قدرت قلم!

قدرت قلم!
قدرت قلم!


 






 
شايد براي شما که مي خواهيد اين مقاله را بخوانيد برايتان عجيب باشد که بدانيد تا همين چند مدت پيش در آمريکاي مثلاً متمد ن «برده داري» رسم بوده است! بارها و بارها صحنه هايي که الان مي خواهيم برايتان بازگو کنيم در جاي جاي آمريکا اتفاق مي افتاده است. بهتر است اين مقاله را بخوانيد و بفهميد شخصيتي که در اين مقاله معرفي مي کنيم کيست؟
***
دو مرد جوان با قد م هاي سنگين به طرف ديوار کلبه رفتند. دو شلاق کلفت و بلند را که به قلابي آويخته بودند برداشتند؛ آمدند و بالاي سر پيرمرد ايستادند. هر دو با هم شلاق ها را بالا بردند و پايين آوردند و با هر ضربه اي که به پشت برهنه ي مرد پير مي زدند فرياد ضعيف تر و دردآلود تر در کلبه طنين مي انداخت.
ارباب فرياد زد:«محکم تر!محکم تر!به او بفمانيد که سزاي برده اي که از چنگ من فرار کند چيست.»
دو مرد جوان، بي آنکه ميلي به انجام اين کار داشته باشند ضربه هاي شلاق را تندتر و محکم تر زدند. چيزي نگذشت که مرد پير از هوش رفت و نقش بر زمين شد. دو مرد جوان باز هم به پيکر بي جان او شلاق مي زدند تا عاقبت مرد سفيدپوست به آنها گفت:«ديگر بس است.»
خبر اين واقعه ي دردناک را خيلي از مرد م شنيدند.
هريت اليزابت بيچرستو (Harriet Elizabeth Beecher stowe) هم با شنيد ن اين واقعه ي دردناک اشک ريخت و از وحشت لرزيد. او به دور و برش نگاه مي کرد. همه چيز آرام و زيبا بود، ولي در همان نزد يکي ها تجاوز به حقوق انسان ها آن قدر آزاد و بي شرمانه بود که اربابي مي توانست مرد پيري را زير ضربه هاي شلاق بکشد.
عده زيادي از مرد م و همشهري هاي بيچرستو از ستمگري برده داران آگاه بودند. در نزد يکي آنها کشتزارهايي بود که صاحبان آنها براي کشت و کار خود برده داري مي کردند. بارها در روزنامه هاي شهرشان چيزهايي درباره ي برده ها خوانده بودند که بيش تر آنها با چنين جمله هايي پايان مي يافت:«اين برده فرار کرده است. اگر او را پيدا کنيد و تحويل بد هيد، پاداش خوبي از اربابش دريافت خواهيد کرد.»
هريت، با چشماني پر از اشک، مرد پيري را به نظر مي آورد که با هر ضربه ي شلاق، يک قد م به مرگ نزديک تر مي شد. روز پيش را به ياد مي آورد که انبوهي از مرد م به کنار رودخانه آمده بودند. يک مرد برده فروش صد و پنجاه سياهپوست از آفريقا را بار کشتي کرده بود و به شهر آنها آورده بود. چهره هاي وحشتزد ه ي همه آن زنان و مردان و کود کان سياهپوست را به ياد مي آورد. زن و شوهري را به ياد مي آورد که نوبت حراج آنها رسيده بود. فروشنده، آنها را به مرد مي که آنها جمع شده بودند نشان مي داد و به بازار گرمي فرياد
مي زد:«به اين ها نگاه کنيد!ببينيد چه آورده ام!بهتر از اينها کجا مي توانيد پيدا کنيد؟
زن و مرد سياهپوست روي سکوي حراج به يکديگر پناه برده بودند. در اين سرزمين بيگانه و عجيب هر يک از آنها براي جفت خود همه ي اميدش بود.
سرانجام زن و مرد سياهپوست هريک به خريداري فروخته شدند. بي گمان تا عمر داشتند ديگر هرگز يکد يگر را نمي توانستند ببينند.
هريت آنجا ايستاده بود و مي ديد که چطور هر يک از خريداران، آن زن و شوهر سياهپوست را، از هم جدا مي کند. اين غم انگيزترين صحنه اي بود که هريت به چشم خود مي ديد. اشک در چشمانش حلقه زده بود و از خشم برخود مي لرزيد. کاري از دستش برنمي آمد که براي آن زن و مرد تيره روز انجام د هد. دلش مي خواست کاري کند که براي هميشه به برده داري پايان بخشد.
آن روز هريت، به اين فکر افتاد که ديگر نمي تواند ساکت بنشيند و فقط بشنود و ببيند که برده داران با اين انسان هاي تيره روز مثل کالا رفتار مي کنند و آنها را زير ضربه هاي شلاق مي کشند. فکر مي کرد که از دست او هم کاري براي برد گان ساخته است. مي تواند به خانه برود، پشت ميزش بنشيند و کتابي بنويسد و در اين کتاب به همه ي مرد م دنيا بگويد که برده داري کاري ستمگرانه و غيرانساني است.
