15 خرداد، سرآغاز افول تمثال پادشاهي در ايران (2)

15 خرداد، سرآغاز افول تمثال پادشاهي در ايران (2)
15 خرداد، سرآغاز افول تمثال پادشاهي در ايران (2)


 






 

پرده دوم: شاهان چگونه انقلاب مي كنند؟
تهران،1341، كاخ سلطنتي، مأموريتي براي وطنم
 

شاه مشروطه وقتي به نتايج سفر خود به امريكا مي انديشد، از خوشحالي در پوست خود نمي گنجد؛ بالاخره جان كندي رئيس جمهوري دموكرات امريكا را رام كردم و به او فهماندم كه مي تواند روي شاه ايران به عنوان يك متحد كاملا حرف شنو در اجراي «طرح هاي امريكايي اتحاد براي پيشرفت» حساب كند. شاه ايران هميشه از دو تن از رؤساي جمهور امريكا دلخور بود: يكي فرانكلين روزولت كه در سفرش به كنفرانس تهران در سال 1320 در خصوص مذاكرات جنگ دوم جهاني، شاه شاهان ايران را مجبور كرد به ديدارش برود در حالي كه همان موقع استالين زحمت ديدار با شاه را برخود هموار كردو ديگري جان كندي كه هيچ گاه شاه را به عنوان يك شخصيت مهم، مثل آن چه بعدها دين راسك، وزير خارجه اسبق امريكا، در مورد شاه گفته بود كه «او جزو مردان بسيار مطلع دنيا است» يا آنچه هنري كيسينجر درباره شاه گفته بود كه «او يك روشنفكر مستبد است»، توصيف نكرده بود. عموما برنامه ها و دستورالعمل هاي رؤساي جمهوري دموكرات امريكا براي شاه هميشه دردسر ساز بود.
شاه خوشحال بود كه بالاخره توانسته است يك سياستمدار قلابي مثل علي اميني را از سر راه خود بر دارد. روي كار آمدن اميني بغض و حسادت شاه را برانگيخته بود.
از نظر شاه، علي اميني يك سياستمدار واقعي نبود چون موقعي كه امريكايي ها او را به عنوان نخست وزير به شاه تحميل كردند اولين حرفش به مردم اعلام ورشكستگي مملكت بود.(1 )
براي شاه خيلي گران تمام شد وقتي در ديدار از امريكا هر جا كه مي رسيد مقامات دولت كندي اول از همه، حال و احوال نخست وزير را از او مي پرسيدند و رفتارشان به گونه اي بود كه گويي اصلا شاهي با اين عظمت و هيبت كه نام او لرزه بر اندام مردم كشورش مي اندازد، ديده نمي شود.
از وقتي جان اف كندي رئيس جمهوري امريكا شد زير چنان فشار سختي قرار گرفتم كه نمي توانستم تاب بياورم. پريزيدنت كندي هرگز با من سر مخالفت نداشت. او را دوست خود مي پنداشتم. هر چند كه تماس مستقيم زيادي نداشتيم. نخستين ديدارمان با خانواده كندي در كاخ سفيد را خوب به ياد مي آورم. ژاكلين كندي از برق شگفت انگيز چشمان اميني سخن گفت و اظهار اميدواري كرد كه من او را نامزد نخست وزيري بكنم. سرانجام اين سمت را به اميني سپردم.(2)
شايع است كه كندي براي تشويق من، يك كمك 35 ميليون دلاري به من پيشنهاد كرده بود. اين شايعات به كلي بي اساس است. من به عنوان شاه ايران هرگز اين پول را نگرفتم چون اين اميني بود كه پس از رسيدن به نخست وزيري اين پول را از ايالات متحده دريافت متحده دريافت كرد. البته اعتراف مي كنم گرفتن چنين پولي از بيگانگان توسط دولت منتخب من سنخيتي با استقلال كشور نداشت ولي مطمئن باشيد اگر قدرت، جرأت و جسارت مخالفت با اميني را داشتم بي ترديد اين پول را از اميني مي گرفتم و خودم مصرف مي كردم.
اميني پس از نخست وزيري به قدري كارها را بد اداره كرد كه به زودي مجبور شد براي 60 ميليون دلار ديگر به سوي امريكايي ها دست دراز كند.(3)
اما اين بار من پيش دستي كردم و در 21 فروردين 1341 به امريكا رفتم و به كندي قول دادم كه هر چه بگويند و هر برنامه اي در مورد ايران داشته باشند شخصا انجام مي دهم و بهتر است دست از اميني بردارند.
