را راست و درست شهادت خواهد داد و شروع به سؤال کرد، من هم و چند جمله نشاني که من خودم با کت و شلوار مشکي جلوي شهرباني ايستاده بودم اين حاج سيد آقا قصد بد نداشت فقط جوش به سرش زد. فرياد يا حسين برآوردشما ديدي ؟ گفتم: خير. دستور داد شلاق آوردند و مقداري مرا کتک زدند. مجدد يکي از آنها واسطه شد و گفت همه حقايق را مي گويد وسؤال پيچ کردند و گفتند: آن وقت که مردم جمع شده بودند جلوي شهرباني و سيد آقا مردم را تحريک و تهييج مي کرد بگو هم خودت نجات پيدا مي کني هم او. من گفتم: اگر حقيقت را مي خواهي من چنين چيزي نديدم. رفتند کتري آب جوش و ساير لوازم شکنجه را آوردند و شروع به تهديدات نمودند. من هم خدا کمکم کرد و استقامت به خرج دادم. دست آخر سرهنگ شاه حيدري چيزي به آن دو نفر گفت و نزديک ساعت 12 شب محاکمه ما تمام شد و همه رفتند.
وقتي خلوت شد شاه حيدري گفت: منزل ما براي خوابيدن بلامانع است. مي آييد برويد بخوابيد صبح هم برويد ورامين؟ ما اظهار تشکر کرديم و خواهش کردم که ما مي خواهيم به ورامين برويم. او ما را سوار ماشين خود کرد وتا چهار راه مولوي برد. خدا به او اجر اعطا فرمايد چون به ما کمک کرد.

پي‌نوشت‌ها:
 

1. از اهالي ورامين که از نزديک شاهد قيام مردم در جريان قيام15 خرداد بوده اند.
 

منبع:نشريه 15 خرداد شماره 7
ادامه دارد...




 

نسخه چاپی