حرفهای یک جانباز شیمیایی(1)

حرفهای یک جانباز شیمیایی(1)
حرفهای یک جانباز شیمیایی(1)


 





 
گفتگو با مصطفي اسدزاده، جانباز شيميايي

درآمد
 

لحنش محكم است و كوچك ترين رد اندوهي در آن وجود ندارد. وقتي هم كه انتقاد مي كند، كمترين گلايه اي را احساس نمي كني. محكم و با صلابت حرفش را مي زند و از دشواري ها چنان عبور مي كند كه گويي موج سواري زبده است كه هيچ طوفاني او را وادار به تسليم نخواهد كرد. آنچه كه از سر گذرانده اند، بيشتر به افسانه شبيه است و سند محكم ديگري بر استواري، بلند طبعي، مناعت و مردانگي مردان مرد اين سرزمين كهنسال كه بي ترديد پشتوانه هاي اصيل و اصلي بقا و سرافرازي آيين و ميهنند و دشمن، نيك مي داند كه با چنين بزرگمرداني، يك وجب از خاك اين سرزمين را نخواهد توانست تصرف كند. با پشتگرمي اين شجاع مردان هركاري شدني است.

از خودتان بگوييد.
 

من در سال 1343 در سردشت به دنيا آمدم. تحصيلاتم را در سردشت گذراندم و بعد هم به سربازي رفتم.

هنگام بمباران شيميايي كجا بوديد و چه كرديد.
 

تهران بودم. سرباز و در حال مرخصي و مي خواستم به سردشت بيايم. من براي ساعت پنج عصر بليط اتوبوس داشتم. يكي از اقواممان در تهران بودند و گفتند ما مي خواهيم با ماشين شخصي برويم سردشت، تو بمان و با ما برو. اين شدكه ماندم، حدود ساعت 4/5 بود كه گفتند سردشت بمباران شده. ما خيلي سعي كرديم تماس بگيريم، ولي ارتباط قطع بود. با مخابرات سردشت تماس گرفتيم. گفتند كه بمباران شده و بمباران هم شيميايي است.

شما در بمباران اول در سال 59 همه خانواده تان را از دست داديد يا در بمباران شيميايي ؟
 

در بمباران شيميايي، من از سرنوشت خانواده ام خبر نداشتم و فقط مي دانستم كه سردشت، بمباران شيميايي شده است.من به فاميلمان گفتم كه مي خواهم بروم سردشت گفت اين طور كه مي گويند سردشت خالي شده و كسي آنجا نيست كه بروي. كجا مي روي ؟ منتظر بمان يك خبري بگيريم. ما هم بالاخره تا مهاباد مي رويم. خلاصه آن شب را به هر سختي كه بود نگهم داشتند و نگذاشتند بروم. شب كم كم خبرها پيچيد كه مردم سردشت مصدوم شده اند و اكثر مردم را دارند به شهرهاي اطراف اعزام مي كنند. آن شب را تا ساعت سه و چهار بيدار مانديم و خيلي از سردشتي هائي كه در تهران زندگي مي كردند؛ به منزل فاميل ما آمدند. هركسي حرفي مي زد و هيچ كس هم خبر درستي نداشت. خيلي هم سعي كرديم خبر بگيريم، منتهي نمي شد. همه به قدري آشفته بودند كه هيچ كس از كسي خبر نداشت. ساعت 7 صبح روز 8 تير، سر ميز صبحانه نشسته بودم. فاميلمان رفته بود بيمارستان و منزل نبود. تلفن منزلشان زنگ خورد و من مجبور شدم بردارم. آقاي وهابزاده از تبريز بود. حال و احوال كرديم و پرسيد تهران چه خبر. گفتم والله خبرها پيش شماست. شنيديم كه بمباران شده و هيچ خبري نداريم. پرسيدم چطور مگر ؟ گفت همه شيميائي ها را آورده اند اينجا و بيمارستانها اصلا جا ندارند. پرسيدم از خانواده اسدزاده كسي آنجا هست ؟ گفت ريز و درشتشان اينجا هستند. من بلا درنگ گوشي را گذاشتم و رفتم فرودگاه، چون نظامي بودم و امريه داشتم، بلافاصله برايم بليط صادر كردند و ساعت 9 رسيدم تبريز. اولين بيمارستاني كه سر زدم، بيمارستان امام خميني تبريز بود كه توي حياطش حداقل هزار نفر را خوابانده بودند.

