امام مثل هيچ كس نبود...(2)

امام مثل هيچ كس نبود...(2)
امام مثل هيچ كس نبود...(2)


 





 
گفتگو با رسول صدر عاملي

در صحبتهاي تمامي عكاساني كه ازامام عكس گرفته اند، دو نكته مشترك وجود دارد. يكي فتوژنيك بودن ايشان و يكي نگاه نافذشان. شما در اين باره چه نظري داريد؟
 

درست است. واقعا دشوار مي شد به چشمهاي حضرت امام خيره شد. من كه نمي توانستم.

چقدر از امام عكس گرفته ايد؟
 

خيلي زياد، ولي چون از نظر مالي تحت فشار قرار گرفتيم، بعضي از اين فيلمها را فروختم به كسي كه در آژانس مگنا كار مي كرد. هر مسافري كه به تهران مي آمد، فيلمهايم را مي دادم مي آورد و شما اگر در فاصله آن چهارماهي كه امام در فرانسه بودند، روزنامه ها را مرور كنيد، فقط روزنامه اطلاعات را خواهيد ديد كه عكسهاي ايشان را چاپ مي كرد و آن عكسها را هم من مي گرفتم و مي فرستادم.

ماندگارترين عكس شما از حضرت امام كدام است؟
 

عكسي كه در هواپيما از ايشان گرفتم.

در گفتگوهاي مختلفي كه با افراد در اين نشريه يا ويژه نامه هاي قبل داشته ايم، يك نكته در زندگي حضرت امام، بسيار بارز و عبرت آموز است و آن هم توجه ايشان به نكات بسيار ظريف و افرادي است كه ديگراني كه يك هزارم دغدغه هاي ايشان را نداشتند، به راحتي از كنارشان مي گذشتند. يكي همين برخورد امام با شماست كه مي گوئيد تا دو نصف شب آنجا ايستاديد و كسي توجه نكرد. از اين رفتار امام، خاطراتي را ذكر كنيد.
 

يكي برخورد ملاطفت آميز حضرت امام بود با سركار خانم دباغ كه مي گفتند با آن همه مشغله، آمده بودند و مي گفتند بگذاريد من ظرفها را بشورم. من خودم گزارشي در روزنامه اطلاعات نوشتم باتيتر، «خسته نباشي خواهر طاهره!» ايشان در آنجا زحمت بسيار زيادي مي كشيدند و حواسشان جمع همه امور بود. تنها زني بودند كه درآنجا حضور داشتند و عربي و كمي انگليسي مي دانستند و بسيار مراقب حضرت امام بودند. يا بودند افرادي كه آنجا كارهاي خدماتي مي كردند و ما اصلا حواسمان به آنها نبود و امام، نماز جماعت كه تمام مي شد، مي رفتند و دست به پشت آنها مي زدندو مي گفتند، «خسته نباشي.» يك شب برف بسيار سنگيني آمده بود و نمي شد در فضاي باز نماز خواند، نماز جماعت در اتاق بزرگي كه با پله هاي آهني پيچ در پيچي بايد به آن مي رسيديم، برگزار شد. در آن شب سرد، ما نماز مغرب را به امامت حضرت امام خوانديم و ايشان در فاصله نماز مغرب و عشا، كنار پنجره رفتند. هنگام نماز هفت هشت رديف پشت سر امام ايستاده بوديم و من و حسن عابدي و چندنفر ديگر رديف آخر بوديم و پشت سرمان، در اتاق بود. سكوت مطلق بود، يكدفعه امام از رديف جلو با صداي بلند به ما گفتند، «در را باز كنيد.» در را باز كرديم و ديديم يك دختر سه چهارساله فرانسوي دارد پشت در مي لرزد. اسمش جوليت بود كه بعدها هم رفتم و عكس عروسيش را گرفتم. او دستش نرسيده بود دستگيره را باز كند و به در پنجه كشيده بود و هيچ يك از ما متوجه اين صدا نشده بوديم، اما امام كه رديف جلو بودنداين صدا را شنيدند و به ما تذكر دادند كه در را باز كنيم. اگر ايشان متوجه نشده بودند،واقعا اين دختر در آن سرما يخ مي زد.

