نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (5)

نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (5)
نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (5)


 

نويسنده: حسن يوسف زاده *




 

مقايسه رويکرد ديني و رويکرد پديدارشناسي
 

تفاوت رويکردهاي ديني و پديدارشناسي به مسئله معنادار نگاه به«نفس الامر» ظاهر مي گردد. هر دو رويکرد از شهود آغاز مي کنند. برخلاف پديدارشناسي، نظريه ديني مبتني بر هستي شناسي است. هستي شناسي دين با معرفت شناسي ديني ارتباط پيدا مي کند. اعتقاد به هستي مطلق، معرفت آن را نيز به دنبال دارد. بدين ترتيب، فلسفه اسلامي از عرفان و فنا آغاز مي کند و همه هستي را از آن خدا و دين را کلام خدا مي داند. سرآغاز پيدايش دين، در نگاه ديني و اسلامي، از شهود نبي آغاز مي شود. شهود نبي به صورت تام روي مي دهد؛ شهودي که شرق و غرب عالم در آن ظهور و بروز پيدا مي کند. هستي در اين شهود، تجلي خداست. به تعبير صدرايي، در اين شهود ماسوي الله عين ربط و فقر محض است. اوست که خلق مي کند، اوست که مي آورد و اوست که مي برد. بنابراين، اوست که به هستي معنا مي دهد، انسان را خلق مي کند و بر او راه و رسم و آيين زندگي مي آموزد و دين چيزي نيست، جز همين راه و رسم زندگي که خداوند بواسطه پيامبران در اختيار انسان ها قرار مي دهد.
رويکرد ديني و مکاتب پديدارشناسي، هر دو از شهود آغاز مي کنند. پديدار شناسي آنچه را که شهود مي شود ( امر قدسي) را در پرانتز مي گذارد، اما نگاه ديني امر قدسي را در کانون اعتقادات خويش قرار مي دهد. در کانون اعتقاد به امر قدسي، اعتقاد به خدا وجود دارد؛ خداي عالم مطلق و قادر مطلق، سبوح و قدوس است. هرچه هست، اوست و بقيه عوالم نشانه اوست، آثار اوست، فقر محض و عين ربط است. از اين رو، قداست در کانون معرفت ديني نهفته است و لازمه امر قدسي احاطه بر هستي است. باور به امر قدسي، لازمه اش اين است که همه زندگي بشر ديني باشد. چنانچه پاي چنين دين و مذهبي در ميان باشد، در پرتو خود جهان و هستي را معنا دار مي سازد. پديده هاي به ظاهر غيرقابل توجيه، از قبيل مرگ و شرور را موجه مي سازد. بدين ترتيب، در اصطلاح پديدارشناسي، چتر معنا را بر کيهان مي گستراند که در زير اين چتر همه چيز معنادار مي گردد.
فرايندي که در يک مکتب مبتني بر دين، بر معنامندي زندگي و نظم اجتماعي ترسيم مي گردد، از جهات متعدد کاملاً با آنچه که در مکاتب سکولار وجود دارد، متفاوت است. منشأ نظم اجتماعي در رويکردهاي ديني، نگرش الهياتي و توحيدي است. تسري توحيد و گسترش نگرش توحيدي در يک جامعه خود به خود، زمينه هاي استقرار نظم اجتماعي و مهمتر از آن ضمانت لازم براي تداوم آن را فراهم مي کند. باور به توحيد، در مقام نظر و عمل، عين نظم است. در حقيقت، هم اعمال و رفتارهاي فردي را پوشش مي دهد و هم حرکت هاي اجتماعي، نهادها و ساختارهاي اجتماعي را. هنگامي که کنش هاي فردي، در سطوح مختلف روابط اجتماعي با کنش هاي ديگران هماهنگ مي گردد، به عبارت ديگر، وقتي همه مؤمنان به وظايف فردي و اجتماعي خودشان عمل مي کنند، در حقيقت به شکل گيري و تداوم نظم اجتماعي کمک مي کنند.
اما مذهبي که در نظريه هاي جامعه شناساني مانند دورکيم، پارسونز و مکاتب پديدارشناسي از آن بحث مي شود، توان برقراري نظم، اعم از فردي و اجتماعي، را ندارد. مذهب در نگاه آنان، يا «ايدئولوژي» است که به زور سلطه و ترفندهاي فريب آميز گسترش يافته است و يا «ارزش هاي اجتماعي» است که در نهايت، به خود جامعه ختم مي شود. تفسير مذهب در اين نظريه ها، تفسير انسان و آگاهي هاي ( عمدتاً کاذب) اوست، به ويژه از منظر مکاتب پديدارشناسي، اين انسان است که بسط وجودي پيدا مي کند و تعالي مي يابد و به معنايي خاص از زندگي دست پيدا مي کند. در حقيقت، خودش را به آب و آتش مي زند و تلاش مي کند تا کيهان در نظر وي «مقدس» جلوه کند؛ يعني اوست که به واقعيت معنا مي دهد. معناي واقعيت چيزي است که او به آن عطا مي کند. هرچه هست در آگاهي اوست. بدين ترتيب، واقعيتي که فراتر از انسان نمي رود، چگونه مي تواند هستي را براي انسان معنامند سازد. چگونه مي تواند دلواپسي هاي انسان در قبال پديده هايي همچون مرگ و شرور در عالم را از بين برده و به پرسش هاي جدي او درباره هستي پاسخ دهد. چگونه و از طريق چه ساز و کارهايي به قواعد و قوانين اجتماعي تبديل مي گردد. چگونه مي تواند از انسان ها بخواهد اين قوانين را دروني کنند.

نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (5)

اين مدل معرفت ديني، هيچ حقيقتي را در پرانتز قرار نمي دهد. امر قدسي، که توسط نبي شهود مي شود، منشأ بسياري از معرفت هاي ديني است. پس، نگاه اسلامي همه معرفت خود را بر شهود امر قدسي مترتب ساخته است که در يک مدل فرايندي قابل تبيين است. معرفت ديني، معرفتي متن محور است و فعاليت هاي عالمان دين به نحوي بر پايه متون دين، و به خصوص متن اصلي متمرکز مي شود. فعاليت هاي آنها هم، يا فعاليت هاي هرمنوتيکي است که در صدد فهم و تفسير متون اصلي است و يا فعاليت هاي نظري است که اهداف علمي ديگري را دنبال مي کند.
امر قدسي توسط نبي شهود مي شود. از آنجا که اين شهود، بي واسطه صورت مي گيرد، شائبه تحريف در آن وجود ندارد. در مرحله بعد، مقام بيان اظهار نبي قرار دارد که به صورت نصوص و متون شکل مي گيرد. اين نصوص در مرحله بعد، از سوي مخاطبان فهم و درک مي شود. مخاطبان فهم و درک خود را به مقام بيان و اظهار مي رسانند. به تدريج، يک نظام بين الاذهاني شکل مي گيرد و نظام مفهومي و معرفتي خاصي بوجود مي آيد. همين امر، در عمل به شکل گيري فرهنگ منجر مي گردد و همين فرهنگ نظام ساختار اجتماعي متناسب به خود را شکل مي دهد. همين ساختار اجتماعي مي تواند نظام فرهنگي را بازتوليد کند. بنابراين، نهادهاي اجتماعي ديني شکل مي گيرند. همين نهادها در عين حال که در پاسخ به نيازهاي خاصي شکل گرفته اند، مي توانند الگوهاي عمل و رفتارهاي مؤمنانه را ارائه نمايند. بدين ترتيب، در عمل يک نوع نظم اجتماعي بوجود مي آيد؛ نظمي که در شکل گيري آن، هم کنش هاي فردي نقش داشته و هم ساختار و نهادهاي اجتماعي. پس، فرهنگ ديني در مقام فردي کنش هاي آنها را به انضباط درمي آورد و در مقام کلان و ساختاري نيز نهادهاي متناسب با فرهنگ ديني را شکل مي دهد. در حقيقت، آنچه به ساختار و نظام و قدرت و نهاد تبديل مي شود، همان اعتقادات و ارزش هاي ديني مردمان تربيت يافته در بستر فرهنگ ديني است و چون کنش هاي فردي و ساختارهاي اجتماعي از يک منبع فکري و عقيدتي تغذيه مي شوند، تضاد و ستيزي در ميان نخواهد بود. اما اين، شکل ايده آل و آرماني نظام ديني است. آنچه در عمل روي مي دهد، چه بسا ممکن است با نظام آرماني فاصله داشته باشد؛ چون در مراحلي که نصوص به نظام معرفتي مؤمنان تبديل گردد، در مراحل بعدي شکل گيري نظام هاي ساختاري عوامل زيادي دخالت مي کند. مواجهه با نصوص در ميان مخاطبان، به ويژه مخاطبان نسل اول؛ يعني صحابه پيامبر متفاوت است. کساني که به طور قلبي به نصوص ايمان داشته باشند، آموزه هاي مندرج در آن را به نظام معرفتي و رفتاري خود تسري مي دهند؛ زيرا رفتارهاي فردي و اجتماعي کنش هاي معناداري هستند و بدون زمينه معرفتي شکل نمي گيرند؛ اما کساني که قلباً به نصوص ايمان نياورده اند، اما در ظاهر خود را مؤمن و متعهد به آن نشان مي دهند و آنهايي که ايمان آورده اند، اما هنوز در سيطره هواهاي نفساني و تعلقات شخصي و دنيوي گرفتارند، در مقابل ورود آموزه هاي ديني به زندگي اجتماعي تلاش خواهند کرد. از آنجا که چنين کساني در عين آگاهي از حقيقت در مقابل آن مقاومت مي کنند، به مراتبي از شقاوت و لجبازي دچار خواهند گرديد که در صورت جاهل بودن به آن نمي رسيدند؛ «چرا که برخي از مراتب شقاوت و عذاب مخصوص کساني است که حقيقت را ادراک، و با اين همه راه عصيان و مقابله با آن را طي نموده اند. نظير فرعون و همراهان او که به بيان قرآن کريم در حالي که آيات الاهي را شناخته بودند راه انکار پيش گرفته بودند: و جحدوا بها و استيقنتها أنفسهم». (1) از