كندي از من قول ناموس! گرفت كه به امريكا خيانت نكنم حتي اگر به قيمت خيانت به كشور و ملت ايران تمام شود و من پذيرفتم.
امريكاييان به من 60 ميليون دلار پرداخت كردند و من نزديك به سه ماه اين پول را نزد خود نگه داشتم ودر كمين اين مردك بي سواد و مزدور امريكا! علي اميني نشستم تا حكومت او در اثر فشار اقتصادي در 27 تير1341 ساقط شد.
پس از ناكامي اميني كه با عوامفريبي خودش را بيش از من سرسپرده امريكا و برنامه هاي پيشنهادي امريكا نشان مي داد و اين اصولا براي من تحمل ناپذير بود من مأموريت يافتم كه يك رشته اصلاحات را به سفارش امريكاييان در ايران به اجرا در آوردم. اين اصلاحات بعدا در ايران مشهود به انقلاب سفيد شد و مدت ده سال باعث شد كه غرب دست از تحريكات ضد شاهي اش بر دارد.(4)
من بالاخره توانسته بودم بر اين معضل بزرگ فائق آيم و با هر ترفندي كه بود اعتماد رئيس جمهور دموكرات امريكا و كاخ سفيد را جلب كنم.
اكنون شاه ايران آماده بود تا در كنفرانس حمايت امريكا مأموريتي را براي وطنش انجام دهد.
اما مي دانستم كه براي انجام اين مأموريت موانع زيادي بر سر راه خود دارم. اولين مشكل بزرگ من اين بود كه خرابكاري هاي علي اميني را در اجراي طرح اصلاحات ارضي اصلاح كنم چرا كه دوست داشتم مرا مبتكر اين طرح بشناسند. البته به اين حقيقت بايد اعتراف كنم كه من به عنوان شاه شاهان، هيچ گاه نخستين مرجعي نبودم كه مسأله اصلاحات ارضي را در ايران مطرح كرد. لزوم اين اصلاحات از مدت ها پيش در نظر بسياري از ناظران آشكار بود حتي بعضي از گروه هاي انقلابي در قيام جنگل و قيام آذربايجان املاك بزرگي را در مناطق تحت تسلط خود در ميان دهقانان تقسيم كرده بودند. خود من پس از سقوط پدرم در سال 1320 در حدود 517 ده سلطنتي را از ميان 2100 ده كه به دروغ مي گفتند پدرم رضاخان به زور از مردم گرفته بود براي آرام كردن اوضاع موجود عليه خاندان سلطنتي به دولت انتقال دادم كه مثلا به صاحبان اوليه اش بازگردانده شود. اما چند سال بعد ديدم ممكن است اين املاك را دولتي هاي پدرسوخته بالا بكشند. آنها را پس گرفتم و بخش كوچكي را براي عوام فريبي به روستاييان واگذار كردم و بقيه را نيز پس از قطعه بندي و سندسازي به دوستان و هواداران خود به قيمتي فروختم كه من مي گفتم و كسي هم جرأت مخالفت نداشت
بنابراين ملاحظه مي شود كه اگر چه من اين كار خداپسندانه را به نام اصلاحات ارضي انجام ندادم ولي مي توان شاه ايران را يكي از پيش قراولان اين حركت به حساب آورد.
از ميان كساني كه به مسأله اصلاحات ارضي به صورت يك نظريه اجتماعي نگاه مي كرد من بيش از همه از جاه طلبي هاي يك سوسياليست سلطنت طلب به نام حسن ارسنجاني بهره بردم. علي اميني در دوران حكومت خودش اين فرد را نخستين وزير كشاورزي دوران اصلاحات ارضي معرفي كرد. ارسنجاني، سوسياليست سلطنت طلبي بود كه اگر دست از جاه طلبي هاي خود بر مي داشت براي نظام شاهنشاهي خيلي مفيد بود اما اين مردك نيز باورش شده بود كه در مقابل اراده شاهانه ما عددي است. من كم كم متوجه شدم كه حسن ارسنجاني مي خواهد از شركت هاي تعاوني تشكيل شده در روستاها به صورت سازمان هاي دهقاني فعال تحت رهبري خودش استفاده كند و جنبش هاي دهقاني در كشور ايجاد نمايد. در بهمن ماه 1963 ميتينگ بزرگي با شركت حدود 4700 نفر از اعضاي شركت تعاوني تشكيل مي دهد كه احساس كردم اگر جلوي اين كار را نگيرم به زودي خود را تبديل به يك رهبر ملي مي كند. بنابراين علي رغم همه فايده هايي كه او براي سلطنت داشت چند هفته بعد از اين كنگره دهقاني، او را از كار بركنار كردم و بدين ترتيب ابتكار عمل اصلاحات ارضي در همه موارد به دست من و نوكران من افتاد.