از زماني که نخستين کشتي پر از برد گان سياهپوست از آفريقا به امريکا رسيده بود، بيش از دويست و سي سال مي گذشت.در اين مدت ميليون ها زن و مرد و کود ک سياهپوست را بازرگانان برده فروش از آفريقا به آمريکا آورده بودند و به صاحبان کشتزارها و کارگاه ها فروخته بودند. بيش تر اين برده ها در کشتزارهاي پنبه در جنوب آمريکا کار مي کردند.
صاحبان زر و زور در آمريکا طرفدار برده داري بودند و نمي گذاشتند قانوني براي آزادي برد گان به تصويب نمايند گان مرد م برسد.
برده فروشي و برده داري سراسر آمريکا رواج داشت. آن روز يکي از روزهاي سال 1851 بود. هريت به خانه رفت پشت ميزش نشست و فصلي از کتاب «کلبه ي عموتُم» را نوشت او همان ماجراهايي را نوشت که ديده و شنيده بود. ن. وقتي که اين ماجرا را براي همسر و فرزندانش خواند، همه ي آنها از آنچه بر «تُم» گذشته بود گريستند.
هريت اليزابت بيچرستو در 14 ژوئن 1811 در ليچفيلد (Litchfield)، يکي از شهرهاي ايالت کانه تيکت (Connecticut)امريکا، چشم به اين جهان گشود.
پدرش، مردي بسيار مذ هبي بود که از آهنگري به کشيشي رسيده بود. هريت دوران کود کي و نوجواني خود را در خانواده اي پشت سر گذاشت که همه ي افراد آن بسيار علاقه مند به مذ هب و خد مت به مرد م بودند. او نيز عاشق مذ هب و خواند ن کتاب هاي ديني و
کتاب هايي از نويسند گان بزرگ بود. بيست و يک ساله بود که همراه پدرش، که رئيس مدرسه ي الهيات شهر سينسيناتي (Cincinati)در ايالت اوهايو شده بود، به آن شهر رفت. در اين شهر بود که کار آموزگاري را آغاز کرد و به نوشتن داستان هاي کوتاه و مقالاتي براي روزنامه ها و مجله ها پرداخت. شش سال بعد به همسري کالون ستو (calvin stowe)، استاد مدرسه الهيات سينسيناتي، درآمد و در سال 1850همراه با همسر و فرزندانش به نيو انگلند (New England)بازگشت و چيزي نگذشت که ساکن شهر اندور Andover شد، همان شهري که داستان «کلبه ي عموتم» در آن نوشته شد.
هريت قلم برداشته بود تا آنچه را درباره برد گان شنيده بود و ديده بود بنويسد. در سراسر نيوانگلند آتش خشم زبانه کشيده بود. قانون برد گان فراري، که راه هرگونه ياري کرد ن و پناه داد ن به برد گان فراري را بسته بود، آتش خشم مرد مان انساندوست را بيش از پيش شعله ور مي کرد. در چنين زماني بود که هريت نوشتن داستان «کلبه ي عموتم» را آغاز کرد. چند هفته بعد نخستين فصل اين کتاب را براي يکي از دوستان خانواده اش، که در واشنگتن هفته نامه اي بر ضد برده داري منتشر مي کرد، فرستاد. به او نوشت که در اين داستان را در سه يا چهار شماره تمام خواهد کرد. مد ير هفته نامه سيصد دلار براي هريت فرستاد و چاپ داستان را از ژوئن 1851 آغاز کرد.
داستاني که هريت فکر مي کرد در يک ماه به پايان خواهد رسيد، يک سال ادامه يافت و هر صفحه به صورت پاورقي هفته نامه چاپ و منتشر مي شد. در نخستين فصل داستان با برده دار انساندوستي آشنا مي شويم که براي رهايي از وام هنگفتي که دارد تصميم گرفته است که بعضي از برد گان خود را به طلبکارش بفروشد. طلبکار مردي است برده فروش و ستمگر. عموتم يکي از برد گاني است که قرار است به او فروخته شود. در اين ميان پسر کوچولويي که فرزند زن جوان دو رگه اي است، با شيرين زباني وارد اتاق مي شود. مادرش، که خد متکار مخصوص خانم خانه است و زن و شوهر او و کود کش را مانند فرزندان خود دوست مي دارند، وارد اتاق مي شود و از گفتگوهاي ارباب خود و برده فروش مي فهمد که برده فروش دل به خريد ن تنها فرزندش بسته است. مادر شبانه کود ک خود را بر مي دارد و فرار
