ماه بانو

ماه بانو
ماه بانو


 

نويسنده: امير عباس مهندس




 
ماجرا ساده بود. مثل يك گزارش. دختر ماهتاب روي آباديي دور در شبي طوفاني گم شد و ديگر پيدا نشد؛ اما بعدها براي گم شدن ماه بانو خيلي چيزها گفتند.
آبادي روستا نبود، واحه اي هم نبود، جايي و مكاني بود در ميان كوير. به اندازه ي وسعت ديد آدم ها و بهترين اسمش همين بود: آبادي؛ بدون هيچ پيشوند يا پسوندي.
در آبادي ها احتياج نيست كسي خبر را پخش كند. خبر خودش خانه به خانه وارد مي شود. خبر گم شدن ماه بانو زودتر از خورشيد طلوع كرد و مردم، خود خبر شدند. اهالي جمع شدند و هر كدام به راهي در پي ماه بانو. مي گفتند، ديده اند هنگامي كه خروس ها نوبت اول را مي خوانده اند، از خانه بيرون آمده، صورتش همچون مهتاب آبادي را روشن كرده و خورشيد چشم هايش به جان كوير آتش انداخته، دهانه ي شتر را گرفته و سوار بر تنها جماز آبادي راهي كوير شده است.
ماه بانو كه رفت كم كم باد شروع شد. هنگامي كه مردم به دنبال او مي رفتند، تمام دشت و صحرا و كوير، باد و شن باد شده بود. هر كدام هنوز نرفته برگشتند كه:
ــ شن باد پدر مي آره.
ــ بيداد باده. آدم كور مي شه.
ــ در باد بايد به دنبال چه چيز بود؟ خيلي هنر كني خودت گم نشوي.
ــ زمين و زمان هم از ديوونگي اين دختره به خشم اومده.
تا دو روز باد بود و هيچ كس به سراغ ماه بانو نرفت.
ــ قافله ي صد تا شتري هم در اين بيداد شن خاك مي شه، چه رسه...
نمي گفتند چه رسد به ماه بانو، اما معناي جمله شان همين بود.
*
ماجراي گم شدن ماه بانو ماجراي تازه اي نبود. در شهرها و روستاها دختراني با پسراني دست دلشان را مي گيرند و مي روند. بسيار ماه بانوهايي گم شده اند و گم مي شوند. مدتي حرفشان بر زبان جاري است و بعد فراموش مي شوند.
بعضي وقت ها هم مردم به گم شدگان هيچ اهميتي نمي دهند.
حكايت ماه بانو هم همين شكل را داشت. هر كس چيزي مي گفت. متفاوت تر از ديگري.
ــ عاشق شتر چرون فيض آبادي شده و با هم فرار كردن.
اما هيچ كس نرفت سراغ نور علي شتر چرون تا حقيقت را پيدا كند.
ــ دختري كه اين همه خواستگار داشته باشه و به همه جواب نه بده، حتمن يه مرگش هست.
ــ آخري ها هيچ كاري نمي كرد. انگار جن زده شده بود. مات نگاهت مي كرد و همه از نگاهش فراري بودن.
همه ي حرف ها در يك جا به هم مي رسيد.
ــ خيلي وقت بود شب ها كوچه گرد شده بود؛ يا در خواب راه مي رفت و گِرد آبادي مي گشت يا از آبادي دور مي شد؛ دور دور و وسط كوير آواز مي خوند.
مردم مي گفتند، همين آبادي از اول به اين شكل نبود؛ در زمان هاي خيلي دور، پسري و دختري آمدند كنار اين چاه بستر زندگي انداختند و زندگي خود را ساختند. كم كم به جمعيت شان اضافه شد تا اين آبادي شكل گرفت.
اولين نفرها ماه بانويي بوده و ابراهيم نامي. زماني كه نام ابراهيم بر زبان ها افتاد، ماه بانو فراموش شد. ابراهيم از هنگام گم شدن ماه بانو نيست شده بود و ديگر هيچ كس جوان خُل وضع و ديوانه ي آبادي را نديده بود. كار ابراهيم به مانند حكايت همه ي ديوانه ها، بازي با بچه ها بود و شب ها تا صبح كوچه ها را گشتن. ابراهيم آزاري نداشت؛ صدايش در نمي آمد؛ مفت مفت كارها و باركشي هاي مردم را انجام مي داد و بي خودانه تا صبح دور آبادي مي چرخيد و كوچه ها را هر كدام، بارها مي آمد و مي رفت. خيلي كه دلش مي گرفت در قلعه ي قديم روستا زير آواز مي زد و گنگ و نامفهوم چيزي را مي خواند كه...
مردم باورشان شد كه ماه بانو با ابراهيم فرار كرده؛ اما از ماه بانو بعيد بود كه با ابراهيم فرار كردن. همه از شرم چيزي نمي گفتند تا اينكه اتفاق هايي كه بي گاه مي افتد پيش آمد. چند نفري كه معلوم نشد چه كساني بودند، رفتند سراغ چاه آب به خشكي و نمك افتاده ي قلعه ي قديمي، چاه كن داخل چاه رفته و با جسد ابراهيم بيرون آمده بود. هنوز ابراهيم روي دست هاي چاه كن بود كه همه ي آبادي در قلعه ي قديمي جمع شدند. ابراهيم را روي خاك خواباندند، دستش باز شد و شمايلي از ماه نقره اي، بودن و نبودن ماه بانو را دوباره زنده كرد.
*
شنيده بودم در زمان هاي دور، مادري كه تنها پسرش در چاه افتاده، سر به بيابان گذاشته و رفته بود، اما بعدها دانستم مادر ابراهيم موقع خاك كردن پسرش ماه نقره اي را روي سينه ي ابراهيم گذاشته و در گريه هايش هيچ گاه نام ابراهيم را نياورده و فقط ماه بانو، ماه بانو كرده است.
فرداي روزي كه ابراهيم را خاك كردند، مادر ابراهيم در سحرگاهي كه خروس ها نوبت اول را مي خواندند، در هجوم شن بادي به دل كوير زد و رفت.
پدر ابراهيم فلج بود. يعني از وقتي كه طناب چاه كني از نيمه ي چاه، پاره و داخل افتاده بود، فلج شده بود و نمي توانست راه برود. لقوه و لرزش گرفته بود. ماهتاب خانم كارهايش را مي كرد. وقتي هم كه ماهتاب خانم رفت، بيچاره ي بيچاره شد.
*
زماني در شبي مهتابي و سرد كه باد صداي آدم ها را گم مي كرد، وقتي از كنار آبادي دوري در كوير مي گذشتم، پيرمرد فلج و مفلوكي را بر كناره ي قلعه اي قديمي و نيمه خراب ديدم، كه نشسته و با صداي شكسته و نامفهوم رو به كوير فرياد مي زد:
ماه بانو و و و و و و...
منبع: نشريه ثريا شماره 4




 

نسخه چاپی