امتحان عجيب!

امتحان عجيب!
امتحان عجيب!


 






 

يک آيه يک داستان
 

«همانا خداوند به شما امر مي کند که امانت را به صاحبانش برگردانيد و چون حاکم بين مرد م شديد، به عدالت داوري کنيد.»
(سوره نساء*آيه 58)
ميرزا حسن خان تازه به خانه برگشته بود که خبر دادند پيک حاکم آمده است.
ميرزا سوار اسبش شد و به بارگاه حاکم رفت. حاکم با ديد ن او جلو دويد و گفت: «آه ميرزا حسن!بالاخره آمدي!به هوش و تدبير تو احتياج دارم.»
ميرزا کنار حاکم نشست و با خوشرويي پرسيد:«چه اتفاقي افتاده که اينقدر فکرت را مشغول کرده است؟»
حاکم با نارحتي گفت: «ميرزا جعفر خزانه دار را که مي شناختي! هفته ي پيش که تو در سفر بودي، از اسب افتاد و در گذشت. خدا رحمتش کند. مرد بسيار امين و درستکاري بود. اما الان يک هفته است که خزانه بي صاحب مانده است و نمي دانم چکار کنم!»
ميرزا حسن گفت: «مي داني که من؛ دو ماه بيش تر نيست که به اينجا آمده ام و کسي را نمي شناسم.»
حاکم گفت: «حيف که تو مدام در سفري و دل به کار د فتري نمي د هي!حيف!بگذريم!از اين و آن پرس و جو کرد م و چهار نفر را به من معرفي کردند که مشهور به امانت داري هستند؛ ولي خزانه داري شغل بسيار حساسي است رييس خزانه بايد آد م بسيار امين و درستکاري باشد تا در مقابل ثروت عظيمي که در خزانه در اختيارش قرار مي گيرد، وسوسه نشود. من با همه ي آنها صحبت کرد م ولي نتوانستم بفهمم که براي خزانه داري مناسب هستند يا خير! حالا از تو کمک مي خواهم.»
ميرزا حسن کمي فکر کرد و گفت:«کار سختي است! اما پدر مرحومم؛ يکبار شيوه اي را براي امانت داري يکي از تجار شهر به کار برد که فکر مي کنم اين روش براي سنجش اين افراد هم مناسب باشد.»
حاکم با خوشحالي گفت: «مي دانستم به داد م مي رسي! حالا اين روش چي هست؟»
ميرزا لبخندي زد و گفت: «عجله نکن! فعلاً دستور بده از خزانه، چهار صد سکه طلا براي من بياورند. مي خواهم با برق اين سکه ها، مردان تو را امتحان کنم!»
روز بعد، ميرزا لباس مندرسي پوشيد و به در خانه ي اولين مرد رفت و گفت: «من کشاورزي زحمتکش هستم. سال ها زحمت کشيده ام و براي مسافرت به مکه تعداد زيادي سکه طلا جمع کرده ام که الان همراه من است.»
ميرزا کيسه ي زرد رنگ و کهنه اي را از ميان شال دور کمرش بيرون آور و گفت: «من شمرد ن بلد نيستم. ولي فکر مي کنم که صد تا سکه باشد. اما پسر ولخرجي دارم که در شهر ديگري زند گي مي کند و فعلاً چند روزي مهمان من است. اگر بفهمد اين همه سکه دارم، همه را به زور مي گيرد و خرج مي کند. من شنيده ام که شما آد م امانت داري هستيد. خواهش مي کنم اين کيسه را يک هفته براي من نگه داريد تا پسرم برود.»
مرد دوباره به اطرافش نگاه کرد و با عجله کيسه را گرفت و در شال کمرش گذاشت و گفت: «خيالت راحت باشد! حالا تا دوست و آشنايي تو را نديده، زودتر به خانه ات برگرد.»
ميرزا حسن خان از خانه بيرون آمد و گفت: «اين از اولي!»
خانه ي مرد دوم، چند کوچه پايين تر، کنار مکتبخانه بود. ميرزا در زد و خد متکار عبوسي در را باز کرد. ميرزا گفت: «با صاحبخانه کار دارم.»