گفتم كه اولين شكل انجام مأموريتي براي وطنم، اين بود كه خرابكاري هاي علي اميني را در مورد اصلاحات ارضي اصلاح كنم. من قبلا حساب او را با شورش مالكان بزرگ عليه اصلاحات ارضي ـ كه در اول بهمن 1340 در دانشگاه تهران به راه انداخته بودم ـ رسيدم. اين كار را از طريق تيمور بختيار، رئيس وقت ساواك، انجام دادم ولي چون اين مرتيكه دهن لق در هر محفلي كه مي نشست اين مسأله را با آب و تاب تعريف مي كرد، حساب او را هم رسيدم.
با انتصاب اسدالله علم به نخست وزيري كه سابقه نوكري او و خانواده اش به نظام سلطنت ريشه تاريخي در منطقه بيرجند و قائنات دارد تا حدود زيادي خيال مالكان بزرگ را درباره صوري بودن اصلاحات ارضي راحت كرد. چون در رأس برنامه هاي اصلاحات ابتدا من به عنوان پادشاه مملكت قرار گرفتم كه خود از زمين داران بزرگ بلكه بزرگ زمين دار كشور بودم و نفر بعد كه ظاهرا مجري طرح بود كسي چون اسدالله علم يكي از عمده مالكان ايران نبود. گر چه انگليسي بودن خاندان علم از ديرباز شهره عام و خاص بود و اين مسأله ممكن بود امريكاييان را ناراحت كند ولي به آنها اطمينان دادم كه نخست وزير، هيأت وزيران و حتي مجلس قانونگذاري در نظام مشروطه سلطنتي ايران، بازيچه ي بيش در دست پادشاه نيستند و شاه به قول ناموسي خود به امريكا پايبند است تا مجري طرح هاي آنها در ايران و منطقه باشد.
من براي اينكه ابتكار عمل را در دست گيرم و خيال امريكاييان را راحت كنم و آثار طرح اصلاحات ارضي علي اميني را از ذهن ها پاك كنم دست به ابتكار شاهانه زدم و همان طور كه گفتم يك رشته اصلاحات را به اجرا درآوردم كه به انقلاب سفيد مشهور شد.
نظام سلطنت در طول تاريخ ايران به خصوص بعد از صفويه از يك ناحيه ديگر احساس خطر مي كرد و آن مخالفت عقيدتي روحانيت و علماي دين با مشروعيت و عقلانيت نظام شاهنشاهي بود. اگر چه ظاهرا علماي دين خود را هوادار سلطنت نشان مي دادند ولي من و همه اسلاف من مي دانستند كه اين مسأله با بنيادهاي تفكر شيعي و علماي شيعي سازگاري ندارد و آنها دنبال فرصتي هستند تا اركان سلطنت را ـ كه به نظر من تنها راه حكومت بر ايران بود ـ متزلزل سازند.
تجربه تاريخي نيز به شاهان ايران اين را آموخته بود كه هميشه مراقبت روحانيت باشند.كاري كه حاج ملا علي كني و ميرزاي شيرازي با ناصرالدين شاه كردند از حافظه تاريخي سلطنت در ايران پاك نشده بود. رهبري روحانيت شيعه در نهضت مشروطيت ايران، بلايي كه سيد حسن مدرس و شيخ نورالله نجفي معروف به حاج آقا نورالله و شيخ محمد تقي بافقي و ده ها تن از ملاهاي معروف ايران بر سر سياست هاي مترقي پدرم آوردند از خاطرم پاك نشده بود.
از همه مهم تر بلايي كه آيت الله كاشاني در دوران نهضت ملي شدن نفت بر سر من آورد چگونه امكان داشت در اجراي سياست هاي انقلابي سفيد شرايطي را بر من غالب كند كه روحانيت را فراموش كنم.
همه مي دانند مبتكر اصلي آن جريان هايي كه در نهضت ملي نفت به نام دكتر مصدق تمام شد، كاشاني بود. مصدق را كاشاني مصدق كرد اگر او پشت مصدق را خالي مي كرد آيا توانايي آن را داشت كه قيام 30 تير را ايجاد كند؟ هيچ كس مصدق را به اندازه من نمي شناخت. من مي دانستم او استعداد و توانايي رهبري يك قيام ملي را عليه نظام سلطنت ندارد اما از آن آخوندي كه با هيچ ترفندي آرام نمي شد و مثل ستوني پشت دولت مصدق بود وحشت داشتم. من همه توان خود را به كار گرفتم تا بين اين دو تن جدايي ايجاد كنم و چون جاه طلبي هاي مصدق را مي شناختم بالاخره در اين كار موفق شدم. البته بايد به اين حقيقت اعتراف كنم كه انگليس و امريكا انصافا در اين مسأله به من خيلي كمك كردند.