به عنوان هنرمندي كه نگاه تيزبين جامعه شناسانه هم دارد، فكر مي كنيد چرا امام با آن همه مشغله، اين قدر حواسشان جمع بود؟
 

به نظر من امام و همه مردان بزرگ تاريخ، همه زندگي و هستيشان متمركز هدف عالي است. در مورد امام، اين هدف فقط رضايت خدا بود و بس. ايشان فقط به اداي تكليف فكر مي كردند و لذا همه حواسشان متوجه اين بود كه در اين راه، هيچ امري از نگاهشان پنهان نماند. خاطر آسوده و ذهن بدون اضطراب متعلق به انساني است كه تكليفش با خود و زندگيش روشن است، وظايفي را كه احساس مي كند بر دوش اوست و نتيجه را نيز با يك توكل محض به خدا واگذار مي كند. وقتي نگران و مضطرب نباشي و خاطر آسوده داشتي باشي، جزئيات را هم متوجه مي شوي و از كنار هيچ موضوعي بي تفاوت نمي گذري. زياد شنيده ايم و از انسانهايي كه داراي كرامات بي شماري هستند كه براي امثال من باور پذير نيست، ولي واقعا وجود دارد، چه باور بكنيم چه باور نكنيم.
اين حاصل نمي شود جز اين كه بر هدفي عالي متمركز باشي و بديهي است كه خدا هم به كسي كه اين طور مخلصانه در راه او تلاش مي كند، ياري مي رساند. چنين كساني آنچه را كه آنان را به اين دنيا وابسته مي كند و در واقع به تعلقاتي كه ديگران را پايبند مي كند، پشت مي كنند و بنابراين همه توان و هوشياري و توجهشان معطوف به نيتي مي شود كه در راه آن تلاش مي كنند.

نظر ديگران درباره امام چه بود؟
 

در آن هواپيمائي كه ما مي آمديم،‌مهم ترين خبرنگاران دنيا بودند و من بعد از بيست سال رفتم و عده اي از آنها را پيدا كردم و ديدم كه هر كدام شغلهاي بسيار بالايي دارند و مثل سردبيري لوموند. سر دبيري ليبراسيون، رياست يكي از شبكه هاي تلويزيوني فرانسه، اينها با چنين شغلهاي بالايي، مهم ترين خاطره زندگيشان را آن پروازي مي دانستند كه همراه امام به ايران آمديم.

قبل از اين كه خاطرات پرواز انقلاب را تعريف كنيد بفرمائيد شب قبل از پرواز با توجه به جو رعب و وحشتي كه ايجاد كرده بودند كه هواپيما را مي زنند، نمي ترسيدند؟
 

راستش به قدري هيجانزده بودم كه نمي ترسيدم. از يك طرف بي تجربگي بود، چون آدمهاي جهانديده تر و با تجربه تر از من ترسيده بودند، از طرف ديگر و مهم تر از آن، اعتماد عجيبي بود كه به امام داشتم و احساس مي كردم ايشان هر جا كه باشند، من در امان هستم و خطري مرا تهديد نمي كند.

در عكسي هم كه از امام در هواپيما گرفته ايد، نوعي آرامش وجود دارد. خودتان هم آرام بوديد؟
 

كاملا. شب قبل همه مي خواستند با هواپيماي امام بيايند و از افراد ثبت نام مي شد. امام گفتند، «اگر قرار است غير از همراهان من كسي بيايد، بايد روزنامه نگارها باشند» و همين درايت و هوشمندي امام باعث شد كه همه مردم جهان به اين پرواز نگاه كنند. بسيار تصميم هوشمندانه اي بود، چون بزرگ ترين خبرنگاران تمام اروپا در آن پرواز حضور داشتند.

ظاهرا حضرت امام نسبت به خبرنگاران وعكاسان توجه خاصي داشتند.
 

دقيقا، چون مي دانستند اينها هستند كه پيام انقلاب را به جهان صادر خواهند كرد و خبرنگارها هم عمدتا كارشان را درست انجام مي دادند. به هر حال امام گفتند كه زنها و بچه ها با هواپيماي ديگري بروند و خدا رحمت كند حاج مهدي عراقي و پسرش حسام و ديگران با اين هواپيما آمدند. نكته جالب اين كه امام فرمودند هر كس مي خواهد با اين پرواز بيايد، بايد خودش پول بليطش را بدهد و ايرفرانس هم اعلام كرد چون ممكن است به او اجازه نشستن درباند فرودگاه مهرآباد را ندهند. و ناچار شود برگردد، پول بليط را دو برابر مي گيرد.

شما كه پولتان تمام شده بود، چه طور پول بليط را داديد؟
 

گفتم كه بخش زيادي از نگاتيوهايم را فروختم و تازه پول بليط دو نفر ديگر را هم دادم كه در ايران به من پس دادند. تازه حال و روز من بهتر از خيليها بود.

