تشويقی فراتر از تصور

تشويقی فراتر از تصور
تشويقی فراتر از تصور


 





 
گفتگو با حجت الله الهيان

درآمد
 

تقدير حضرت امام از زحمات الهيان، درسي است كه مسئولين در نحوه مواجهه با هنرمندان، بايد نصب العين خويش قرار دهند. آن راحل عظيم به رغم مسئوليتهاي سنگين در روزهاي آغازين انقلاب كه هنوز هيچ يك از نهادهاي قانوني، شكل نگرفته بودند و طبيعتا بار عظيم رهبري و مديريت امت، به تمامي بر دوش ايشان بود، با درايت و عطوفتي شايسته و بايسته مردان خدا؛ به كوچك ترين ظرايف دقت داشتند و هيچ نكته اي از نگاه نافذ ايشان مخفي نمي ماند، از اين روي در آن روزهاي سرنوشت ساز، تلاشهاي به ظاهر كوچك، اما بسيار تأثيرگذار مرداني چون الهيان را كه با ايمان به خدا و عشق به آب و خاك، در پي ثبت جانفشانيهاي خواهران و برادران خويش بودند، دريافتند و به شايستگي ارج نهادند، دقتي كه بعدها صورت نپذيرفت و حاصل آن، گلايه هاي به حق اين هنرمندان كم توقع است. الهيان تاكنون درباره خود و آثار ارزشمندش با هيچ نشريه اي گفت و گو نكرده و در واقع، كشف ماهنامه شاهد ياران است. ياد و خاطره آن يگانه دوران، تنها انگيزه او براي واگويه آن خاطرات شيرين است.

متولد چه سالي هستيد و عكاسي را از چه زماني شروع كرديد؟
 

من در سال 1325 در بروجن اصفهان متولد شدم و از سال 1341 عكاس بودم. مدرك ابتدايي را كه گرفتم آمدم، يك دوره عكاسي ديدم و برگشتم تهران. سالي كه به تهران آمدم، همان سالي بود كه آقا را گرفتند. من آن موقع در عكاسخانه شهرزاد در چهارراه مولوي كار مي كردم. آقاي سيادت رئيس اين عكاسخانه و آدم بسيار خوبي بود. من و سه نفر ديگر در آن عكاسخانه كار مي كرديم. آقا را به باغشاه آوردند. ما موقعي كه فهميديم، خدمت امام رفتيم و دوبار به ايشان سر زديم.

نگذاشتند عكس بگيريد؟
 

اولا نمي گذاشتند، بعد هم من دست به دوربين نبودم. فقط چاپ مي كردم. در تاريكخانه عكاسي كار مي كردم. خلاصه گذشت و حكومت نظامي شد.

سال پنجاه و هفت ؟
 

خير، همان سال چهل و دو، به دستور دولت وقت، ميدان ارك را گرفتند. موقعي كه در روز پانزده خرداد حكومت نظامي شد، ما رفتيم پنهان شديم، چون وضعي شده بود كه نمي توانستيم تكان بخوريم.

آن موقع هم نتوانستيد عكس بگيريد؟
 

دوربين نداشتم. دوربينها اين جوري بود كه بايد روي پايه مي گذاشتي و چراغ روشن مي كردي. اين جور نبود كه بتواني دستت بگيري و ببري.

كي به اصفهان برگشتيد؟
 

موقعي كه عكاسي را خوب ياد گرفتم، برگشتم اصفهان

چه سالي ؟
 

سال چهل و سه.

تشويقی فراتر از تصور

اولين باري كه از صحنه هاي انقلاب عكس انداختيد، كي بود؟
 

سال 1356 بود كه اصفهان شلوغ شد و من عكس گرفتم و دوربينم را هم از من گرفتند.

آيا از آن روز خاطره اي داريد؟ از آن شلوغي و مشكلاتي كه برايتان پيش آمد.
 

وقتي كه عكسها را گرفتم، گاز اشك آور زدند و تعقيبمان كردند. عمليات هم به دستور ناجي انجام مي شد.

