زير آسمان پاريس

زير آسمان پاريس
زير آسمان پاريس


 

نويسنده:ديويد سدريس
ترجمه: احسان لطفي




 
در چهل و يک سالگي دوباره دارم به مدرسه برمي گردم و بايد خودم را همان چيزي تصورکنم که کتاب درسي فرانسه ام اسمش را گذاشته است «يک شکوفه نورسيده».
شهريه را که پرداخت کردم، يک کارت دانشجويي برايم صادر کردند که با آن مي توانم از سالن هاي سينما و نمايش هاي عروسکي و همين طور «سرزمين شادي» با تخفيف ويژه استفاده کنم. اين آخري، شهربازي پرت و دور افتاده اي است که روي بيلبوردهاي تبليغاتيش يک دايناسور در قايقي نشسته و دارد همبرگر مي خورد.
به اين اميد که زبان فرانسه را ياد خواهم گرفت، ساکن پاريس شده ام. مدرسه به اندازه يک پياده روي سبک ده دقيقه اي با آپارتمانم فاصله دارد. روز اول کلاس، زود رسيدم و نشستم به تماشاي شاگردهاي قديمي تري که در لايي مدرسه با هم احوالپرسي مي کردند؛ حرف تعطيلات گذشته بود و حرف دوستان مشترک با اسم هايي مثل کنگ و ولاتنيا. همه - از هر مليت - طوري حرف مي زدند که از نظر من نمونه عالي گويش فرانسه به حساب مي آمد. لهجه بعضي هايشان از بقيه بهتر بود اما روي هم رفته آرامش و اعتماد به نفسي داشتند که به نظرم ترسناک مي آمد. تازه، همه شان جوان و جذاب و خوش پوش بودند و من آن وسط حس کرگدني را داشتم که پشت صحنه يک شومد گير افتاده باشد.
اولين روز کلاس، يک جنگ اعصاب واقعي بود، چون مي دانستم که بايد داشته هايم را به نمايش بگذارم. شيوه کار همين است: شيرجه توي استخر زبان! يا شنا مي کني يا غرق مي شوي. معلم با پوست برنزه اي که از تعطيلات به يادگار مانده بود محکم و استوار وارد کلاس شد و به عنوان مقدمه، مجموعه اي از قوانين و مقررات اجرايي موسسه را بلغور کرد. من چند تابستان را درنورماندي گذرانده ام و قبل از ترک نيويورک هم يک ماه کلاس فرانسه رفته ام. بنابراين شوت شوت نيستم اما فقط نصف چيزهايي را که از دهان اين زن بيرون مي آمد، متوجه مي شدم.
«اگر تا الان بشتلکپوقژ يا جيسگدنبمان نکرده ايد نبايد در اين کلاس باشيد. همه اپقتشفهبج شدند؟ همه؟ خب، پس شروع مي کنيم.» بعد برنامه درسيش را باز کرد و آهي کشيد. «خب، کي الفبا را بلد است؟»
سوال تکان دهنده اي بود، چون الف) مدت ها مي شد که کسي ان را از من نپرسيده بود. ب) همين طور که به اولي مي خنديدم متوجه شدم که الفبا را بلند نيستم.
حروفش همان حروف الفباي انگليسي است اما جور ديگري تلفظ مي شود. شکل حروف را بد بودم اما نمي دانستم چه صدايي مي دهند.
معلم رفت پاي تخته و روي آن نوشت.a«آا... کسي در اين کلاس هست که اسم کوچکش با آ شروع شود؟»
دو تا «آنا»ي لهستاني دستشان را بلند کردند و معلم از انها خواست که با ذکر نام، مليت، شغل و فهرست کوتاهي از چيزهايي که دوست دارند و ندارند خودشان را معرف کنند. آناي اول اهل يک شهرک صنعتي در حومه ورشو بود و دندان هاي جلويش به سنگ قبر پهلو مي زد، در يک خياط خانه کار مي کرد، از گذراندن اوقات فراغت با دوستان خوشش مي آمد و از پشه متنفر بود.