امام مثل هيچ كس نبود...(2)

چند نفر در هواپيما بوديد؟
 

حدود چهل تا چهل و پنج نفر ايراني و بقيه خارجي بودند. سواي حجابي كه مهماندارها داشتند، در آن پرواز حتي آبجو هم نمي دادند و مي گفتند، «اين پرواز،پرواز خاصي است.» در آن اضطرابي و آشوبي كه همه گرفتارش بودند، امام با خيال آسوده رفتند و خوابيدند. وقتي بيدار شدند و نماز را خواندند و اولين اشعه هاي آفتاب زد...

از آن منظره عكس گرفتيد؟
 

نمي دانم. بايد بگردم، اگر پيدا كردم برايتان مي فرستم. اولين اشعه هاي آفتاب كه زد، امام آمدند پايين و رفتند در قسمت درجه يك هواپيما و گفتند كسي آنجا نرود و گفتگو نكند و عكس نگيرد. باز من پيله كردم و با كمك خدا بيامرز آسيد احمد آقا و آقاي طباطبائي رفتم و همان عكس معروف را گرفتم. همانجا بود كه خبر نگار پرسيد چه احساسي داريد و امام خيلي صريح گفتند، «هيچي.»

اين را شما كه هنرمند هستيد، اين گونه تحليل مي كنيد. خيليها به خيلي چيزها نسبت دادند.
 

هنگامي كه انسان نگاه بيمارگونه به هستي دارد. طبيعي است كه حس چنين مرداني را كه يك عمر خالصانه سعي كرده اند وظيفه شان را انجام دهند، درك نكند.

هواپيما كه نشست چه كرديد؟
 

با روزنامه هماهنگ كرده بودم كه عكسها را مي گيرم و گزارش را مي نويسم و هواپيما كه نشست جلوتر از همه مي آيم پايين و خودم را مي رسانم به روزنامه. هواپيما مي خواست بنشيند كه اگر يادتان باشد دوباره اوج گرفت و روي تهران دور زد؟

چرا ؟
 

همه فكر كرديم يا برگشت يا قرار است آن را بزنند. من آن روز نفهميدم چرا، چند روز بعد فهميدم كه وقتي هواپيما خواست بنشيند، از برج مراقبت به خلبان مي گويند كه مردم در تمام خيابانها چشم انتظار امام هستند و خوب است دوري روي شهر بزند كه همه مردم هواپيما را ببينند.

بعد چه كرديد؟
 

گفته بودند كه آقاي ابراهيميان و آقاي جهانگير رزمي منتظر من هستند. موقعي كه هواپيما نشست، امام پياده نشدند، چون نگران بوديم كه حالا چه كسي به استقبال آمده، فكر مي كرديم شايد بختيار آمده باشد.

چه كسي آمد؟
 

آقاي پسنديده. حاج سيد احمد آقا در هواپيما را باز كرد، من سريع پريدم بيرون واز پله ها آمدم پائين. ديدم ابراهيميان دارد مرا صدا مي زند. من با بليط و پاسپورت آمدم و قرار بود پاسپورتم مهر بخورد. مهري به اسم مهر پرواز انقلاب درست كرده بودند. من از بس عجله داشتم و حواسم نبود، به جاي اين كه پاسپورتم را بدهم تا مهر كنند، با آرنج زده بودم توي سينه مامور و پريده بودم پشت موتور كه با جهانگير رزمي و آقاي ابراهيميان برسم دفتر روزنامه. بعدها فهميدم كه آن بنده خدا پرت شده بود روي زمين. مردم كه فهميدند من در پرواز انقلاب بودم و پاسپورتم و بليطم را مي ديدن، از فرودگاه تا خود دفتر روزنامه برايم كف زدند. به محض اين كه رسيديم روزنامه، همه آماده بودند. عكسها را گرفتند و سريع چاپ كردند و آن روزنامه فوق العاده مشهور «امام‌ آمد» چاپ شد و تا امام به دانشگاه برسند، در همين جا توزيع شد.

جاي بعدي كه رفتيد كجا بود؟
 

بخشي از مدرسه علوي را رفتم. من بعد از رسيدن به روزنامه و درآمدن آن فوق العاده «امام آمد» رفتم خانه و افتادم. بعضي از محاكمه ها را در زندان قصر رفتم، ولي كلا فشار كاري و تلاش فوق العاده من در همان چهارماه نوفل لوشاتو بود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 15




 

نسخه چاپی