مي کند. پدر کود ک نيز، که در کشتزارهاي ديگر کار مي کند، مي گريزد و پس از ماجراهاي دردناکي که بر اين زن و شوهر و کودک مي گذرد، عاقبت در کانادا به يکد يگر مي رسند و به سرزمين زاد گاه خود، آفريقا باز مي گردند. ولي قهرمان اصلي اين داستان، يعني عموتم، به اين خوشبختي نيست.او با ماجراهايي دردناک تر روبه رو مي شود. از زن و فرزند جدايش مي کنند و عاقبت مرد اربابي بسيار سنگدل و ستمگر مي شود. همين ارباب است که او را به فرار داد ن برد گان متهم مي کند. به دستور او آن قدر تازيانه اش مي زنند تا بيهوش شود. دو روز بعد که پسر نخستين ارباب تم مي آيد تا او را باز خريد کند، عموتم آخرين ساعات زند گي را مي گذراند و چيزي
نمي گذرد که براي هميشه خاموش مي شود. ارباب جوان، جسد تم را بر تپه اي در همان نزد يکي ها به خاک مي سپارد و به کشتزار خويش باز مي گردد و نام کلبه ي برد گان خود را «کلبه ي عموتم» مي گذارد و همه ثروتش را در راه آزادي برد گان به کار مي اندازد.
هفته نامه اي که داستان «کلبه ي عموتم» را به صورت پاورقي چاپ مي کرد، خواننده اي بسيار نداشت، ولي هنوز چند ماهي از انتشار اين داستان نگذشته بود که داستان کلبه ي عموتم بسياري از هواداران برد گان را به سوي خود کشيد. يک سال بعد که اين داستان به صورت کتاب در پنج هزار نسخه منتشر شد، در همان روز انتشار سه هزار نسخه از آن به فروش رفت و روز دوم ناياب شد. در پايان همان سال هشت چاپخانه و سه کارخانه ي کاغذ سازي شب و روز براي تهيه اين کتاب کار مي کردند. مي گويند تنها در انگلستان و مستعمرات آن در مدت يک سال يک ميليون و نيم نسخه از اين کتاب به فروش رفت و ناشران امريکايي و انگليسي، بي آنکه چيزي به نويسنده ي کتاب بپردازند، به ثروتي هنگفت دست يافتند و ناشران اروپايي نيز دست به کار ترجمه ي کتاب زدند تا از همکاران خويش عقب نمانند. چيزي نگذشت که کتاب کلبه ي عموتم به بيست و دو زبان ترجمه شد و از روي آن نمايشنامه هايي نوشتند و به روي صحنه آوردند.
همان طور که هريت آرزو داشت کتابش پيام آور آزادي برد گان بود. ولي اين پيام فقط در دل کساني اثر گذاشت که از راه برده داري به ثروت نمي رسيدند. براي همين بود که طرفداران برده داري در آمريکا هريت را به باد ناسزا و انتقاد گرفتند. گروهي او را دروغگو و خيالپرداز ناميدند و گروهي که به آزادي انسان ها عشق مي ورزيدند او را قهرمان آزادي برد گان خواندند.
نام هريت بيچرستو در سراسر امريکا و اروپا و بسياري از کشورهاي جهان بر سر زبان ها افتاد.
کتاب کلبه ي عموتم گذشته از اينکه اجراي «قانون برد گان فراري» را غيرممکن کرد، روز به روز بر عده ي هواداران آزادي برد گان افزود. چيزي نگذشت که مرد م ايالت هاي شمالي امريکا هوادار آزادي برد گان شدند و با برده داران که بيشترشان در ايالت هاي جنوبي امريکا بودند به مبارزه پرداختند. همين مبارزه ها يکي از بهانه هاي اصلي جنگ داخلي امريکا بود. مي گويند ده سال پس از انتشار کتاب کلبه ي عموتم، روزي که هريت را در کاخ سفيد به آبراهام لينکن، رئيس جمهور امريکا، معرفي مي کردند، لينکن گفت:«اين همان خانم کوچکي است که کتابش جنگي به اين بزرگي را به وجود آورد؟»
يک سال بعد، آبراهام لينکن، اعلاميه ي آزادي برد گان را امضا کرد. همين اعلاميه به آزادي همه ي برد گان در سراسر دنيا کمک فراوان کرد.
هريت بيچرستو پس از نوشتن کلبه ي عموتم نيز دست از نويسند گي برنداشت. تا پايان عمر کتاب ها و مقالات بسيار نوشت، ولي هيچ يک از نوشته هاي ديگر او به شهرت کلبه ي عموتم نرسيد. او در اول ژوئيه ي 1896، در سن هشتاد و پنج سالي، چشم از اين جهان بست. امروز نيز، پس از گذشت صد و بيست سال، کلبه ي عموتم شاهکاري است جاويدان و هريت بيچرستو، نويسنده ي آن، يکي از قهرمانان آزادي برد گان به شمار مي آيد.
منبع: شاهد نوجوان 414



 

نسخه چاپی