بهاريّه در ادب فارسي (3)

 بهاريّه در ادب فارسي (3)
بهاريّه در ادب فارسي (3)


 





 

بسياري از غزل هاي سعدي بهاريه است؛ بي آنکه با نام بهار آغاز شود، سعدي همگام با توصيف نوروز و بهار، زواياي دروني ذهن خود را بيان مي کند و با ديده اعتبار به آن مي نگرد:

بر آمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت نوروز
 

مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز
 

چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز

بهاري خرّمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز

جهان بي ما بسي بوده ست و باشد
برادر، جز نکونامي ميندوز

نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بد گوي بدآموز(1)

 

معرفت کردگار

 

باد بهاري وزيد از طزف جويبار
باز به گردون رسيد، ناله هر مرغ زار

سرو شد افراخته، کار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بيد و چنار

 

گل به چمن در برست، ماه مگر يا خُور است
سرو به رقص اندرست، بر طرف جويبار

شاخ که با ميوه هاست، سنگ به پا مي خورد
بيد مگر فارغ است، از ستم نابکار

شيوه نرگس ببين، نزد بنفشه نشين
سوسن رعنا گزين، زرد شقايق ببار

خيز و غنيمت شمار جنبش باد ربيع
ناله موزون مرغ، بوي خوش لاله زار

هر گل و برگي که هست ياد خدا مي کند
بلبل و قمري چه خواند؟ ياد خداوند گار

برگ درختان سبز پيش خداوند هوش
هر ورقي دفتري است، معرفت کردگار

وقت بهارست خيز، تا به تماشا رويم
تکيه بر ايام نيست، تا دگر آيد بهار


بر طرف کوه و دشت، روز طواف است و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته سعدي بيار(2)

نسيم خاک شيراز

صبحم از مشرق بر آمد باد نوروز از يمين
عقل و طبعم خيره گشت از صنع رب العالمين

با جوانان راه صحرا بر گرفتم بامداد
کودکي گفتا تو پيري با خردمندان نشين

گفتم اي غافل نبيني کوه ما چندين وقار
همچو طفلان دامنش پر ارغوان و ياسمين

آستين بر دست پوشيد از بهار برگ، شاخ
ميوه پنهان کرده از خورشيد و مه در آستين

باد گل ها را پريشان مي کند هر صبحدم
زان پريشاني مگر در روي آب افتاده چين

نو بهار از غنچه بيرون شد به يک تو پيرهن
بيد مشک انداخت تا ديگر زمستان پوستين

اين نسيم خاک شيراز است يا مُشک ختن
يا نگار من پريشان کرده زلف عنبرين (3)

آزادگان تهي دستند

درخت غنچه بر آورد و بلبلان مستند
جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند

کسان که در رمضان چنگ مي شکستندي
نسيم گل بشنيدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پاي نشاط
ز بس که عارف و عامي به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را
که مدتي ببريدند و باز پيوستند

به در نمي رود از خانقه يکي هشيار
که پيش شحنه بگويد که صوفيان مستند

يکي درخت گل اندر فضاي خلوت ماست
که سروهاي چمن پيش قامتش پستند

به سرو گفت کسي: ميوه اي نمي آري
جواب داد که آزادگان تهي دستند

به راه عقل برفتند سعديا بسيار
که ره به عالم ديوانگان ندانستند (4)

 

آفرينش، همه تنبيه خداوند دل است
 


بامدادي که تفاوت نکند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاي بهار

صوفي از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
که نه وقت ست که در خانه نشيني بيکار

بلبلان وقت گل آمد که بنالد از شوق
نه کم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار

 

آفرينش، همه تنبيه خداوند دل ست
دل ندارد که ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر ديوار

کوه و دريا و درختان همه در تسبيح اند
نه همه مستمعي فهم کنند اين اسرار

خبرت هست که مرغان سحر مي گويند
آخر اي خفته سر از خواب جهالت بردار

تا کي آخر چو بنفشه سر غفلت در پيش؟
حيف باشد که تو در خوابي و نرگس بيدار

که تواند که دهد ميوه الوان از چوب؟
يا که داند که بر آرد گل صد برگ از خار؟

آدمي زاده اگر در طرب آيد نه عجب
در باغ به رقص آمده و بيد و چنار

عقل حيران شود از خوشه زرّين عنب
فهم عاجز شود از حقّه (5) ياقوت انار

سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي
هم بر آن گونه که گلگونه کند روي نگار