خدمتکار غرلندي کرد و گفت: «ارباب گفته که تا عصر کسي را به خانه راه ند هم.»
و بعد محکم در را به روي ميرزا بست.
ميرزا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:«خيلي خوب!بعداً مي آيم.»
در خانه ي مرد سوم، صداي قهقهه و خنده بلند بود. ميرزا و بعد همان ماجراي سکه ها و پسر ولخرج را تعرف کرد. مرد با خوشحالي، خد متکارش را فرستاد تا صندوقش را بياورد و بعد رو به مهمانانش کرد وگفت: «اين هم يک شاهد که برايم از غيب رسيد! مي بينيد که من اينقدر در اين شهر به صداقت و درستکاري معروف هستم که امانت دار مرد م شده ام!»
وقتي خد متکار صندوق را آورد، کيسه را در صندوق گذاشت و گفت:«کمي صبر کن تا به تو رسيد بد هم.»
ميرزا گفت: «اگر به شما اعتماد نداشتم که به اينجا نمي آمد. الان هم خيلي عجله دارم، اگر اجازه بد هيد، بروم و بعد بيايم رسيد را بگيرم!»
صاحبخانه رو به مهماناش خنديد و گفت: «ملاحظه مي کنيد که چقدر مورد اطمينان مرد م هستم؟!باشد پدر جان! حالا که عجله داري برو و فردا هر وقت دلت خواست بيا!»
ميرزا گيوه هايش را پوشيد و به آن طرف شهر و به سراغ مرد چهارم رفت. در که زد، پسر جواني در را باز کرد. ميرزا پرسيد:«صاحبخانه منزل است؟»
پسر گفت:پدرم سفارش کرده است که اگر کسي با ايشان کار داشت، بيدارش کنيم.»
بعد ميرزا را به داخل اتاق ساده و مرتبي برد و برايش شربت آورد. خيلي طول نکشيد که مرد صاحبخانه وارد شد. ميرزا کيسه ي ديگري از ميان شالش بيرون آورد و همان قصه را تکرار کرد. مرد پسرش را صدا زد تا صندوقش را بياورد. اول در کيسه را باز کرد و با صداي بلند سکه ها را شمرد و بعد با کليدي که به گردنش آويخته بود، در صندوق را باز کرد و کيسه را درون آن گذاشت.
ميرزا گفت:«دست شما درد نکند، اگر اجازه بد هيد عجله دارم و بايد بروم. فردا مي آيم و رسيد را مي گيرم.»
مرد گفت: «عجله نکنيد!اگر لحظه اي صبر کنيد، من بروم و کاغذ و قلم بياورم تا مشخصات کيسه و تعداد سکه ها را، هم در د فتر خود م و هم براي شما بنويسم. کسي از يک لحظه ي بعد خودش خبر ندارد. اينطوري اگر اتفاقي براي من افتاد، شما مي توانيد سکه هايتان را از پسرم بگيريد.»
تا مرد از اتاق بيرون رفت، ميرزا از پنجره به حياط نگاه کرد و وقتي مطمئن شد که کسي نيست، از خانه خارج شد و به سراغ مرد دوم رفت. همان خد متکار در را باز کرد. ميرزا مجال اعتراض به او نداد و گفت: «به اربابت بگو که يک نفر آمده و مي خواهد سکه هايش را نزد او به امانت بگذارد.»
هنوز يک د قيقه هم نگذشته بود که خد متکار، دوان دوان برگشت و ميرزا را به داخل اتاق اربابش برد. مرد خد متکار را بيرون کرد و در را بست و پرسيد: «ماجراي سکه ها چيست؟»
ميرزا همان قصه را، براي مرد دوم هم گفت. مرد با خوشحالي داخل کيسه را نگاه کرد و گفت: «جاي سکه هايت پيش من، امن امن است. حالا هم بهتر است تا پسرت شک نکرده، به خانه ات برگردي.»
و بعد خودش ميرزا را تا د م در برد و در را پشت سرش بست. هشت روز بعد، پيکي به در خانه مرد آمد. پيک از طرف حاکم، پيغام آورده بود.