اين رو، که در عمل بسياري از پيامبران و رسولان الهي در تحقق اهداف و آرمان هاي خود موفق نمي شوند. به عبارت ديگر، براي اين که آموزه هاي ديني معرفتي و عقلي دين اسلام به تعاملات اجتماعي وارد شود و پيرو آن ساختارها و نظام اجتماعي ديني شکل گيرد، بايد از مسير بين الاذهاني عبور کرده و به فرهنگ تبديل شود. در همين جاست که عوامل متعددي نقش آفريني مي کنند. ميان مؤمنان واقعي و مؤمنان مصلحتي ( منافقان) چالش بوجود مي آيد. در مبارزه ميان نيروهاي طرفدار حق و نيروهاي مدافع باطل، مسائل مادي و قدرت هاي دنيوي نيز مداخله کرده و کفه ترازو را به نفع يکي از اين دو سنگين خواهد کرد. اگر حق پيروز گردد، نظام معرفتي و ساختاري ناشي از باورهاي اعتقادي بوجود خواهد آمد. در غير اين صورت، تاريخ مسير ديگري را خواهد پيمود.
نظريه هاي جامعه شناسي، پديدارشناسان، مسير معکوسي را براي رسيدن به معنا و نظم اجتماعي مي پيمايند. در حقيقت، آنها نيز براي استقرار نظم اجتماعي از ديني کمک مي گيرند که خودشان ساخته و پرداخته اند. آنان همه چيز را به زندگي روزمره پيوند مي دهند. زندگي روزمره «دال» مرکزي جامعه شناسي پديدارشناسانه است. به تعبير برگر، زندگي روزمره «واقعيت اعلا» است. همه معرفت به زندگي روزمره برمي گردد. آگاهي در زندگي روزمره شکل مي گيرد اما از آنجا که انسان از بدو خلقت موجودي ناقص است، بايد در فرايند اجتماعي شدن و گذر زمان به ثبات در آگاهي برسد. آگاهي در گفتگوهاي روزمره با «ديگران مهم» و اطرافيان شکل مي گيرد. واقعيت نيز در همين گفتگوها در آگاهي انسان شکل مي گيرد. گو اين که اين گفتگوها، همواره زوايايي از جهان هستي را براي انسان مي نماياند. اين انسان است که به صورت پديداري جهان هستي را براي خود معنادار مي سازد. اگر همه چيز در همين مسير پيش برود، مشکلي نخواهد بود. اما در همين زندگي روزمره پديده هايي روي مي دهد که آگاهي انسان ها را متزلزل مي کند و انسان را نسبت به آنچه فهميده و درک کرده، دلواپس مي کند. از جمله مهمترين اين پديده هاي به اصطلاح «حاشيه اي»، مرگ است. مشاهده مرگ ديگران و تصور مرگ خويشتن، همه رشته ها را پنبه مي کند و معناي هستي را از انسان مي گيرد. مشاهده مرگ، همچون کابوسي است که خواب از چشم آدمي مي ربايد. بايد به انسان ها گفته شود آنچه ديده است کابوسي بيش نيست، نيرويي قدرتمند و فوق بشري لازم است و آن نيروي فوق بشري چيزي نيست جز «دين». در اينجاست که دست قدرت دين «هويدا» مي شود.
از نگاه پديدارشناسي محور همه چيز زندگي روزمره است. به تدريج، تجربيات فرد با تجربيات ديگران در آميخته مي شود و به شکل گيري نهادهاي اجتماعي منجر مي شود. اما از آنجا که نهادها بايد براي ارائه الگو و کنترل رفتارهاي افراد، دليل کافي داشته باشند، نياز به موجه سازي و موجه نمايي دارند. در تلاش براي موجه سازي، دست به دامن مشروعيت بخش ها، از جمله مشروعيت بخشي ديني مي زنند. مشروعيت بخشي در اينجا ممکن است با قدرت و ايدئولوژي ارتباط داشته باشد. يعني مطالبي که از سوي دانشمندان جنبه ديني و فوق بشري به آنها داده مي شود مشروعيت بخشي هاي ديني نام نهاده مي شوند. در اين مرحله، علما و دانشمندان تلاش مي کنند جهان دست ساز بشر را به عالم ديگر و کيهان مقدس نسبت دهند، بدين ترتيب، دست به نمادپردازي مي زنند و از نمادهايي از قبيل ناموس، کيهان مقدس و ... سخن به ميان مي آورند. اين در حالي است که، سخن گفتن از کيهان مقدس و ناموس و تعابيري از اين قبيل، طبق فلسفه پديدارشناسي که بود و نبود همه چيز را در پرانتز مي گذارند، ناسازگار است.