رئيس ساواك اصفهان ؟
 

بله، رئيس ساواك بود. اول گفته بود كه بياييد و كاريتان نداريم و وقتي همه مردم جمع شدند، يكمرتبه ديديم گاز اشك آور زدند و حمله كردند. ما با هزار مكافات فرار كرديم و بعد، از عده اي ياد گرفتيم و كبريت روشن كرديم و كاغذ آتش زديم كه از گاز اشك آور صدمه نخوريم.

آيا با گرفتن عكس هاي آن روز مشكلي پيدا نكرديد؟
 

نه، من از همان موقع تا سال پنجاه و هفت، مرتب عكس گرفتم و خيلي مواظب بودم. حتي زماني كه هم در خدمت آقاي حائري پسر استاد حضرت امام بودم، خيلي احتياط مي كردم. عكسهاي آن زمان را هم دارم كه خدمتتان مي دهم. خودم هستم و آقاي حائري و آقاي ابطحي.

تشويقی فراتر از تصور

چه شد كه به نوفل لوشاتو رفتيد ؟ آيا براي گرفتن عكس رفته بوديد؟
 

ما با يكي از همكاران به نام آقاي گلزار رفتيم آنجا. البته به ما اجازه نمي دادند و ما به سختي به فرانسه رفتيم و عكسهايي گرفتيم و توسط آقاي گلزار حفظ كرديم. چند فريم گرفتيم و آورديم كه من در چاپخانه چاپ كردم و پخش كرديم. عكسهاي خيلي زيادي از زير درخت سيب بود و جايي كه فرانسويها مي آمدند.

از روز ورود حضرت امام و عكسهايي كه انداختيد، خاطرات خود را بيان كنيد؟
 

از فرانسه كه آمديم، امام چند هفته بعد تشريف آوردند. ما را معرفي كردند منزل آقاي مستقيمي تهراني در ميدان شهدا كه بعدها دفتر تبليغات اسلامي شد. آقاي اسدالله مثني نامه اي به من دادند كه هنوز هم دارم. ايشان همين كه عكسهاي مرا ديد، پرسيد، «كجا هستي؟» گفتم، «اصفهان هستم» گفت، «فورا برو و اينها را براي ما بياور.» عكسها را آوردم و چاپ و توزيع كردند. آقاي مستقيمي تهراني در بازار بودند. من و آقاي كشوري وعده اي از مشهد و شيراز در آن خانه بوديم و كلا يك گروه شش نفري مي شديم. خانواده آنها هم بودند كه با آنها مي شديم سي و چهار نفر. دو هفته قبل از ورود امام، باز يك هفته، در آمد ايشان تاخير افتاد و مي گفتند امام نمي آيند و ما آنجا بوديم و من از تمام آن خياباني كه در آنجا اقامت داشتيم، عكس گرفتم كه هنوز هست.

از روزهاي انقلاب در تهران بگوئيد.
 

از تمام آن روزها عكس گرفته ام كه ده آلبوم هستند و همه را در اختيارتان مي گذارم.

از برخورد ها و صحنه هايي كه خيلي روي شما تأثير داشتند، خاطراتي را بيان كنيد.
 

وقتي به منزل آقاي تهراني آمديم، اول همه فكر مي كردند ما غريبه هستيم. دو هفته اي كه آنجا بوديم، فهميدند آدمهاي بدي نيستيم. اينها اصلا فكر نمي كردند ما اين قدر خلص باشيم. وقتي بنا شد حضرت آقا تشريف بياورند، آن شبي بود كه هم كارتهاي فرودگاه و هم كارتهاي بهشت زهراي مرا گرفته بودند كه بعدا بدهند. شبش كه به ما گفتند آقا تشريف نمي آورند، آمدم كميته و به آقاي مستقيمي گفتم كه مدتي است زن و بچه ام را نديده ام و اجازه گرفتم و رفتم اصفهان. همين كه رسيدم آنجا. هنوز خستگي در نكرده بودم كه راديو اعلام كرد حضرت امام فردا ساعت چهار صبح از فرانسه حركت مي كنند. من فورا وسايلم را برداشتم و حركت كردم به طرف تهران. رسيدم نزديك مدرسه علوي و ديدم حكومت نظامي است. كارتم را درآوردم و نشان دادم و گفتم، «خبرنگارم.» يكي دو تا سرباز آمدند و مرا مشايعت كردند تا نزديك مدرسه علوي و خدا بيامرز آقاي دكتر بهشتي، مرا شناخت و از ميان مردم برد داخل و گفت، «كي رسيدي؟» گفتم، «همين الان.» گفت، «كارتهايت پيش آقاي ابوالقاسم است. چهار صبح آماده باش كه وسايلت را جمع كني و كارتهايت را بگيري. الان هم وسايلت را همين جا بگذار.» مانديم و به ما شام دادند.