معلم گفت: «جدي؟ واقعا چه جالب. من فکر مي کردم همه عاشق پشه اند اما تو اينجا يک تنه جلوي همه جهان ادعا مي کني که از پشه متنفري. چطوري شده که ستاره بخت مادميده و موجود يکتا و اصيلي مثل تو را در دامنمان انداخته است؟ هان؟ چطور شده؟»
خياط درست حرف هاي معلم را متوجه نشد اما فهميد که وضعيت، وضعيت خفت باري است. دهان خر گوشيش را لحظه اي براي نفس کشيدن باز کرد و بعد سرش را پايين انداخت؛ انگار که جواب حرف هاي معلم را جايي روي دامنش دوخته باشند.
آناي دوم از سونوشت اولي عبرت گرفت و ادعا کرد که آفتاب را دوست دارد و از دروغ بدش مي آيد؛ مثل ترجمه يکي از آن فرم هاي دوست يابي بود: «حال مي کنم: خوراک لوبياي تند! حال نمي کنم: بي عرضگي و مردهايي که مي خواهند گربه را دم حجله بکشند!!!!»
دوتا آناي لهستاني قطعا مي دانستند که چه چيزهايي را دوست دارند و دوست ندارند اما مثل بقيه ماها دايره لغاتشان محدود بود و همين باعث مي شد که سطحي و پيش پاافتاده به نظر برسند.معلم پيشروي کرد و ما فهميديم که کارلوس چنگ نواز آرژانتيني- عاشق قهوه و موسيقي و- به قول خودش «دوستي بودن با همه مردم هاي جهان»است.نفر بعدي هم دختر يوگسلاو خوش سيمايي بود که خودش را به عنوان يک فرد خوش بين،عاشق همه چيزهايي زندگي معرفي کرد.
معلم زباني به لب هايش کشيد و خودش را براي حمله آماده کرد؛ خم شد و دست هايش را روي ميز دخترک گذاشت و گفت: «آره؟ جنگ کوچولويتان را هم دوست داري»؟
همين طور که شاگرد خوش بين براي دفاع از خودش تقلا مي کرد، من هم دست و پا مي زدم تا جواب مناسبي براي اين سوال پيدا کنم؛ سوالي که حالاديگر به يک تله انفجاري تبديل شده بود.مگر چند بار از آدم مي پرسند که چه چيزهايي را توي دنيا دوست دارد؟ بدتر از آن،چند بار از آدم مي پرسند و پشت بندش او را به خاطر جوابي که داده است در ملا عام مسخره مي کنند؟
ياد مادرم افتادم که يک شب همين طور که ناخوش بود روي ميز غذا خوري مي کوبيد گفت: «عشق؟ من عاشق استيک نيم پزم، عاشق گربه و عاشق... » من و خواهرهايم خم شده بوديم جلو و براي شنيدن اسم هايمان گوش تيز کرده بوديم که مادر گفت: «شربت گچي. من عاشق شربت گچيم.»
معلم مدتي راصرف متهم کردن دختر يوگسلاو به طرح ريزي يک نسل کشي کرد و من هم در اين فرصت چيزهايي هشلهف بي ربطي در حاشيه دفترم يادداشت کردم.در شرايط عادي مي توام سرم را بالا بگيرم و بگويم که عاشق ورق زدن کتاب هاي درسي پزشکي مربوط به عارضه هاي شديد پوستي هستم اما اين تفريح سالم، فرسنگ ها بيرون از دايره لغات فرانسه من بود و اجرا کردنش با حرکات دست و بدن هم فقط مي توانست منجر به به مناقشه و سوأ تفاهم بشود.