چرا داخل حياط ؟
 

آنجا كه خوب بود. توي موتور خانه و انباري و راهرو و خلاصه هر جايي كه دستشان رسيده بود مصدومين را بستري كرده بودند. هر جايي كه سر مي كشيدي پر از مصدوم بود. بين آنها گشتم. اكثر دوست و فاميل و همسايه هاي خودمان بودند، ولي از خانواده خودم كسي را پيدا نكردم. رفتم داخل بخش ها، ديدم يكي از داداشهايم آنجاست به اسم هادي اسد زاده كه چهارده سالش بود.

چرا مصدوميت اينها اين قدر شديد بود؟ آيا نزديك محل بمباران بودند؟
 

بمب شيميايي جلوي در خانه ما خورده بود. سردشت بيش از 60 بار بمباران شده بود. ما در خانه مان زير زمين داشتيم و اغلب اهل محل در اين گونه موارد به خانه ما مي آمدند.اين دفعه هم از ترسشان به زيرزمين خانه ما پناه آورده بودند. در زيرزمين ما 42 نفر بودند كه فقط يك نفر ناسالم بيرون آمده بود كه همين آقاي انور خليل پور است. فقط ايشان زنده مانده و بقيه شهيد شده اند. گاز سنگين است و روي زمين مي نشيند و همه زيرزمين را پر كرده و همه را نابود كردند.

با توجه به اينكه شما دوره سربازي را سپري مي كرديد، اگر آنجا بوديد مي توانستيد كمكي بكنيد و دوره اي را در اين زمينه گذرانده بوديد ؟
 

اتفاقا اين موضوع بسيار جالبي است. من دقيقا پانزده روز قبل از بمباران شيميايي سردشت يك دوره فشرده «ش.م.ر» را در شيراز ديده بودم، يعني اگر اينجا بودم، شرايط صد درصد فرق مي كرد.

حرفهای یک جانباز شیمیایی(1)

با توجه به اينكه وسيله اي در دست نداشتيد چه كار مي توانستيد بكنيد؟
 

دست كم وقتي كه بمباران مي شد، نمي گذاشتم توي زيرزمين بروند و آنهايي را هم كه رفته بودند، از آنجا خارج مي كردم.

يكي از مصدومين مي گفتند من با موضوع آشنايي داشتم و فرياد مي زدم از زير زمين بيرون بيايند، ولي به حرفم گوش نمي دادند.
 

لابد نتوانسته بودند توجيه كنند. به حرف من گوش مي دادند. همين طور يك حرفي زده اند. هواپيما ها هم حدود بيست دقيقه اي روي آسمان چرخ مي زدند و مردم فكر مي كردند دوباره مي خواهند بمباران كنند و از ترس از زيرزمين بيرون نمي آمدند بيرون. منتهي اگر من بودم، صددرصد اينها را خارج مي كردم و نمي گذاشتم آنجا بمانند.

از برادرتان بگوييد.
 

بله، وضعيتش خيلي بد بود. حلقش را سوراخ كرده و لوله اي را در آن تعبيه كرده بودند واز راه آن تنفس مي كرد. دماغش كاملا بسته شده بود. دو تا از همسايه هاي ديوار به ديوارمان هم كه هم اتاقيش بودند و در همين شرايط بودند. اسمش را صدا كردم و گفتم هادي، هادي. با اشاره گفت بله، گفتم مرا مي شناسي ؟ با سر اشاره كرد و گفت بله مي شناسم. گفتم من كي هستم ؟ به زور گفت داداش. پرسيدم حالت چطور است ؟ گفت خوبم. پرسيدم مامان اينها كجا هستند ؟ گفت نمي دانم. گفتم چيزي نياز نداري ؟ گفت تشنه ام. آب كه نمي توانست بخورد. پنبه اي برداشتم و مرطوب كردم و چند قطره آب داخل حلقش ريختم. پرسيدم تو كاري نداري؟ من بروم دنبال بابا اينها بگردم. گفت نه.