شهيد بهشتي؟
 

بله، آقاي دكتر بهشتي و گفت، «از اينجا تكان نمي خوري و دوربينت را به كسي نمي دهي. ضمنا سرپرست يك گروه چهارده نفره خبرنگار خارجي هست. اينها را بايد به فرودگاه و بهشت زهرا ببري.» گفتم، «آقا ! خيلي كار سختي است.» گفتند، «شما زبان بلدي و چاره نيست.» سر ساعت چهار، ما را آوردند و كارت هايمان را دادندو بردند هتل كنتينانتال. كارهايمان را رديف كردند و فوري بردند فرودگاه. در فرودگاه هم موقعي كه مي خواستم عكس بگيرم، اتفاقي افتاد. يكي از اين خارجي ها رفت روي گردن من و مي خواست عكس بگيرد كه پوست گردن من بريد و همان موقع پانسمان كردند. بعد هم من حلقه عكسها را دادم به خبرنگارها كه ببرند فوري چاپ كنند.

با كدام روزنامه كار مي كرديد؟
 

عكسها را به كيهان مي داديم. نماينده شان آنجا بود و ماهم موقعي كه عكس مي گرفتيم مي داديم به آنها و مي رفتند. هم به كيهان عكس مي داديم و هم به اطلاعات. خلاصه داشتم عرض مي كردم كه من گردنم مجروح شد و آن خبرنگار خارجي هم خيلي ناراحت بود و عذرخواهي كرد.

از ورود امام بگوئيد.
 

هواپيما نشست و من رسيدم دم هواپيما و از امام عكس گرفتم. دو سه تايش راهمان جا گرفتم و باقي را آمدند به سالن. خبرنگاران خارجي را از يك در ديگر با يكي از اين فوردهايي كه به ما داده بودند، آوردند. با يكي از همان ماشينها از آنجا آنها را برديم بهشت زهرا.

از لحظه سخنراني امام در سالن فرودگاه هم عكس گرفتيد ؟
 

بله، خيلي عكس گرفتم كه فرستاده ام براي شما.

دست شما درد نكند. از بهشت زهرا رسيدنتان چه خبر ؟
 

به بهشت زهرا كه رسيديم، كارتهائي را به ما دادند. كارتهايي بودند آبي كه به يقه مان نصب كردند و ما را بردند آنجا. ما با امام پنج متر فاصله داشتيم. برايمان جايگاه درست كردند. صحنه هاي عجيبي بودند. از اصفهان با سه چهار تريلي نان و پنير آورده بودند و داشتند به مردم غذا مي دادند. عكسهايي كه گرفته ام، خيلي زيبا هستند. تا امام بيايند، ما ده بيست عكس از آن محوطه گرفتيم كه زيبايي خاصي داشت. امام با هليكوپتر آمدند و بعد هم ايشان را زنجير باف آوردند جايگاه. زنجير باف تونل طويلي بود كه با حلقه كردن دستهايشان به هم درست كرده بودند. من درست بغل تونل بودم و خيلي عكس گرفتم. به محض اينكه امام آمدند به جايگاه، به طرف ما عكاسها دست بلند كردند و ما هم تا توانستيم عكس گرفتيم. من فيلم هم گرفته ام.

عجب ! اينها را داريد؟
 

خيلي زيبا هستند كه تقديمتان مي كنم.

فيلم سخنراني امام است؟
 

هم از امام فيلم گرفته ام و هم از مردم.

بي صداست؟
 

بله هنوز اينها را نگه داشته ام. وقتي سخنراني امام تمام شد، طوري ازدحام شد كه خبرنگارها چندتايشان دوربينهايشان گم شد. من دوربينم را گرفته بودم بالاي سرم و با اين وضع حركت مي كردم، اما طوري بود كه نه مي توانستم بروم تهران و نه اصفهان.