پاک و بي عيب خدايي که به تقدير عزيز
ماه و خورشيد مسخّر کند و ليل و نهار

تا قيامت سخن اندر کرم و رحمت او
همه گويند و يکي گفته نيايد ز هزار

نعمتت بار خدايا ز عدد بيرون ست
شکر انعام تو هرگز نکند شکر گزار

سعديا راست رُوان گوي سعادت بردند
راستي کن، که به منزل نرود کج رفتار

حيف آن عمر گرانمايه که در لغو برفت
يا رب از هر چه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گويم که خداوند مني
يا نگويم، که تو خود مطّلعي بر اسرار (6)

 

در وصف بهار
 


علم دولت به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست

بر عروسان بست صبا هر گهري
که به غواصي ابر از دل دريا برخاست

طبق باغ پر از نُقل و رياحين کردند
شکر آن را که زمين از تب سرما برخاست

موسم نغمه چنگ ست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست

از زمين ناله عشاق به گردون بر شد
وز ثري نعره مستان به ثريا برخاست

عارف امروز به ذوقي بر شاهد بنشست
که دل زاهد از انديشه فردا برخاست

 

هر دلي را هوس روي گلي در سر شد
که نه اين مشغله از بلبل تنها برخاست

گوييا پرده معشوق برافتاد از پيش
قلم عافيت از عاشق شيدا برخاست

هر کجا سرو قدي چهره يوسف بنمود
عاشقي سوخته خرمن چو زليخا برخاست

روز رويش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتي از روز قيامت شب يلدا برخاست

سعديا تا کي ازين نامه سيه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست (7)

بهار در شعر حافظ، با ترکيبي از انديشه هاي عرفاني و چاشني تفکر خيام ستايش شده است. بي دوامي جهان، اغتنام فرصت، پايان غم و هجران و روح بخشي عالم پير، از عناصر مهم فکر درباره بهار است:
 

نسيم مرّوت

 

رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد (8)

صفير مرغ بر آمد بط(9) شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد؟

من اين مرقّع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه اي نخريد

عجايب ره عشق اي رفيق بسيار است
ز پيش آهوي اين دشت شير نر برسيد

به کوي عشق منه بي دليل راه قدم
که گم شد آن که درين ره به رهبري نرسيد

ز ميوه هاي بهشتي چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدي نگزيد

گلي نچيد ز بستان آرزو حافظ
مگر نسيم مروّت درين هوا نوزيد (10)

 

سليمان گل
 


مژده اي دل که دگر باد صبا باز آمد
هدهد خوش خبر از طرف سبا باز آمد

برکش اي مرغ سحر نغمه داوودي باز
که سليمان گل از باد هوا باز آمد

لاله بوي مي نوشين بشنيد از دم صبح
داغ دل بود به امّيد دوا باز آمد

 

عارفي کو که کند فهم زبان سوسن
تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد

مردمي کرد و کرم بخت خدا داد به من
کان بت سنگدل از بهر خدا باز آمد

گرچه حافظ در رنجش زد و پيمان بشکست
لطف او بين که به صلح از در ما باز آمد (11)

 

نسيم باد نوروزي
 


ز کوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي
از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل بر افروزي

 

چو گل گر خُرده اي داري خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداي زراندوزي

زجام گل دگر بلبل چنان مست مي لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزي

سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آي
که بيش از پنج روزي نيست حکم مير نوروزي

چو امکان خلود اي دل درين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزي و بهروزي

ندانم نوحه قمري به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمي دارد شبان روزي

به بستان شو که از بلبل رموز عشق گيري ياد
به مجلس آي کز حافظ غزل گفتن بياموزي (12)

بهار توبه شکن

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن مي رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمي توانم ديد
که مي خورند حريفان و من نظاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد
گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

ز روي دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

به تخت گل بنشانم بتي چو سلطاني
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم (13)

 

دور گل
 


کنون که در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود

 

