ياد باد آن همدلي، آن همرهي...

ياد باد آن همدلي، آن همرهي...
ياد باد آن همدلي، آن همرهي...


 

نويسنده:تهمينه مهرباني




 
عکسهاي عکاسان دوره انقلاب را مقابل چشمانم رديف مي کنم. ناگهان بغضي فروخورده، از پس سالياني دراز سر باز مي کند. صدائي درگوش جانم طنين انداز مي شود، « چرا واستادي منو نگاه مي کني دختر؟» به اطرافم نگاهي مي اندازم. نفسم در نمي آيد. آخر تا آن روز نديده بودم کسي تير بخورد. با عجله دوربينم را از ساکم در مي آوردم. مي خواهم عکس بگيرم که فرياد مي زند،«مگه عروسيه دختر که عکس يادگاري مي گيري؟» گيجم ! تمام تنم يخ کرده، با صدائي که انگار از ته چاه در مي آيد، مي پرسم، « چه کار بايد بکنم؟» خود او هم نمي داند چه بايد کرد. در حالي که اشک مجالش نمي دهد، مي گويد، « نمي دونم، کاش دکتر بودم.» جلوتر مي روم. دستمال بزرگي را که در کيف دارم، بيرون مي آورم و با دستهائي که به شدت مي لرزند، آن را محکم بالاي محل تيرخوردگي مي بندم، خون کمي بند مي آيد. جوانک زخمي، مثل مار به خودش مي پيچد، اما ناله نمي کند. بيشتر از هفده هجده سال ندارد، اما براي خودش مردي است. از زمين و آسمان گلوله مي بارد و گمانم از طرف ژاندارمري صدا مي آيد. زن جوان همت کرده و اين جوانک زخمي را به سه چهار کوچه پائين تر کشيده که يک وقت دست مأموران حکومت نظامي نيفتد. کاري از دستم بر نمي آيد. از جا بلند مي شوم و با زانوهاي لرزان راه مي افتم، بلکه بتوانم کمک بياورم. يک نفر با يک دوربين اساسي، از آنهائي که از کره ماه هم مي شود از روي زمين عکس گرفت، با عجله از کنار مي گذرد. دوربينش تومني صنار با دوربين بينواي من که در انداختن عکسهاي خانوادگي هم کم مي آورد، فرق دارد. يکمرتبه فکري به ذهنم مي رسد. مي گويم، «اينجا يه نفر هست که زبونم لال داره مي ميره. ازش عکس مي گيرين ؟» نگاهم مي کند و بدون لحظه اي ترديد مي گويد، «آره. کو؟ نشونم بده.» با عجله، او را بالاي سر جوانک زخمي مي برم. دستمال سفيد من روي صورت اوست. جلو مي دوم. دستمال را بر مي دارم و با ترس و کمي هم عصبانيت مي گويم، « اين جوري که نمي تونه نفس بکشه.» نگاهي به صورت رنگ پريده زن، هول مرگ را درجانم مي نشاند. عکاس با مهارت و سريع عکس مي گيرد و در حالي که چهارچشمي مراقب است که يک وقت نيابند و فيلمش را نگيرند، دندانهايش را به هم فشار مي دهد و مي گويد، «نامرد ! مي گه هوائي مي زنيم. واستا ! با اين عکسها يک پدري ازش در آريم.» و مي رود.