چرا؟
 

به قدري ازدحام و ترافيك بود كه نمي شد حركت كرد.

از لحظه حركت امام به سوي جايگاه عكس گرفتيد؟
 

آن لحظه اي را كه گرد بلند شد، عكس گرفتم. بعد هم با وجود فشار عوامل باقيمانده ساواك، عكسها را شبانه آورديم اصفهان و چاپ و پخش كرديم. خدا مي داند كه چقدر از مشهد و قم آمدند. عكسها را چاپ كرديم و به آنها داديم. آن موقع من دكان نداشتم. فيلمها را مي دادم برايم چاپ مي كردند. سه روز بعد هم مرا بردند مدرسه علوي. بعدها عكسهايي را كه گرفتم، آلبوم كردم و فرستادم قم.

شما عكسهاي زيبايي از حضور امام در مدرسه علوي داريد. از نماز صبح تا مذاكرات ايشان تا آخر شب. طبيعتا از بودن در آنجا و بحثها و گفتگوهايي كه كردند، بايد عكسهايي داشته باشيد. برايمان از لحظه اي كه رفتيد مدرسه علوي و بعد از آن خاطراتي را نقل كنيد.
 

عكسها را چاپ و آلبوم كردم و فرستادم تهران. اعضاي دفتر تبليغات واقعا هيجانزده شده بودند. عكسها را از من گرفتند و از من پرسيدند، «با چي گرفتي ؟» گفتم، « با رول پلكس» فورا آقاي اسدالله مثني يك نامه داد به من كه ايشان از قديم با ما همكاري داشته و مرا بردند به مدرسه علوي. وقتي رفتيم به مدرسه علوي، يك جواني بود كه اسمش يادم نيست. خيلي جوان خوبي بود. فورا مرا به نزديك اتاق امام و گفت،«صبر كن، الان امام مي آيند. ساعتي كه آمدند تو عكاسيت را انجام بده.» به من گفته بودند دو حلقه اسلايد بگير، ده بيست تا هم عكس تكي. البته شب قبل از آن مرا برده بودند مدرسه علوي. صحنه اي كه برايم جالب بود اين بود كه شايد هزار نفر داشتند شام مي خوردند : تخم مرغ و نان سنگك.

همان شبي كه مجددا به تهران برگشتيد؟
 

بله. همان شب.خلاصه نشستم و منتظر ماندم تا آقاي تشريف آوردند، همان دم در سلام كردم و عكسهايي گرفتم كه خيلي قشنگ بودند. يكي از آنها خيلي قشنگ است كه براي خودم نگه داشته ام و آمدم تهران برايتان مي آورم. در خود اتاق است. عكس را كه مي خواستم بگيرم، اجازه گرفتم كه بروم داخل. همان جا كه پنجره بود. آقاي صانعي بودند، آقاي خلخالي بودند و داماد خود امام نيز بودند.

آقاي اشراقي ؟
 

بله آقاي اشراقي هم بودند، با همان صورت سرخ و سفيد. عمامه سفيد بودند. ايشان هم تشريف داشتند. خلاصه عكسها را گرفتيم و آمديم بيرون.

صحبتي با امام نكرديد؟
 

چرا، عرض مي كنم. ما در مدرسه علوي مانده بوديم. ساعت چهار بعد از نصف شب، امام ملاقات داشتند.

مگر امام ساعت چهار بعد از نصف شب بيدار بودند؟
 

بله. داشتند مطالعه مي كردند. يك اتاق بزرگي بود كه گاوصندوقي آنجا بود و امام كتابهايشان را گذاشته بودند روي آن. ساعت چهار بود كه گفتند، «مي توانيد به ديدار امام برويد.« من هم پيژامه پايم بود. از ذوقم همان طوري دوربين را برداشتم و با يكي از دوستانم به نام حبيب كه او هم عكاس بود، راه افتاديم. وقتي آمديم وارد شويم، آقاي موسوي گفتند، «نيا» ولي امام گفتند، «بگذاريد بيايد» و ما رفتيم داخل و عكس گرفتيم. عكس هايي بودند كه امام با عينك بودند و خدمتتان دادم. عكسها را گرفتيم و خيلي هم با ما صحبت و احوالپرسي كردند.يك جواني كه اسمش يادم رفته و هميشه كاپشن سبز تنش بود، ما را مي برد پيش امام. اين ماجرا، شب فردايي بود كه مي خواستند حركت كنند به قم.

