خواب خرگوشي

خواب خرگوشي
خواب خرگوشي


 

نوشته: علي باباجاني




 
پرواز دور لانه خيلي زيبا بود. کلاغک اجازه داشت فقط دور لانه پرواز کند تا مادر از لانه ،هواي او را داشته باشد. کلاغک از پرواز خسته نمي شد. مادر توي لانه نشسته بود تا از پنجره هاي لانه پرواز دخترش را تماشا کند. از بس سرش را چرخانده بود،حالش به هم مي خورد. سرش داشت گيج مي رفت ،با خودش گفت: «واي،چقدر بي عقلم، بايد برم بيرون تا پرواز دخترمو بهتر ببينم.»
بلند شد و رفت روي شاخه نشست .داد زد:«آهاي کلاغک، خسته نشدي؟»
کلاغک که همه اش مشغول پرواز بود،گفت:«نه مادر،پرواز خيلي خوبه. بايد به جان آقا کلاغ دم کوتاه دعا کني که پرواز يادم داد. راستي،ديروز مي گفت چرا مادرت گردوها رو نياورده؟»
خانم کلاغ با خودش گفت:«عجب دختري دارم!مي ترسم بالش خراب شه از بس پرواز مي کنه.» داد زاد:«بيا دخترم،کارت دارم.»
کلاغک تندي پريد کنار مادر و روي شاخه نشست.خانم کلاغ هم نصيحت هايش را شروع کرد:«ببين دختر گلم،حالا ديگه پرواز رو ياد گرفتي و راحت مي توني بياي روي شاخه بشيني.ديگه لازم نيست تو رو با طناب به شاخه ببندم،چون بزرگ شدي.وقتي روي شاخه مي شيني،خيلي بايد حواست جمع باشه.»
کلاغک گفت:«حواسم جمعه مادر،مواظبم از شاخه نيفتم.»
«مي دونم بچه جون،ولي بايد حواست باشه روي شاخه به خواب خرگوشي فرو نري،چون برات گرون تموم مي شه.»
خواب خرگوشي براي کلاغک ، تبديل به يک سوال شد:«مادر،خواب خرگوشي يعني چي؟»مادر با مهرباني گفت:«يعني مثل خرگوش روي شاخه خوابت نبره.»
کلاغک خنديد و گفت:«مادر،خيالت راحت باشه.من که بلد نيستم مثل خرگوش بخوابم.خرگوش (2) تا دست و پا داره، اما ما (2)پا و (2) بال داريم.»
خانم کلاغ حرصش در آمده بود:«دخترجون منظورم اينه که خوابت مثل خرگوش سنگين نباشه.اگه روي شاخه مثل خرگوش به خواب سنگيني فرو بري،ممکنه از بالاي قله يه عقاب بايد و تو رو شکار کنه. فهميدي؟»
چشم هاي مادر مثل کوره آتش شده بود. چقدر عصبانيت بد بود. کلاغک را هم ناراحت مي کرد.کلاغک رفت و از لانه يک ليوان آب آورد و به مادرش داد:«بفرما مادر،عصباني نشود. خب، من بچم، خيلي چيزها رو نمي دونم.»
آب،گلوي خانم کلاغ را خنک کرد. دخترش را بوسيد و گفت:«خب،حالا مي خوام تو اين هواي آزاد، قصه کلاغ تنبلي رو تعريف کنم که هميشه خوابش مي برد.«خانم کلاغ هنوز قصه را تمام نکرده بود که روي شاخه خوابش برد. کلاغک تعجب کرد!هرکاري کرد مادرش را بيدار کند، نشد.او دوست داشت ادامه قصه را بشنود.کلاغک با خودش گفت:«واي، مادر ما رو باش! خودش مي گه روي شاخه نخواب، خودش خوابش برد. بايد مواظب باشم عقاب نياد و مادرم رو شکار نکنه.»
صداي قارقار و خروپف خانم کلاغ در درخت پيچيده بود. کلاغک ، گوشه اي نشست و به آسمان نگاه کرد. ديگر حوصله پرواز نداشت.ناگهان صداي چند بچه را شنيد. به پاي درخت نگاه کرد. با آمدن بچه ها ،همه کلاغ هاي چنار به لانه هايشان رفتند. کلاغک هم خواست به لانه برود؛ اما مادرش بيرون خواب بود. هيچ طوري هم بيدار نمي شد. بچه ها به درخت خانم کلاغ و کلاغک نزديک شدند.آنها وقتي کلاغک و مادرش را ديدند، از زمين سنگ برداشتند و به طرف کلاغ هاي بيچاره پرت کردند.کلاغک بيچاره خودش را پشت شاخه پنهان مي کرد تا سنگ به او نخورد؛ ولي خانم کلاغ با خيال راحت خوابيده بود. سنگ ها از بالاي سر او مي گذشتند. يکي از بچه ها وقتي خانم کلاغ را در خواب ديد، سنگي را برداشت،به طرف او نشانه رفت و بعد سنگ را به طرف خانم کلاغ پرت کرد.خانم کلاغ يکدفعه از خواب پريد. احساس کرد کمرش درد گرفته. آخي کشيد و بعد چند قارقار خطر کرد.او تازه متوجه بچه ها شده بود. کلاغک ،خودش را چسبانده بود به يکي از شاخه ها و گريه مي کرد.خانم کلاغ پريد و به طرف دخترش رفت. بچه ها يکريز سنگ مي انداختند.
خانم کلاغ بچه اش را به بالاترين نقطه درخت برد؛ جايي که ديگر هيچ سنگي به آن نمي رسيد. بچه ها دست بردار نبودند.خانم کلاغ آهي کشيد و گفت:«آخيش راحت شديم از دست اين بچه هاي شلوغ !»
کلاغک گفت:«مادر،خيلي توي خواب خرگوشي بودي ها.»
کلاغ لبخندي زد و گفت:«مي بيني بچه ها چطور به طرف ما سنگ مي ندازن؟ حالا ديگه سنگشون به ما نمي رسه.»بعد قارقار زد زير خنده و براي بچه ها زبان درآورد.
کلاغک گفت:«مامان ،اگه اجازه بدي، من مي رم و به همه شون نوک مي زنم تا ديگه از اين غلطا نکنن.»
مادر گفت:«نه دخترم،از اين کارا نکنيا، يه دفعه تو رو مي گيرن و پر و بالت رو مي کنن.»بعد با بالش به يکي از بچه ها اشاره کرد و گفت:«ببين دخترم، اون پسره مي خواد از زمين سنگ برداره و به ما پرت کنه. مي بيني چطوري خم شده روي زمين؟»
-«آره مامان مثل لاک پشت شده.» خانم کلاغ ادامه داد :«اگه روزي روي شاخه اي بودي و ديدي بچه اي خم شده، بدون مي خواد از زمين سنگ برداره و به طرفت پرت کنه. اون وقت تو فوري پرواز کن يا خودتو جايي پنهان کن.»
کلاغک گفت:«مامان،نکته خوبي به من ياد دادي؛ ولي اگه بچه اي سنگ توي جيبش داشت. اون وقت من بايد چي کار کنم؟ از کجا بفهم مي خواد به طرفم سنگ بندازه؟»
خانم کلاغ به من و من افتاد:«چه سوال هايي مي پرسي؟من که اينجا شو نخونده بودم.»
منبع: نشريه شهرزاد شماره 16



 

نسخه چاپی