به خود مي آيم. نگاهي به عکس هفده شهريور مي اندازم. صداي تير و فرياد در گوشم مي پيچد. آن روزي که به زور گفتند، «بايد بروي سربازي» ناله و نفريني نبودکه به خاندان جليل سلطنت نثار نکردم. وقتي زير تيغ آفتاب تيرماه، به چپ و به راست راست مي کرديم، صداي غرغر من و صد و سي و سه نفر ديگر بلند مي شد که، «مگه ما رو مي بردن جنگ ؟ به ما چه اين کارها ؟» هنگي براي دو سال از کار و زندگيمان افتاديم. روز تيراندازي در ميدان تير، واقعا امان همه بريد. همگي از تشنگي له له مي زديم. يک دکتر دندانپزشک ميان ما بود که مثل برق، گلنگدن خشک تفنگ ام يک هاي عهد قجر را مي کشيد و حتي يکي از تيرهايش هم خطا نمي رفت و لبخند مي زد و مي گفت، «خدا رو چه ديدي! شايد زديم وسط قلب خودشون. بالاخره يه روزي به درد مي خوره.» باترس نگاهي به اطراف مي انداختم و مي گفتم، «انگار کله ات بو قرمه سبزي مي ده ها!»
آن روز در ميدان ژاله، وقتي باز داشتم با دوربين عتيقه ام کلنجار مي رفتم، صداي آشنائي را شنيدم، «نگفتم به دردمون مي خوره ؟» به سرعت برق يادم آمد : خانم دکتر امامي ! گفتم،«کاش مثل تو دکتر بودم اين روزا.» همان لبخند آشنا و لحن مطمئن که، «تو عکس بگير. يه روزي به درد مي خوره.»
صداي ضعيف، اما هنوز سرشار از اميد کسي که جرئت کرد جلو برود و آن فاجعه را ثبت کند، دلم را به درد مي آورد،« خانم! چه حرفي ؟ چه نقلي ؟ دهه فجر که مي شه، يادشون مياد که ما هم يه گوشه اي داريم مي پلکيم. مصاحبه و بگير و ببند. استفاده ابزاري. ما که توقع حرمت و اين حرفها رو ناريم. اون روزا کسي واسه تنديس و تقدير نمي رفت توي خيابون. اصلا مطمئن نبوديم زنده مي مونيم يا نه. هر روز صبح که از خونه مي زديم بيرون، با زن و بچه هامون خداحافظي مي کرديم. حالا از بس تنديس الکي داده ان به اين و اون، بچه ها فکر مي کنن اون روزا هم نقل اين چيزا بود. بي اعتنائي و بي حرمتي، دل همه ما رو شکسته. من که دوربينم رو بوسيده ام و کنارگذاشته ام و از زن و بچه خودم هم عکس نمي گيرم.» با شنيدن اين حرفها چه بگويم ؟ چه جاي حرف با اين خون جگريها؟