روز هشتم، چهار مرد به بارگاه حاکم رفتند. وقتي در سرسرا نشسته بودند، حاکم همواره مردي جاافتاده؛ که لباسي ساده ولي آراسته بر تن داشت، وارد شد. همگي بلند شدند و سلام کردند. وقتي مرد جلو آمد و به آنها سلام کرد، رنگ از رخ هر چهار مرد، پريد. او همان مرد مندرس پوش بود. حاکم به همراه مرد، به داخل اتاقي رفتند و لحظه اي بعد، خد متکار مرد اول را صدا کرد. وقتي مرد وارد شد، نمي توانست نگاهش را از ميرزا بردارد.
ميرزا گفت: «هشت روز قبل، من صد سکه ي طلا به شما سپرد م و شما به من قول داديد که به رسم امانت، از سکه هاي من نگهداري کنيد.»
مرد يکد فعه خودش را زمين انداخت و ناليد:«ببخشيد!من شما را نشناختم.»
ميرزا گفت:«بله! شما فکر کرديد که من يک آد م ساده هستم که چون شاهدي موقع داد ن سکه ها نداشتم، نمي توانم ثابت کنم که سکه ها پيش شماست. يادتان مي آيد که ديروز چکار کرديد؟ جلوي اهل کوچه فرياد زديد که من دروغگو هستم و قصد اخاذي دارم. به همه گفتيد که از وضع لباس من، معلوم است که تا حالا ده تا سکه هم يکجا نداشته ام، چه برسد به صد تا!!»
مرد اول به گريه افتاد و گفت:«اشتباه کرد م!جبران مي کنم!»
حاکم با عصبانيت فرياد زد: «مگر تو پيش من ادعا نکردي که کسي امين تر از تو در شهر نيست!پس چطور توانستي از يک کشاورز بي سواد و ساده دزدي کني!فعلاً صد سکه را به خزانه برگردان تا بعد ببينم با تو چکار کنم. حالا بلند شوبرو!»
خد متکار، مرد اول را از در پشتي خارج کرد و خد متکاري ديگر، مرد دوم را به داخل دعوت کرد. مرد دوم تا وارد شد، به ميرزا تعظيم کرد و گفت:«ببخشيد قربان!من شما را نديده بود م و به همين علت نشناختم!»
حاکم غرولندي کرد و گفت: «ايشان به درخواست من، آن کارها را کردند که شما را امتحان کنند و شما هم که خوب امتحانتان را پس داديد!»
مرد دوم با خجالت سرش را پايين انداخت و گفت:«من اصلاً قصد فريب ايشان را نداشتم.»
ميرزا خنديد و گفت:«عجب!پس چرا وقتي ديروز براي گرفتن سکه ها آمد م به جاي صد سکه ي طلا، صد سکه ي سياه به من داديد؟» مرد سرش را بيشتر خم کرد و جواب داد:«من، چون مقداري بد هي داشتم، سکه هاي شما را برداشتم و قصد م اين بود که بعداً سکه هايتان را پس بد هم.»
ميرزا گفت:«چطوري؟ شما که نشاني مرا نداشتيد.»
حاکم اجازه ي مِن مِن کردن به مرد نداد و يکي از کيسه ها را جلويش پرتاب کرد و گفت:«بهانه ي الکي نياور!سکه هاي سياه و
بي ارزشت را بگير و زود سکه هاي طلا را به خزانه برگردان! زود اين مرد را از جلوي چشمم دور کنيد!»
با رفتن مرد دوم، مرد سوم وارد شد. با چاپلوسي جول رفت تا دست ميرزا را ببوسد. ميرزا دستش را عقب کشيد و اشاره کرد که بنشيند. مرد با زبان بازي گفت:«اگر مي دانستم که شما از آشنايان جناب حاکم هستيد، اجازه نمي داد م که بدون يک پذيرايي مفصل از خانه من حقير برويد.»
ميرزا حرفش را قطع کرد و گفت:«و حتماً اگر مي دانستيد که من از آشنايان جناب حاکم هستم، وقتي ديروز براي گرفتن سکه ها آمد م، به جاي پنجاه سکه، همه ي سکه ها را پس مي داديد!»