آيا آخرين باري بود كه ايشان را ديديد؟
 

خير. ايشان چهار ماه زنده ماندند. روز 18 آبان 66 شهيد شدند.

بقيه را كجا پيدا كرديد؟
 

برگشتم به حياط بيمارستان. يك نفر از آشناها را ديدم. پرسيدم بچه هاي ما را نديدي؟ نمي داني كجا هستند ؟ گفت يك سري به بيمارستان 29 بهمن بزن. گفتم چرا آنجا؟ گفت تو برو، آنجا هستند. اين حرف را كه زد من قلبم تپيد و فهميدم چيزي شده.

از كجا فهميديد ؟
 

نحوه گفتن او طوري بود كه فهميدم. حس خاصي به من دست داد. رفتم بيمارستان 29 بهمن، همه اتاقها و حياط و انباري را گشتم، هيچ كس را پيدا نكردم. البته همه آشنا بودند، يعني هر كسي را مي ديدم، مي شناختم. اين جوري نبود كه نشناسم. سردشت محيط كوچكي ست و همه مردم يا سببي يا نسبي قوم و خويش هستند.

يا دست كم همسايه.
 

درست است. خلاصه بعد از اينكه همه اتاقها را گشتم و چيزي دستگيرم نشد، به سرپرستاري گفتم من دنبال خانواده اسد زاده ميگرم. شما اطلاعي نداريد ؟ گفت شما يك سري به مددكاري اجتماعي بزنيد. گفتم كجاست؟ گفت طبقه زيرزمين. رفتم طبقه زيرزمين. با مسئولان آنجا احوالپرسي كردم و گفتم دنبال خانواده اسدزاده مي گردم و پيدايشان نمي كنم. شما اگر اطلاعي داريد ممنون مي شوم كه به من بگوييد. يك نفر بلند شد و دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت من متأسفم، منتهي از تو مي خوام قوي باشي. بالاخره يك اتفاقي است كه افتاده و ما هم ناراحتيم. گفتم چه خبري از خانواده ام داري ؟ گفت چند تا شهيد داريم. اگر طاقتش را داري، بيا به تو نشان بدهم، بلكه شناسايي كني. به سردخانه بيمارستان رفتيم. اولين كشو را كه كشيدند، داداشم بود، نوزده ساله به اسم علي. كشوي دوم را كه كشيدند مادربزرگم بود، مادر پدرم.

همه شهدا متعلق به خانواده شما بودند؟
 

دو تا مال خانواده ما بودند، بقيه هم همسايه هاي ديوار به ديوارمان بودند. اين صحنه را كه ديدم، از لحاظ روحي رواني به هم ريختم و تقريبا بي هوش شدم. بعد از يك ساعت كه به هوش آمدم، ديدم روي تخت بيمارستان هستم و به من سرم وصل كرده اند. بلافاصله سرم را از دستم كشيدم و برگشتم توي زير زمين و گفتم آقا! من مي خواهم جنازه ها را ببرم. گفت جنازه ها را بردند. گفتم كجا بردند ؟ خلاصه آنجا يك دعوايي هم كرديم. يكيشان آمد گفت آقا جان ! ناراحت نباش. ما مي خواهيم همكاري كنيم. اينها را برده اند سردرود. آنها با شما همكاري مي كنند. جنازه ها را در صندوق مي گذارند. الان هم ماشين مي آوريم و شما را مي بريم پيش آنها.جنازه ها آماده اند كه شما ببريد. من رفتم يك وانت نيسان گرفتم و رفتم سردرود. آنجا معراج شهدا بود. در زمان جنگ اول شهدا را آنجا مي بردند، بعد تشييع مي كردند. با نيسان رفتم آنجا. وقتي رسيدم ساعت حدود 4 بعدازظهر شده بود. يكيشان به پيشوازم آمد و گفت ما متأسفيم كه اين اتفاق افتاده. جنازه ها آماده است. البته بنياد شهيد اين كار را مي كند، ولي حالا كه شما اينجا هستيد و تمايل داريد جنازه ها را ببريد، ما تحويلتان مي دهيم. جنازه ها را تحويل گرفتم كه ببرم سردشت. در 15 كيلومتري سردشت روستايي هست به نام كلته. اكثرا آنجا تجمع كرده بودند. مردم آمدند و جنازه ها را گرفتند و پرسيدند اينها كي هستند كه گفتم فلاني و فلاني هستند. بعد گفتم مي خواهم ببرم سردشت تشييع كنم. گفتند سردشت كسي نيست، مي بري آنجا، مي مانند روي دستت. تنهايي هم از عهده اين كار بر نمي آيي. گفتم پس چه كار كنم؟ گفتند برو روستاي شين وه. مردم سردشت در روستاهاي نزديك به سردشت زياد بودند. جنازه ها را بردم آنجا، هفت هشت نفري همراهم شدند،آمديم داخل سردشت، رفتيم مزار شهدا و خلاصه جنازه ها را دفن كرديم.