وقتي نوبتم شد،به راحتي فهرستي از چيزهايي که دوست نداشتم ارائه دادم: سوسيس خون، پاته روده، پودينگ مغز (اسمشان را همين طوري حفظ نکرده بودم، سرم آمده بود)،و بعد از توجه به فکرهايي که کرده بودم، عشقم به ماشين هاي تايپ آي بي ام، معادل فرانسوي کلمه «کوفتگي» و ماشين کف ساب برقيم را با کلاس درميان گذاشتم.فهرست بلندي نبود و با اين حال موفق شدم آي بي ام را غلط تلفظ کنم و در تعيين جنسيت ماشين تايپ وکف ساب هم دچار اشتباه بشوم از واکنش معلم فهميدم که اين اشتباهات، در کشور فرانسه مجازات مرگ به همراه دارد.
پرسيد: «هميشه همين قدر بيهمتکقيلش بوده اي؟ حتي يک امپلسقونت شولتپژمانس هم مي داند که ماشين تايپ مونث است.»
تحقيرهايش را به قدر فهم و سوادم جذب کردم. دلم مي خواست بگويم که به نظر زنانه مردانه کردن اشياي بي جاني که عرضه متلک پراندن هم ندارند احمقانه است. چرا بگوييم «خانم دودکش» يا «آقاي پيش بند»، وقتي اين موجودات نمي توانند حداقل انتظاراتي را که از يک مرد يا زن مي رود براورده کنند؟ البته که اينها را به زبان نياوردم.
معلم به خوار و خفيف کردن جمعيت ادامه داد؛ از «يوکاري» ژاپني که صابون و قلم مو دوست داشت تا «وا» ي آلماني که از تنبلي بدش مي آمد. ايتاليايي، تايلندي، هلندي، کره اي و چيني، همه با يک تصور احمقانه کلاس را ترک کرديم: اينکه بدترين قسمت ماجرا اتمام شده است؛ درست است که کمي اذيتمان کرده گوشماليمان داده اما اينها فقط نمايشي بوده براي اينکه حساب بعد روزگار نشانمان مي داد که نشستن در محضر يک جانور وحشي، يک موجود به کلي پيش بيني ناپذير چه مزه اي دارد. خلق و خوي معلم نه بر اساس خوب و بد روزها، که براساس خوب و بد لحظه ها و ثانيه ها، بالا و پايين مي شد. خيلي زود ياد گرفتيم که از مقابل گچ هاي پران جاخالي بدهيم و هر وقت با سوالي طرفمان مي ايد.سرو شکممان را محافظت کنيم. هنوز به کسي مشت نزده بود ولي عقل حکم مي کرد که در برابر امر اجتناب ناپذيريي سلاح نباشيم.
با اينکه حرف زدن به هر زباني غير از فرانسه در کلاس ممنوع بود، معلم هر از گاه يکي از پنج زباني را که به آنها تسلط داشت روي ما امتحان مي کرد. يک روز به من گفت:«ازت متنفرم.» انگليسيش نقص نداشت. «واقعن واقعن ازت متنفرم.» بگوييد حساس، ولي هر کاري کردم تنوانستم به خودم نگيرم.
بعد از آنکه به دريافت لقب «فدژوکشمينق تنبل» نائل آمدم، شبي چهار بيشتر وقت مي گذاشتم. شايد با کمتر از اين هم کارم راه مي افتاد اما عزمم را جزم کرده بودم که يک جور هويت براي خودم دست و پا کنم؛ ديويد سختکوش، ديويد قمپز در کن. با هر کدام از آن تمرين هاي «اين جمله را کامل کنيد».
ساعت ها رو مي رفتم و آخرش بي بروبر گرد به چيزي مثل اين مي رسيدم: «برويم دور درياچه بدويم؟ بهتر از اين نمي شود! فقط يک لحظه به من فرصت بدهيد تا پاي چوبيم را سرجايش ببندم». معلم با حرف ها و کارهايش به من فهماند که اگر منظورم از هويت، همچين چيزي است، ريختش را هم نمي خواهد ببيند.