البته اطرافيان كاشاني و مصدق از يك طرف و حزب توده از طرف ديگر فضاي كافي را براي نابود كردن اين جريان ملي فراهم كردند كه مي رفت نظام شاهنشاهي را متزلزل كند.
در هر صورت براي نظام سلطنت در ايران ضروري بود كه در اجراي انقلاب شاه و ملت محاسبه دقيقي از نيروهاي مذهبي و در رأس آن روحانيت داشته باشد. خيال من از اين جهت تا حدودي راحت بود چون با فوت آقاي بروجردي احساس مي كردم كه مرجع تقليد پرقدرتي در ايران وجود ندارد كه تاب و توان مقابله را با شاه داشته باشد.
بزرگ ترين امتياز من اين بود كه طرح اصلاحات ارضي و طرح انقلاب سفيد، طرح هاي عوام فريبانه اي بودند و آن قدر جاذبه داشتند كه رقباي مخالف را در مقابل قشر عظيم روستاييان كشور قرار دهد كه حدود 70% جمعيت ايران را تشكيل مي داد.
خيال من از جانب كمونيست ها و ساير مخالفان راحت بود چون اين طرح براي هميشه آنها را مات کرد. گرايش هاي سوسياليستي واصلاح طلبانه طرح اصلاحات ارضي و انقلاب سفيد آن قدر زياد بود كه بتواند تحسين شوروي، پدرخوانده نيروهاي چپ را در ايران برانگيزاند و چنين هم شد. ارتجاع سرخ را با اصلاحات ارضي از صحنه سياسي تا مدت زيادي خارج كردم اما اين فكر مرا راحت نمي گذاشت كه آيا توان مقابله با ارتجاع سياه را دارم يا نه!
اصطلاح ارتجاع سياه و سرخ اصطلاح كارآمدي بود كه من مي توانستم با استفاده از آنها بسياري از رقباي سلطنت را از صحنه خارج كنم. محاسبه من و همه روشنفكراني كه پشتوانه فكري حكومت سلطنتي به ويژه نظام مشروطه سلطنتي در تاريخ ايران بودند اين بود كه روحانيت در شرايط فعلي هماهنگي و انسجام لازم را براي مقابله با سياست هاي امريكايي ندارد.
سطوح تحليل ما هم نشان مي داد كه اگر روحانيت وارد صحنه سياسي شود مي توانيم با چسباندن آنها به مالكان بزرگ از يك طرف و كساني كه مخالف پيشرفت ايرانيان و زمين دار شدن دهقانان هستند، به راحتي آنها را در جامعه بدنام كنيم. احساس كردم اوضاع بسيار مناسبي براي اجراي مأموريت خود دارم. همه چيز بر وفق مراد بود، اما ازيك چيز تعجب كرده بودم و آن اين بود كه روحانيت در مقابل طرح اصلاحات ارضي حساسيت منفي در خور توجهي از خود نشان نداده بود. ما همه جا گفته بوديم كه روحانيت وابسته به مالكان بزرگ و خود از زمين داران بزرگ در ايران است اما اجراي طرح اصلاحات ارضي در مرحله اول عكس العمل خاصي را در ميان روحانيت برنينگيخته بود و اين نگران كننده بود، چون همه سياست هاي سلطنت و روشنفكران وابسته در برخورد با دين و روحانيت بر اين اصل متمركز شده بودند كه با اجراي طرح اصلاحات ارضي و كشاندن روحانيت به وسط ،صحنه ضربه نهايي را به اين نهاد ـ كه در طول تاريخ چوب لاي چرخ سلطت گذاشته است ـ ‌وارد خواهيم كرد.اما اكنون مي ديديم كه روحانيت سكوت عاقلانه و معني داري را برگزيده بود كه براي ما تحليل پذير نبود. در هر صورت انقلاب سفيد را در چنين وضعي و با چنين پيش زمينه هايي در ايران اجرا كرديم و شد آنچه فكر نمي كرديم اتفاق بيفتد .

پي نوشت:
 

ـ براي مطالعه بيشتر رك: فريدون هويدا، سقوط شاه، ترجمه ح.ا مهران، تهران، اطلاعات، 1365، ص 140، 141
2 ـ محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، ترجمه حسين ابوترابيان، تهران، سيمرغ، ص 432، 433.
3 ـ همان، ص 433.
4 ـ همان، ص 433(نقل به مضمون)
 

منبع:فصلنامه تخصصي 15خرداد _ شماره 11



 

نسخه چاپی