تشويقی فراتر از تصور

شما از حضرت امام عكسهاي زيادي گرفته ايد كه بسياري از آنها به صورت پوستر در دسترس مردم قرار گرفتند. مي خواهم بدانم ويژگيهاي چهره امام براي يك عكاس، چه بودند؟
 

قيافه حضرت امام كه خدا رحمتشان كند، به قول ما عكاسها فتوژنيك بود. اصلا يك حالتي داشتند كه آدم دلش مي خواست از ايشان عكس بگيرد. ما خيلي فرصت ماندن نداشتيم. من عكسي گرفته ام از فاصله شصت سانتي متري امام. كسي جرئت نداشت اين قدر نزديك برود. خيلي زيباست.ا نگار كه ايشان در عكاسخانه نشسته اند. آن عكس دو متر ونيم است كه الان در نياوران گذاشته ام.همان اوايل انقلاب اين عكسها را تقديم كرده ام. خلاصه خداحافظي كرديم و صبح زود هم بيدارمان كردند.

يعني تا وقتي كه ايشان مي خواستند به قم بروند شما تهران بوديد؟
 

بله. من آنجا بودم. آن صبح صادق، عجيب زيبا بود. زنهاي تهران اسپند دود مي كردند و كوچه را عطرآگين كرده بودند. منظره عجيبي بود. در آن خيابان مجلس توديعي درست كرده بودند كه شگفت انگيز بود و حالت عجيبي داشت. ماشين را آوردند و اول مرحوم آسيد احمد آقا بيرون آمدند. بعد آقا را آوردند. تا ماشين آمد حركت كند، مردم آمدند و منظره عجيبي بود. خلاصه ماشين حركت كرد و راه افتاديم.

شما هم همراه امام رفتيد قم ؟
 

بله. نرسيده به قم، يك كوههايي بودند. آنجا اعلام خطر كردند و تمام ماشينها ايستادند. من از فرصت استفاده كردم آمدم پايين ازبغل شيشه ماشين امام، چندين عكس از ايشان گرفتم. تقريبا شايد چهل دقيقه اي نتوانستيم حركت كنيم و هليكوپتر ها در آن بالا نگهباني دادند تا خطر رفع شد و حركت كرديم. حضرت آقا، وقتي وسط راه پادگاني را ديدند گفتند، «مي خواهيم به آنجا برويم.» كه رفتيم. حضرت امام سخنراني را واگذار كردند به برادرشان آقاي پسنديده كه ايشان با نظاميها صحبت كردند و حرفهاي امام را گفتند و ديدار كردند و بعد آمدند به يك مسجدي كه بين راه تهران و قم بود. بعد حركت كرديم.در حركت عكس گرفتيم. به قم رسيديم و من از مردمي كه خبر شده بودند عكس گرفتم. ما تا قم در التزام امام بوديم و در آنجا دوباره يك تونل آدمي درست كردند و امام را رساندند به محل اقامتشان. ساعت سه بعداز ظهر،آقاي خلخالي را ديدم. بعد هم رفتم اصفهان. عكس هايي را هم كه گرفته بودم و چاپ و آلبوم كرده بودم.

و فروختيد؟
 

خير. فرستادم به بيت حضرت امام. امام عكسها را ديده و بسيار لذت برده بودند. بعد هم فرموده بودند تلفن بزنيد به اصفهان و بگوئيد الهيان بيايد قم. من و مادرم و خاله و عمه ام رفتيم قم. ما رابردند پيش آيت الله رسولي محلاتي كه مرد سنگين و با وقار و نافذي است. اصلا چيزي به ما نگفت. ما در خدمت ايشان بوديم. همكارشان، آقاي خطيب و يك نفر ديگر هم بودند، همين طور كه كار مي كردند، از آنها عكس گرفتيم. نامه هاي فراواني از فرانسه آمده بود براي امام. شايد هزاران نامه آنجا بود كه كنترل مي كردند و مسئول اين كار بودند. ما با آقاي رسولي ناهار خورديم و فرمودند بعد از ظهر مي رويم خدمت امام.