ياد باد آن همدلي، آن همرهي...

مي پرسم، «آخر امام با آن همه مشغله و با سرعت و فشار رويدادهاي روزهاي اول انقلاب، چه طور متوجه شما شدند که آن اطراف مي پلکيديد و عکس مي گرفتيد؟ به ايشان گفتيد گرفتاريد؟» مي گويد، «نه به حضرت عباس. ايشان خودشان حواسشان جمع همه چيز بود و از من پرسيدند مشکلي نداري؟» مي پرسم، «گفتيد ؟» مي گويد، «نه. دلم نيامد. به خودم گفتم با بيماري و فقرت بساز، اما از اين چهره و اين چشمهائي که از بس جذبه دارند، حتي يک لحظه هم نمي تواني به آنها نگاه کني، عکس بگير تا آيندگان بدانند بخت آن را داشته اي که يکي از مردن خدا را نزديک ببيني.»
مي گويد، «پدرم انگار ترس حاليش نمي شد. هر جا بوي خطر مي آمد، او هم با دوربينش حضور داشت. ماموران به خونش تشنه بودند. از بس که زبل بود، او را نمي توانستند، بگيرند، به جايش ما را اذيت مي کردند. هميشه توي هول اينکه الان بريزند و به خدمتمان برسند.شلوغ که مي شد، زير لب دعا مي کرديم که پدر جان سالم به در ببرد. عصر که مي شد نگران اينکه دوباره کدام پته رژيم را با يکي از عکسهايش روي آب انداخته است و باز بايد خانه کي برويم و قايم شويم. ديگر فک و فاميل هم از دست کارهاي او به تنگ آمده بودند. يکيشان گفته بود، «شيطونه مي گه بديمش دست مامورا، خودمونو راحت کنيم ها!»
مي گويد، «امام که آمد،نفس راحتي کشيدم. ديگر کسي جرئت نداشت به ما بگويد بالاي چشمتان ابروست. به خودم گفتم، «قشنگ ترين عکس را از لحظه ورود امام مي گيرم.» و گرفتم. ديگر دلم قرص بود. در تمام سالهاي جنگ هم همين طور. مي دانستم حواسش به من. به ما، هست. مي دانستم حرف نزده مي داند اين بغضي که دارد خفه ام مي کند براي چيست. مي دانستم که همه چيز را مي داند و همين براي من کافي بود. براي اينکه نترسم، براي اينکه به چيزي طمع نکنم، براي اينکه سهم خواهي نکنم، فقط به يک نگاه مهربان نياز داشتم و او اين نگاه را داشت و من اين نگاه، گرما گرفتم و نترسيدم و معناي الله اکبر را فهميدم. وقتي رفت، حس کردم سردي دوربين آزارم مي دهد. ديگر به من که با دلم عکس مي گرفتم و با خونم مي نوشتم، نيازي نبود. حالا آدمها با هاي تک عکس مي گرفتند نه با دل!
باور مي کنم و باور نمي کنم. عکسهاي انقلاب را زير و رو مي کنم.ببين چه طور زن ومرد، پير و جوان، فقير و غني، دانشگاهي و کارگر، روحاني و مردم عادي مشتهايشان را گره کرده و بالا برده اند و با خشم و نفرت فرياد مي زنند، « اين شاه خائن آوره گردي.» و آواره شد. به مدد ايمان و مهر و همدلي همه. مي پرسد، «شما را به خدا ما همانيم که وقتي اعلام کردند بيمارستان شريعتي به ملافه احتياج دارند، يک کوه ملافه جمع شد که نمي دانستند کجا بگذارند؟ ماهمان مردم هستيم که وقتي گفتند يخ بياوريد که جنازه ها بو نگيرند، مردم قالبهاي يخ کوچک را به دست بچه هايشان دادند که جمع شد و شد به اندزه يک کوه. حالا ما شديم غريبه ؟» چه بگويم. من که مي دانم همه با هم همسايه ايم. به آنهائي بگوئيد که در برج عاج نشسته اند و ترانه هميشه زندگيشان، «من ! من! من!» است.
دلم مي گيرد. اگر حتي در يکي از صحنه هاي خون و آتش بوده باشي، بعيد است تا زنده اي بتواني خاطره آن همه همدلي، همراهي، گذشت، مهر و ايمان را فراموش کني، بي مهري ها را بايد به کوته بينان واگذاشت. عکاسان فداکار انقلاب با تاريخ مردانگي و شهامت، يگانه شده اند. آنان والاترين صحنه هاي جانبازي اين مردم بي بديل را ديده و ثبت کرده اند. مردمان در سکوت نجيبانه خويش، همچون امام خويش، اينان رامي شناسند و قدر مي دانند. بگذار دنيامداران بگويند که آنان انسانهاي مخلصي که بي شائبه نان و نام، آنچه را که داشتند در طبق اخلاص نهادند، به اين دلشکستگان هنرمند و هنرمندان دلشکسته جايگاهي را بخشيده است که رنج زندگي و مصيبت معيشت، آنان را از آن غافل کرده است: آن جايگاه، محبت مردم است و رضاي آنکه زيباست و زيبائي را دوست مي دارد و از همين روي، هنرمندان را در والاترين جايگاه بشري مي نشاند.
يکيشان مي گفت، « بنويس :
ما که رفتيم و گذشت آنچه تو با ما کردي تو بمان و دگران. واي به حال دگران !»
والسلام!
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 15




 

نسخه چاپی