نگاهي انتقادي بر رويکرد پديدارشناسانه پيتر برگر درباره دين و نظم اجتماعي (5)

چهار چوب مفهومي بر ساخت جهان اجتماعي (2)

جستجوي معناي زندگي در خود زندگي
 

مطالعه معناشناختي فرهنگ، معطوف به بررسي هاي نظام هاي نمادين و دلالت گري است که از خلال آن، يک نظم اجتماعي منتقل و بازتوليد مي شود. اين نظام ها، کردارهاي اجتماعي هستند که فرهنگ و ساختارهاي معنايي آن را مي سازند. (3) اين مفهوم معناشناختي از فرهنگ، در کلام گليفورد گيرتز بيان مي شود که موجود انساني «يک حيوان معلق در تارهايي معنايي است که خود تابيده است.» (4)
نيکلا گريمالدي از فلاسفه اي است که معترف است از هم پاشيدن مباني متافيزيکي، جالب توجه ترين جنبه نيم قرن است. همه متارکه ها، همه آن رد و انکارهاي خدا، فوق طبيعت، حقيقت، معنا و عقل جايگاه خاصي دارند: ترفندي براي نفي هر خواست کلي و هر شکل از تعالي اند... از اين رو، چون معناي زندگي در خود زندگي است، تداوم زمان نيز نمي تواند جز به زمان بينجامد، نه پايان زماني هست و نه عقل اولايي (5).
به نظر او، نخستين و جالب توجه ترين نتيجه ترک عقل و مباشرت يا مديريت فراگير قوه ادراک، عزل حقيقت است که ويژگي دوران اخير است؛ زيرا حاکميت طبيعت که به وسيله قوه ادراک اعمال مي شود، طبيعتاً به آنجا مي انجامد که همه اشکال شناخت را با علم، همه علوم را با طبيعت، و همه علوم طبيعي را با فناوري مربوط به پديده هاي آن يکي بگيريم. (6) شناختن، از نظر علمي، تبيين کردن است. تبيين کردن، توانايي توليد کردن. پس عمل گرايي در شناخت هاي علمي، چون در فنون، آنجاست که حقيقت يک نظريه جز با سودآوري و کارايي نتيجه آن سنجيده نمي شود... ساختار علوم، فناوري را الگويي براي همه شناخت ها مي داند؛ چرا که سودآوري و کارايي، مبناي اعتبار و ارزش فناوري است. اگر فرضيه در ميدان عملي گسترده تر يا در برابر موضوعي جديدتر، کمتر کارآمد باشد آن قدر تغييرش مي دهند، آن قدر همساز مي کنند که به کلي دگرگون مي شود. پيشرفت همه علوم در همين است که حتي اگر ترکيب و طرح و الگويي بيش نباشد، باز هم پيشرفت فناوري را به همراه مي آورد. (7)