مرد سوم به حاکم نگاه کرد و گفت:«قربانتان شوم!ايشان گفتند که پسر ولخرجي دارند که اگر بفهمد، سکه ها را به زور از ايشان مي گيرد. من قصد م اين بود که اگر پسرشان خبردار شد و سکه ها را گرفت؛ همه ي سرمايه اش از دست نرفته باشد.»
حاکم، محکم روي ميز کوبيد و گفت:«بس است ديگر! فکر کرده اي که ما دو نفر ابله هستيم؟! همين الآن با مامور من برو و تا ظهر، بقيه ي سکه ها را بياور!»
مرد سوم با شتاب خم و راست شد و گفت:«چشم!چشم!» و از در بيرون رفت.
با ورود آخرين مرد، هم حاکم و هم ميرزا، از جايشان بلند شدند. حاکم به ميرزا اشاره کرد و گفت: «ايشان ميرزا حسن خان، دانشمند و از دوستان من هستند، حتماً ايشان را مي شناسيد!»
مرد چهارم، سرش را تکان داد و گفت:«بله!تا ايشان را ديد م، شناختم و نگران شد م که چرا ايشان با آن لباس و آن داستان عجيب، به سراغ من آمدند.»
حاکم گفت:«من از ميرزا حسن خان، خواهش کرد م که به کمک کند تا مردي امين براي رياست خزانه انتخاب کنم. و ايشان با اين روش و امتحان عجيب، امانتداري شما را سنجيدند.»
ميرزا آخرين کيسه را جلوي مرد گذاشت و گفت:«من صد سکه ي طلا به شما دادم و با اينکه رسيد نداشتم و ادعا کرد م که چون شمرد ن بلند نيستم، تعداد سکه ها را هم نمي دانم؛ شما همان صد سکه ي طلا را به من برگردانديد. شما مرد امين و درستکاري هستيد.»
حاکم بلند شد و دست مرد را گرفت و گفت: به همين علت، خواهش مي کنم تقاضاي مرا قبول کن و رياست خزانه را بپذير!»
وقتي مرد چهارم رفت، حاکم از ميرزا پرسيد:«چرا اصرار داشتي که با هر کدام از اين مرد ها تنها صحبت کنيم؟»
ميرزا لبخندي زد و گفت:«چون يک حاکم بايد دقت کند تا عادلانه رفتار کند. اگر در جمع با آنها صحبت مي کرديم، آبرويشان مي رفت و حاکم بايد نهايت سعيش را بکند تا آبروي کسي را نريزد. اين وظيفه ي قاضي شهر است که درباره ي آنها و اينکه خطايشان را بر ملا کند يا نه؛ تصميم بگيرد.»
حاکم آه بلندي کشيد و گفت:«اي واي!حاکم بود ن؛ چقدر سخت است!»
باغچه ي کوچک حيات پر از عطر گل ها شده بود. گنجشک هاي بازيگوش از اين شاخه به آن شاخه مي پريدند و صداي جيک و جيک شان حياط خانه ي امام خميني را پر کرده بود.
امام آرام آرام در داخل حياط قد م مي زد. گاهي سرش را بالا مي گرفت و به شاخه هاي سرسبز و پر از گنجشک درختان نگاه مي کرد.
امام هر روز در همين ساعت از اتاقش بيرون مي آمد و در داخل حياط قد م مي زد. بعد روي تختي که گوشه ي حياط بود مي نشست و چاي مي نوشيد.
آن روز، دختر امام هم داخل حياط بود. او با دلي پر از عشق پدر، قد م زد ن او را نگاه مي کرد و گاهي با او حرف مي زد. امام آرام از اين سوي حياط به آن سو مي رفت و بر مي گشت.
لحظاتي بعد دختر اما از جا بلند شد تا به داخل اتاق برود. امام پرسيد:«کجا مي رويد؟»
-آقا جان!برايتان چاي آماده کرده ام. مي روم آن را برايتان بياورم.
امام، نگاهي به ساعت خودشان انداختند و فرمودند:
-ولي هنوز بيست و سه ثانيه ديگر به وقت چاي باقي مانده است!
دختر امام ايستاده بود و از اين همه وقت و وقت شناسي پدر شگفت زده بود...
منبع: شاهد نوجوان 414



 

نسخه چاپی