بعد لابد برگشتيد كه بقيه خانواده را پيدا كنيد.
 

آن موقع ديگر ساعت 9 و 10 شب شده بود. من از مزار شهدا رفتم داخل شهر. رفتم خانه عمه و خاله و دايي و همه اقوام نزديك. در خانه هايشان را زدم، هيچ كس نبود. وسيله اي هم نبود كه مرا از شهر خارج كند. خيلي هم خسته بودم. دو شب بود نخوابيده بودم. اين مسائل روحي هم آزارم داده بود و احساس خستگي عجيبي مي كردم. آمدم به كوچه خودمان و رفتم خانه خودمان. چوبدستي برداشتم و با آن قفل در را زدم، در باز شد. رفتم داخل خانه. من خودم يك اتاق داشتم. رفتم از آنجا دو سه تا پتو برداشتم. توي هال پهن كردم، روي آنها دراز كشيدم و در واقع از حال رفتم. نمي دانم يك ساعت بود يا دو ساعت كه خوابيدم. ناگهان بيدار شدم و ديدم حال خيلي بدي دارم.

پتوها آلوده بودند ؟
 

كاملا آلوده بودند.

مگر شما آموزش نديده بوديد؟
 

چاره اي نداشتم. توي خيابان كه نمي توانستم بمانم.

حرفهای یک جانباز شیمیایی(1)

يعني به دست خودتان، خودتان را شيميايي كرديد ؟
 

بله. ناچاري بود. چاره اي نداشتم. حسابش را بكنيد نه نفر را دفن كرده بودم.

اين را مي فهمم. در مقاومت روحي شما ترديدي نيست. شايد هر كس ديگري هم جاي شما بود، با توجه به آن شرايط هولناك و تنهايي و به خصوص جواني شما، به كلي روانش به هم مي ريخت، ولي شما مي دانستيد سلاحهاي شيميايي چقدر مخرب و موذي هستند. نمي شد روي زمين خالي بخوابيد؟
 

آن قدر خسته بودم و آنقدر مسائل و مشكلات مختلف روي سرم ريخته بود كه فكرم از كار افتاده بود. اصلا مجال اين را نداشتم به اين چيزها فكر كنم چاره اي هم نداشتم. پاي پياده كه نمي توانستم از شهر خارج شوم. حقيقتا نا نداشتم.

عرض من اين نيست كه از شهر خارج مي شديد. دست كم تا وقتي كه با جسم آلوده تماس پيدا نمي كرديد، نسبتا در امان بوديد.
 

البته اين را خدمتتان عرض كنم كه دوره اي كه من گذرانده بودم، يك دوره فشرده بود و اين طور نبود كه من به تمام جزئيات احاطه داشته باشم. از طرفي تئوري بود و عملا آنها را اجرا نكرده بودم و در شرايط بحراني، خيلي خوب نمي توانستم تصميم بگيرم كه با اين موضوع چگونه برخورد كنم. فقط مي دانستم كه موقع بمباران شيميايي بايد از محل دور شد و به ارتفاعات رفت.

ولي نمي دانستيد كه اين مواد، وسايل را هم آلوده مي كنند و بايد از آنها دوري كرد.
 

نه، اطلاع چنداني نداشتم.

با اين كار، جانباز چند درصد شديد؟
 

من جانباز بيست درصد هستم.