بدين ترتيب، مفهوم جامعه شناختي، جايگزين تجربه متافيزيکي حقيقت مي شود. همان گونه که، دانشمندان جايگاه «حقيقت» را به چيزي واگذاشتند که در زماني معين از سوي اکثريت جامعه علمي مناسب تشخيص داده شد، وجدان معاصر نيز به اين نتيجه رسيد که ساختاري «دموکراتيک» براي حقايق در نظر بگيرد که استقرارش منوط به گفت و شنود، مباحثه و مذاکره باشد، و تنها به عنوان قطعنامه پاياني کنگره ها پذيرفته شود و با رأي اکثريت به تصويب آن کنگره ها برسد. پس جاي شگفتي نيست که اگر به آنجا رسيده ايم که «گفتار» را کارگاه حقيقت و نيز صنعتگر آن مي شناسيم، چنين مفهومي از حقيقت، که امروز به سادگي آموخته و پذيرفته مي شود، خود به خود جهشي واقعي در آگاهي انسان از خويشتن خويش است... پيش از اين، حقيقت را چون رابطه اصيلي که ذهنيت ما را به کليتي مطلق مي پيوندد، از درون خويش کشف مي کرديم، اکنون آن را چون موضوعي که اجتماعاً ساخته ايم، و در رابطه با اجتماع خود، از بيرون کشف مي کنيم. پيش از اين، حقيقت، متافيزيکي بود، اکنون قوم شناختي شده است. پيش از اين، در دوران متافيزيکي، انسان چون با خود سازگار بود، يقين داشت که با ديگران نيز سازگار است. يقين ذهني، شکلي بود که عينيت مبرهن، در هر شخص به خود مي گرفت. کليت عيني انديشه در هر فرد انديشه ورز مورد تأمل قرار مي گرفت. در نتيجه، او بر خويشتن آگاهي مي يافت. همچنين فلسفه چيزي را حقيقت مي ناميد که کسي نمي توانست منکر آن شود، مگر آنکه خود را انکار مي کرد. (8)
به عقيده گريمالدي، اين وارونگي در ميانه قرني که به پايان رسيد، در همان هنگام صورت گرفت که خط فاصلي، انديشه را به دو پاره کرد. گروهي بر اين بودند که حقيقت، مبناي انديشه است و انديشه به وسيله زبان، بيان مي شود. پس، نقش زبان بايد بيان انديشه اي باشد که مقدم بر آن است. اما ديگران که از پيش عليه متافيزيک و حقيقت، جانب علم و حقيقت نما را گرفته بودند...، خيال کردند زبان، هرچه را بيان مي کند، به وجود مي آورد، آن را توليد مي کند. اين جايگزيني مفهوم جامعه شناختي به مفهوم متافيزيکي حقيقت، هم خودپسندي و هم نامطمئني وجدان معاصر را در پي دارد. (9)
بنابراين، انسان تا مادامي که از خود فراتر نرود و معنا را در بيرون از زندگي اين دنيايي خود جستجو نکند، همچنان از يافتن پاسخ به پرسش هاي اساسي خود، که در طول تاريخ بشر مطرح بوده است، ناتوان خواهد بود.

