سبويي از دريا

سبويي از دريا
سبويي از دريا


 

نويسنده: حسن عسگري




 
گفتيم و نوشتيم که مردان و زنان روشن ضمير و يا به عبارتي آيينه رويان، آدمي را از تاريکي ها و ظلمت هاي گوناگون تجارت نجات مي دهند.به راستي اين تاريکي ها از چه جنس و جوهري اند؟ چرا انسان اصلا به درون اين تاريکي ها مي خزد و مي رود؟ به طور روشن و مختصر مي توان گفت اين ظلمت ها صفات منفي و ناپسند آدمي است و دور شدن انسان از ويژه گي هاي پسنديده است . مولانا عقيده دارد اگر آدمي درد دوري و فراق را از اين صفات، و از معشوق و محبوب حقيقي که خالق اين صفات است تجربه نکرده باشد، اگر در وادي تلخي ها و سختي ها براي از بين بردن کژي ها و بدي ها خودش گداخته نشده باشد، اگر سينه او از آلام بشري پاره پاره نشده باشد، هرگز لذت اشتياق صعود روحي به عالم باطني و معنوي را در نمي يابد به همين جهت مي نالد که :

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش

و اصل، اصل اشتياق ميل شديد قلب است به ديدار محبوب حقيقي و دور مانده از چنين ميل واشتياقي که هماره به روزگار وصل مي انديشد و با حسرت از آن ياد مي کند. گروهي ديگر از عرفا شرح صدر و داشتن صبر و حوصله وسيع را معادل سينه شرحه شرحه دانسته اند و عقيده دارند، سوختن در شعله هاي فراق دوست، ظرفيت و گنجايش روحي آدمي را توسعه مي بخشد و قطره وجود انسان را به دريا متصل مي سازد. دريايي که هم در درون خود گوهر دارد و هم موجودات کم ارزش و بي ارزش را تحمل مي کند. چنين انساني، تلخي تلاش برايش شيرين و دلپسند است و در سايه خورشيد اشتياق همه امور را زيبا مي بيند:

حلاوت سخت تلخ را ز عاشق پرس
ز ماهيان بطلب طعم آب دريا را

"صائب تبريزي"
ني يا همان انسان عارف و کامل براي ناليدن و براي رشد مخاطبان خويش به دنبال کساني مي گردد که مي فهمند از اصل خود دور شده اند و اين زندگي ظاهري نبايد مقصد اصلي آنان باشد. هر چند که بايد همين زندگي را نيز کاملا جدي بگيرند. اين جمعيت از نگاه مولانا، بدحالان و خوشحالاني اند که در پي روزگار سعادتمند گذشته در قيل و قال و هياهوي دنيا گرفتار آمده و حسرت رسيدن به اصل خويش را دارند، مولانا براي همدردي با آنها و بيان درد مشترک با اين جميعت همدل و همدم مي گردد:

من به هر جمعيتي نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم

و بر اين باور است که دست يابي به حقيقت نزد همه طبقات مردم ممکن است و عوام و خواص داراي درجات و ويژگي هايي هستند که با همدل شدن با آنان مي توان رشد کرد و موجبات ارتقا و تعالي مردم را نيز فراهم کرد . به بياني ديگر دور شدن از مردم را بر خلاف انزواطلبان و برخي گوشه نشينان جايز نمي شود. عقيده دارد که با نزم خويي زيستن با مردم، مي توان به سرچشمه حقيقت دست يافت و از محتواي انسان ساز آن نوشيد و به ديگران نيز نوشاند. حالا چه اين جمعيت خوشحال باشند يعني مراتب و درجات انساني را طي کرده باشند و جزء سالکان و عارفان بشند يا در جرگه و گروه بدحالان باشند که از گلستان عرفان بويي حس نکرده اند. در بيت بعد مولانا با گفتن:

هر کسي از ظن خود شد يار من
از درون من نجست اسرار من

اختلاف درک و فهم مخاطبان خويش را بيان مي کند، اما به اين نکته توجه مي دهد که به هر جهت او با يک يا چند تن از مخاطبان يا جمعيتي از آنها نقاط مشترکي دارد. به همين دليل از آنان جدا نمي شود و براي آنان نيز مي نالد و از هر دردي سخن مي راند و هم آوازشان مي گردد.
گروهي هم از مفسرين مثنوي بيت بالا را مبني بر شکايت مولانا مي دانند که اين بيان نيز خالي از لطف نيست، زيرا وي در عصر خود نقادان و حتي دشمناني داشته که سخن لطيف وي را درک نکرده و به هجو او پرداخته اند و براي اين نوع تفسير اين بيت او را به عنوان شاهد مي آورند:

هر چه مي گويم به قدر فهم تست
مردم اندر حسرت فهم درست

درست است. شايد طبع انسان عادي اين است که کار خود را قياس از پاکان و بزرگان مي گيرد و در اوهام خود مي پندارد آنچه ديگران مي گويند و دريافت مي کنند او هم همان را دريافت مي کند و مي تواند کار عرفا را مانند آنها انجام دهد. حالت چنين انسان خامي مانند آن طوطي است که کلمات پر مغز و پر محتوا را تکرار مي کند اما با محتواي اين کلمات بيگانه است. بنابراين يار شدن با انساني چون مولانا تلاش و جهد و رياضت لازم دارد تا سر ناله اش فهميده شود و حرف هايش بيشتر به جان بنشيند. در اين راه بايد قلم و هر شکسته شده ومحاسبات عقلي براي فهم سخن بزرگي، چون او کنار گذاشته شود. سعدي مي گويد:

در انديشه ببستم، قلم و هم شکستم
که تو زيباتر از آني که کنم وصف و بيانت
 

منبع: رازموفقيت شماره 182



 

نسخه چاپی