بنوش جام صبوحي به ناله دف و چنگ
ببوس غبغب ساقي به نغمه ني و عود

به دور گل منشين بي شراب و شاهد و چنگ
که همچو دور بقا هفته اي بُوَد معدود

جهان چو خلد برين شد به دور سوسن و گل
ولي چه سود که در وي نه ممکن است خلود

به باغ تازه کن آيين دين زردشتي
کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود (14)

هاتف اصفهاني نيز شعري در باب نوروز دارد که مملو از تصوير سازي هاي پيچيده است:
 

لطف باد نوروزي
 


نسيم صبح عنبر بيز(15) شد بر توده غبرا(16)
زمين سبز نسرين خيز شد چون گنبد خضرا

ز فيض ابر آذاري،(17) زمين مرده شد زنده
ز لطف باد نوروزي، جهان پير شد برنا

صبا پر کرد در گلزار، دامان از گل سوري
هوا آکنده در جيب و گريبان، عنبر سارا

 

عبير آميخت از گيسوي مشکين سنبل پرچين
گلاب افشاند بر چشم خمارين نرگس شهلا

به گرد سرو گرم پرفشاني، قمري مفتون
به پاي گل به کار جان فشاني، بلبل شيدا

سزد گر بر سر شمشاد و سرو امروز در بستان
چون قمري پر زند از شوق، روح سدره طوبي

چنار افراخت قدّ بندگي صبح و کف طاعت
گشود از بهر حاجت پيش دادار جهان آرا

پس آنگه در جوانان گلستان کرد نظّاره
نهان از نارون پرسيد کاي پير چمن پيرا!

چه شد کاطفل باغ و نوجوانان چمن جمله
سر لهو و لعب دارند زين سان فاحش و رسوا؟

چرا گل چاک زد پيراهن ناموس و با بلبل
ميان انجمن دمساز شد با ساغر و مينا؟

نبيني سرو پا بر جاي را کآزاد خوانندش
نه از نامحرمان شرم و نه از بيگانگان پروا

ميان سبزه غلطد با صبا نسرين بي تمکين
عيان با لاله جام مِي زند رعناي نارعنا

به پاسخ نارون گفتش کز اطفال چمن بگذر
که امروز امهات از شوق در رقصند با ابا

همايون روز نوروز است امروز و به فيروزي
بر آورنگ خلافت کرده شاه لافتي مأوا (18)

دوبيتي هاي متفرقه اي نيز در وصف بهار سروده شده که به برخي از آنها در کتاب نزهة المجالس اشاره شده است:
 

عروسان چمن
 


از پرده چو آمده گل رنگين بيرون
اندوه کنيم از دل غمگين بيرون

کردند نظاره را عروسان چمن
سرها ز دريچه هاي چوبين بيرون (19)

 

 

آتش گل
 


بلبل به سپيده دم همي زد فرياد
کآتش ز گل اندر همه گلزار افتاد

ابر از برش ار چه آب مي ريخت چه سود
کآتش همه در گرفته بود از دم باد (20)

 

گل صبحدم از باغ برآشفت و بريخت
با باد صبا حکايتي گفت و بريخت

بد عهدي عمر بين که گل در ده روز
سر بر زد و غنچه کرد و بشکفت و بريخت (21)

 

پي‌نوشت‌ها:
 

1ــ کليات سعدي (غزليات)، ص 240.
2ــ همان، ص225 و 226.
3ــ همان، صص 386 و 387.
4ــ همان، صص169 و 170.
5ــ ظرف کوچکي که در آن جواهر يا اشياء ديگر گذارند؛ قوطي.
6ــ کليات سعدي (قصايد)، صص 21 و 22.
7ــ همان، ص652.
8ــ نبيد يا نبيد؛ شراب خرما يا کشمش.
9ــ صراحي شراب.
10ــ ديوان حافظ، ص 313.
11ــ همان، ص 246.
12ــ همان، ص 521.
13ــ همان، ص417.
14ــ همان، ص274.
15ــ بيز ريشه بيزيدن است به معناي ريزنده.
16ــ غبرا مؤنت اغبر است به معناي گردآلود و خاکي رنگ.
17ــ آذار ماه او بهار در زبان سرياني است.
18ــ ديوان هاتف، ص 57.
19ــ نزهة المجالس، ص 203.
20ــ همان، ص 204.
21ــ همان.
 

 

منبع:گنجينه شماره 82




 

نسخه چاپی