ترس و عذاب، کم کم مرزهاي کلاس را در نورديد و همراه من پا به بولوارها و خيابان هاي عريض شهر گذاشت؛ خريدن يک قهوه، پرسيد يک آدرس، خواباندن پول در حساب بانکي. اين چيزها ديگر از عهده من خارج بود، چون همگي به حرف زدن احتياج داشت و حالا مطمئن شده بودم که حرف هايم از سر تا ته غلط است. وقتي تلفن زنگ مي زد، محل نمي گذاشتم. اگر کسي سوالي مي پرسيد وانمود مي کردم که کر هستم. بالاخره وقتي برايم سوال شد که چرا نمي شود شقه هاي گوشت را هم مثل چيپس و قهوه و کوکا، از ماشين هاي فروش اتوماتيک خريد، فهميدم که ترس دارد کارم را مي سازد.
فقط يک چيز دلداريم مي داد: من تنها نبودم. در ازدحام راهروهاي مدرسه، من و همشاگردي هايم در حالي که سعي مي کرديم فرانسه رقت انگيزمان را تا خرخره به کار بيندازيم، وارد گفت و گوهايي مي شديم که معمولا در اردوگاه آوارگان و پناهندگان شنيده مي شود.
گاهي شب ها من را گريه مي کنم در تنهايي.
- به من هم هميشه اين طور مي شود ولي شما قوي تر باش. اگر تلاش کردن، در نتيجه يک روز حرف خوشگل مي زني. مردم خيلي به زودي عاشق شما مي شود. شايد فردا، خب ديگر.
- بر خلاف کلاس فرانسه اي که در نيويورک مي رفتم، اينجا هيچ اثري از رقابت نبود، وقتي معلم نوک مدادي را که تازه تراشيده بود توي پلک يک کره اي کم رو فرو کرد،ما هيچ کدام از اينکه- بر خلاف «هيه يون چو» - صرف بي قاعده ماضي فعل «شکست دادن» را بلد بوديم.خوشحال نشديم.واقعيتش معلم از قصد اين کار را نکرد ولي خيلي هم خودش را بابت عذر خواهي زحمت نداد، فقط گفت: «خب، بايست بيشتر از اينها و وککپفلدت مي بودي.»
کم کم فکر کردن به اينکه حتي يکي از ما ممکن است پيشرفت کند، به رويايي غير ممکن تبديل شد. پاييز فرار رسيد. هر روز باران مي باريد و معنيش اين بود که حالا بايد بابت چکه کردن آب از کت ها و چترهايمان هم نقره داغ شويم. اواسط اکتبر بود که معلم مرانشان داد و گفت: «يک روز با تو سرکردن عين سزارين است» و من ناگهان متوجه شدم که از وقتي پا به فرانسه گذاشته ام اين اولين بار است که همه حرفه هاي يک نفر را- لغت به لغت- مي فهمم.
فهميدن يک زبان اصلا به اين معني نيست که مي توانيد با آن حرف هم بزنيد. فهميدن، فقط يک قدم کوچک است و هنوز فرسنگ ها تا حرف زدن فاصله دارد اما اينها چيزي از سرمستي و سرخوشي خلسه وار آن کم نمي کند. معلم به بياناتش ادامه داد و من همان طور که به صندلي تکيه مي دادم در زيبايي وضوح بلورين هر فحش و توهين تازه غوطه ور شدم؛ « تو با حماقتت من را خسته مي کني و جواب زحمت هايم را با عذاب مي دهي. مي فهمي؟»
جهان آغوشش را به رويم باز کرد و من با مسرت و سرو تمام پاسخ دادم: «من چيزي را که الان شما حرف مي زنيم با دقت مي دانم به من بيشتر صحبت کنيد شما، باز هم، لطفا، بازهم.»
منبع: نشريه داستان-خردنامه همشهري- شماره63




 

نسخه چاپی