مرثيه سردشت

مرثيه سردشت
مرثيه سردشت


 

نويسنده:زهرا رضائي




 
مي سوزم. آتش تمام وجودم را به كام خويش كشيده است. تنم به اين سوختن عادت دارد كه سالهاست خاكم با اين آتش عجين شده است.
فرزندانم هر بار سوخته اند و هر بار به پا خواسته اند و دوباره از خاكسترم به پرواز درآمده اند. صدايشان را مي شنوي كه در گذر زمان فرياد برآورده اند كه، «ما ايستاده ايم». آتش، خاك، آب و باد بامنند و از منند. با من همنوايي مي كنند و با فرزندانم. بارها و بارها با من ترانه خوانده اند و زمزمه كرده اند عشق را و آزادي را.
هر بار كه خاكم لگدكوب شده است، بارانش، از آلودگي ها پاك كرده است و هر بار كه آتش بر جانم افتاده است، باد، سوختنم را با خود به دور دست زمانها برده است.
تو صداي كودكانم را مي شنوي، باور ندارم. تو فرياد مادرانم را مي شنوي. باور نمي كنم كه سالهاست فراموشم كرده اي. من هنوز در دامان توام و به تو مي بالم.
اي مام ! چگونه است كه مرا فراموش كرده اي؟ كودكي را كه خود پرورده اي! هر بار خواستي، ايستادم، هر گاه اراده كردي، لبيك گفتم. اما تو چگونه است كه به ياد نداري كوههايم را ؟ چگونه است كه از زابم نمي پرسي و چگونه سرچشمه ات را فراموش كرده اي ؟
تنم تاول بمبي است كه در پووشپه ر بر من باريد. تنم پاره پاره مينهايي است كه هنوز در دامانم هستند و نمي دانم چگونه آنها را از خود برانم.
مادر، دستهايم را بگير. خسته ام. نفس در سينه ام به سختي بالا مي آيد. تنم مي سوزد. چشمانم ديگر نمي بينند، ريشه هام سست شده اند و قلبم چاك چاك از دردي كه نمي توانم فريادش كنم.
مادر، صدايم را مي شنوي ؟ به يادم هستي ؟ اين من هستم كه با تو سخن مي گويم. يادت هست كه گفتي خواهند گذشت اين روزهاي درد و رنج، پايمردي كن، خون من در رگهاي توست. سياوش در تو زيست و فريدون از تو سر بر آورد. يادت هست كه گفتي رنج به پايان خواهد رسيد؟ تنها كمي صبر لازم است تا آرشها دوباره تير بيندازند و فتح كنند آن سوي جيحون را ؟ گفتي و گوش كردم ؛ اما چه شد كه تو فراموشم كردي؟ باور ندارم فراموشيت را. آخر مادرم! تو با من مهربان بودي.

مرثيه سردشت

مهربان مامم، كودكانم گريه مي كنند از درد، مردانم نفس نمي كشند و زنانم مي نالند از رنج تنشان.
مهربان مامم. دشنه دشمنانت هنوز در من هستند، هنوز اين دشنه در تنم خون چكان است و از هر قطره آن، جويي در من جاري است. هر شب كه مي خوابم و دوباره از خواب بر مي خيزم، فرزندي را از دست داده ام، هر شب با كابوسي از خواب بر مي خيزم، كابوسي كه هر بار تكرار مي شود، در كداميك از خانه هايم دوباره كودكي با درد متولد خواهد شد؟
مادر! بگو كه مرا به ياد داري و از حال و روزم آگاهي. هرگز مباد كه به فراموشيم سپرده باشي. باور نمي كنم. تو مهربان تر از آن بودي كه فراموشم كني؟
به ياد دارم شبهايي را برايم لالايي مي خواندي، به ياد دارم روزهايي را كه از پرواز مي گفتي، به ياد دارم گلهايي را كه براي پاسبانيم فرستادي تا در كنار گلهاي خويش دربرشان بگيرم. پس چگونه است كه ديگر برايم لالايي نمي خواني و پرواز دوباره را به من نمي آموزي؟
من همان سردشتم، همان سردشتي كه فراموش شده است در غبار دود و آتش و گاز و خون. همان سردشتي كه نفسش به شماره افتاده است و همان سردشتي كه مي گريد از دردي كه در جان دارد.
چگونه است كه به يادم نداري ؟ تو خود مرا لبريز از وفا كردي، تو خود به من استقامت را آموختي، تو خود يادم دادي كه چگونه حصارهايي از شجاعت، جوانمردي و دليري را به دور خويش بكشم. تو خود اين كوههاي سرافراز را به من هديه كردي و تو خود رودها را در تنم جاري كردي. تو گفتي اينجا بمان، پاسدارم باش تا كسي بر من نتازد. تو خود گفتي عزيزترينم هستي، تو خود گفتي مادر.
آيا كودكان ديگرت آن قدر خود خواه شده اند كه تو را تنها براي خود طلب مي كنند ؟ آيا كودكان ديگرت آن قدر درد دارند كه درد مرا فراموش كرده اي ؟ مي خواهم باور كنم اينگونه نيست، تو مرا فراموش نكرده اي، تنها براي لحظه اي چشمهايت را بسته اي تا نفسي تازه كني و دوباره آغوش گرمت را به سويم بگشايي كه خوب مي داني سردشت به جز آغوش گرم تو چيزي نمي خواهد.
باشد، دوباره صبر مي كنم تا روزي كه به يادم بيفتي، به فرزندانم صبري آموخته ام همراه با عشق، صبر و عشقي را كه تو در اولين روزهاي زندگيم از شيره جانت به من بخشيدي. مادرم، ايران ! من پايدار خواهم ماند، استوار خواهم ماند، همانگونه كه آموختيم، دوستت خواهم داشت، همان گونه كه روزي تو مرا دوست داشتي تا يادآوري كودكي را كه سالهاست به فراموشي سپرده اي.
ايدون باد!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20




 

نسخه چاپی