از آن ديدار بگوييد.
 

وارد شديم و سلام كرديم. در همين حال منظره زيبايي ديدم. وقتي ما نشستيم يك نفر را كه در تهران به باغشاه رفته و تير خورده بود، آوردند. وقتي آمد پيش امام، امام داشتند صحبت مي كردند. در همين حال هم يك هيئت هم نمي دانم از كجا آمده بود كه چند روحاني هم در ميان آنها بودند. دو سه بار آن آدمي كه تير خورده بود آمد حرف بزند، امام اشاره كردند منتظر بماند تو بالاخره هم به ناچار تذكر دادند. حضرت امام در نظم و رعايت حقوق افرادي كه به ديدارشان مي آمدند، نظير نداشتند. امكان نداشت با كسي كه ظاهرا موقعيتي داشت،رفتاري متفاوت داشته باشند.

شما را شناختند ؟
 

نگاهي به من كردند و گفتند، «عكسهايي را كه گرفتي، خيلي جالب بودند.

ديده بودند؟
 

بله. هم خودشان هم خانواده شان. از سابقه كارم پرسيدند. عرض كردم كه درخرداد چهل و دو هم حضورتان بوده ام. نگاهي كردند و گفتند، «چه كار مي كني؟» گفتم، «عكاسي و توي فرهنگ و هنر بودم، ولي ديگر برايشان كار نمي كنم.»گفتند، «دفتري،مغازه اي داري؟» گفتم، «نه» يك وقت ديدم به آقاي رسولي يك چيزي گفتند. درهمين حال آقاي رسولي هم گفتند، «خداحافظي كنيد.» خداحافظي كرديم و آمديم بيرون. يك پولي هم براي زحمات من كنار گذاشته بودند كه هر چه اصرار كردند بر نداشتم. وقتي آمديم،آقاي رسولي گفتند، «چه كار كردي ؟ امام فرمودند كه برايت مغازه اي بخريم » تشويق امام فراتر از تصورم بود.

همين جايي كه الان مستقر هستيد امام به شما دادند؟
 

بله. به آقاي رسولي دستور داده بودند كه برويد آنجا و نامه نوشته بودند آقاي الهيان مي خواهد در نزديكي منزل جايي داشته باشد و حتي در نامه نوشته بودند مسجد شاه.

مغازه را به صورت اجاره دادند يا به خودتان دادند؟
 

به خودم دادند. سرقفلي دادند. من با كمك استاندار، سه ماه در آنجا نمايشگاه برگزار كرديم و همه مسئولان هم آمدند. يكيشان هم آقاي محمد كاظم بجنوردي بود كه وقتي عكسها را ديد گفت، «باريكلا ! عجب كاري كردي. چه كاري مي خواهي ما برايت بكنيم؟» گفتم، «آقا! ما اينجا فقط يك خط تلفن مي خواهيم.» گفت، «باشد هزار تومان بريز به حساب تا بهت بدهيم.» همين كار را كردم. خيلي لطف كردند. وقتي مردم، عكسها را ديدند، خدا مي داند، چقدر شلوغ شد. دو ماه ونيم نمايشگاه بود. رئيس فرهنگ و هنر و رئيس اوقاف آمدند چند تا عكس را كپي كردند و دادند براي اداره هايشان. مغازه را كه گرفتم، شايد حدود صد هزار تومان آن زمان عكس چاپ كردم و به سراسر ايران فرستادم. چندين بار هم خدمت آقا رفتم و يك بار هم مرا فرستادند جماران.

آنجا هم عكس گرفتيد؟
 

بله. يك روز طول كشيد تا خدمت ايشان رسيدم.

چرا ؟
 

كسي نبود مرا نزد ايشان ببرد.

تا حالا چند تا نمايشگاه برگزار كرده ايد؟
 

سه تا. يكي دو ماه در اصفهان و يكي هم دو ماه در تهران و يكي هم در نياوران و هنوز رسيدهايش را هم دارم كه آقاي ذوالفقاري داده كه هنوز عكسهايم را پس نداده اند. گفتند حيف است.

هيچ وقت نخواستيد عكسها را در مجموعه اي چاپ كنيد ؟
 

چرا. تا به حال نشده.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 15




 

نسخه چاپی