نتيجه گيري
 

در اين مقاله تلاش کرديم با استفاده از منابع در دسترس، آراي پيتر برگر درباره دين، معناگرايي و نظم اجتماعي را به اجمال مرور کرده و آن را به بوته نقد گذاريم. پيتر برگر در انديشه هاي خود از مکتب پديدارشناسي الهام گرفته و در مطالعات دين رويکرد پديدارشناسانه را در پيش گرفته است. بنابراين، در تبيين نظم اجتماعي به معناي زندگي تمسک جسته و از همين مجرا به دين و تبيين آن مي پردازد. از نظر برگر، ريشه همه انديشه هاي بشر را بايد در تحليل زندگي روزمره جستجو کرد. بدين ترتيب، جامعه شناسي دين پيتر برگر، در جامعه شناسي معرفت و آن نيز در زندگي روزمره جاي گرفته است. اما تبيين برگر از نظم اجتماعي، دين و معناي زندگي نکات قابل تأمل زيادي دارد که در اين مقاله به برخي از آنها اشاره شده است. حاصل جامعه شناسي معرفت پيتربرگر، که به انسان شناسي ويژه او مرتبط است، سياليت شناخت و آگاهي انسان مي باشد که به نسبي گرايي در انديشه مي انجامد. مهمترين نقد ما به آراي برگر، به تعريف او از دين، هستي شناسي، انسان شناسي و نيز ساز و کاري است که او براي دستيابي به معناي زندگي ترسيم مي کند. حاصل کلام اين است که، رويکرد پديدارشناسي تا زماني که واقعيت و بود و نبود اشياء را در پرانتز بگذارد، نمي تواند به معناي زندگي دست يابد . در مقابل ديدگاه برگر، رويکرد دين به معناي زندگي و نظم اجتماعي را توضيح داده و آن را با رويکرد پديدارشناسي مقايسه کرده ايم. مقايسه رويکرد ديني و رويکرد پديدارشناسي مهم ترين بخش مقاله است.

پي‌نوشت‌ها:
 

* دانشجوي دكتري رشته فرهنگ و ارتباطات دانشگاه باقرالعلوم(رحمه الله).
1. همان، ص 7.
2. مددپور، احمد، ضدروش، ص 55.
3. اي دي مک کارتي، معرفت به مثابه فرهنگ، ترجمه کمال خالق پناه و ديگران، زير نظر محمد توکل، ص 51.
4. Geertz,Clifford,On the interpretation of culture,p.5.
5. نيکلا گريمالدي، انسان پاره پاره، ترجمه عباس باقري، ص 75-76.
6. همان، ص 93.
7. همان، ص 94.
8. همان، ص 96-98.
9. همان.
 

منبع:نشريه معرفت فرهنگي و اجتماعي شماره 2




 

 

نسخه چاپی