در آن شب وحشتناك در شهري كه كاملا تخليه شده بود، مانديد؟
 

بله، بيدار كه شدم حالت بسيار بدي داشتم، حالت تهوع. زير بغلهايم تاول زده بودند و به شدت خارش داشت.

چطور اين قدر سريع عمل كرده بود؟
 

من متوجه نبودم روي تركش خوابيدم. نمي دانستم تركش است، خيال كردم سنگي چيزي است.داخل يكي از پتوها تركش بمب شيميايي بود. من دور بعد كه دوباره پتوها را برداشتم، متوجه تركش شدم. نه پتو را سوراخ كرده و در پتوي دهم مانده بود.نمي دانستم ساعت 2/5 يا 3 بعد از نيمه شب بود كه از خانه زدم بيرون. در شهر پرنده پر نمي زد. به طرف خروجي شهر راه افتادم. تقريبا دو كيلومتري پاي پياده رفته بودم كه از دور ديدم يك ماشين دارد مي آيد. يك وانت بود كه وسايل خانه را در آن گذاشته بود و جلوي آن چهار پنج نفر سوار شده بود، برايش دست تكان دادم.ايستاد و پرسيد كجا مي روي ؟ گفتم تا هر جا كه مرا برساني غنيمت است. تا سه راه، تا پليس راه. هر جا ببري ممنون مي شوم. گفت والله پشت وانت پر از وسايل است. ببين جا پيدا مي كني بنشيني ؟ من رفتم روي سپر نشستم. دستهايم را گرفتم به باربند وانت و خلاصه به هر مكافاتي كه بود، پايم از زمين كنده شد. باد كه به چشمهايم مي خرود، احساس راحتي مي كردم، آمدم سه را ه، زير يك پل يك بيمارستان صحرايي درست كرده بودند، رفتم آنجا. بهياري آنجا بود و سرمي آورد و چشمهايم را شستشو داد و قطره اي هم ريخت هم توي چشمهايم و بعد داددستم و گفت دستت باشد، هر وقت چشمهايت سوخت بريز توي چشمهايت. يك پمادي هم داد و گفت بمال روي تاولها. خلاصه اينها را گرفتم و يك ماشيني سوار شدم و آمدم مهاباد.بعد رفتم تهران به خانه فاميلمان، پرسيد آن روز كجا رفتي؟ گفتم از تبريز تلفن شد و من هم رفتم. فاميلمان گفت تو كه رفتي پدرت توي بيمارستان بقيه الله بستري بود و دائما هم تو را صدا مي زد. ما آمديم فرودگاه و حتي با عوامل فرودگاه خيلي جر و بحث كرديم كه آقا! پدرش رو به موت است. نگذاريد برود. تو سوار هواپيما شده بودي و پياده ات نكردند. گفتم الان كجاست ؟ گفتند پاشو برويم. رفتيم بيمارستان بقيه الله و حدود دو ساعت و نيم جلوي در معطل شديم. وضعيت دشواري بود. طبقه چهارم يا پنجم بود. از آسانسور كه رفتم بيرون، ديدم يك برانكار رد شد. يك نفر رويش دراز كشيده بود و ملافه را روي صورتش كشيده بودند و مي خواستند با آسانسور ببرند. باور كنيد قلبم تكان خورد. رفتم به اتاقي كه پدرم در آن بستري بود. تخت پدرم خالي بود. همراهانم نگاه معني داري به من كردند. من فهميدم آن برانكاري كه بردند پدرم بوده. از سرپرستاري قضيه را پرسيدم، گفتند متأسفانه يك ساعت پيش شهيد شدند. من نتوانستم پدرم را ببينم. اين طرف و آن طرف پرس و جو كرديم، گفتند مادرت هم بيمارستان چرمان است. دو سه ساعتي تو ترافيك بودم. وقتي رسيدم فهميدم كه مادرم هم همان روز صبح فوت كرده بودند. من جنازه اين دو نفر را با پانزده شانزده نفر ديگر كه در سردخانه بودند تحويل گرفتم و به طرف سردشت رفتم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 20
ادامه دارد...




 

نسخه چاپی