نوبت من آمد

نوبت من آمد
نوبت من آمد


 

نويسنده:




 

گزيده اي از مقتل حسين ابن علي (ع) از کتاب ترجمه تفسير طبري
مقتل نويسي (به معناي روايت مقدمات و جزييات واقعه کربلا) کمابيش تاريخي به قدمت خود اين واقعه دارد. مورخان قديمي ترين مقتل را به ابي مخنف (متوفي 175 هجري) نسبت مي دهند که البته خود در کربلا حاضر نبوده اما شرح ما وقع را از زبان بازماندگان و حاضران (از هر دو سپاه)ثبت کرده است. از اين مقتل، متن مستقلي در دست نيست واغلب دانسته هايمان همانهايي است که مورخاني چون طبري به نقل از اين مقتل در کتاب هايشان نقل کرده اند. طبري در جلد پنجم تاريخ سترگش، 125، روايت از کربلا گزارش کرده که حدود 100 روايت آن مستقيما به ابي مخنف بر مي گردد و غير از اين در تفسيري که بر قرآن نوشته نيز حادثه کربلا را- به عربي- نقل کرده است.
يکي از قديمي ترين روايت هاي فارسي از واقعه کربلا، ترجمه همين متن اخير است که به وسيله جمعي از علماي ماوراءالنهر در زمان نوح ابن منصور ساماني (قرن چهارم) انجام شده. متن اين ترجمه- که البته نسبت به تفسير طبري، چيزهايي علاوه دارد- يکي از نمونه هاي درخشان نثر فارسي است که بعد از گذشت قريب هزار سال از جهت پيراستگي و سادگي ساختار، کم نظير مي نمايد. جملات کتاب، کوتاه و قدرتمندند و همه اينها وقتي موضوع متن چيزي مثل واقعه کربلا باشد، اهميت و تاثيري چند باره پيدا مي کند. روايت بي حاشيه و ميني ماليستي کتاب از اين واقعه چنان تکان دهنده است که خواننده هيچ نيازي به شاخ و برگ ها و مخلفاتي که بعدها به مقاتل فارسي راه پيدا کرد احساس نمي کند.
***
چون اول روز، سپاه پديد آمدند، حسين (ع) بر نشست با آنکه با وي بودند- چهل سوار و صد پياده- و پيش عمر شد به حرب(1) و به جاي بيستاد تا عمر فراز رسيد.(2)
پس عمر از ميان سپاه بيرون آمد و بر حسين (ع) سلام کرد و گفت «مکن! هر چند که شما اين حقتريد، خداي همي نخواهد که اين کار شما را بود. و تو بيش از آن حرب نتواني کردن که علي کرد و اين کار او را هم نبود و زندگاني به گرم(3) بگذاشت و آخر کشته شد. خويشتن از اين کار بيرون آر، تا برهي!»
حسين گفت «از سه کار، يکي با من بکن: مرا دست باز داريد تا به مکه شوم و بنشينم و مرا خود اين به کار نيست، يا دست باز داريد تا به ثغري(4) شوم و آنجا بنشينم، يا دست باز داريد تا سوي يزيد شوم.»
عمر گفت: نيکو گفتي. تا من نامه کنم به عبيدالله ابن زياد تا چه فرمايد.»
و عمر، با لشکر، آنجا فرو آمد و نامه نبشت به عبيدالله ابن زياد، جواب آمد که «حسين (ع) را نخست سوي من بايد آمدن، تا من او را به يزيد فرستم.»
حسين (ع)را نخست سوي من بايد آمدن، تا من او را به يزيد فرستم.»
حسين (ع) گفت «من خود سوي يزيد شوم. کسي را از آن خويش با من فرست!»
عبيدالله گفت «نخست به سوي من بايد آمدن، تا با من بيعت کند به سوي يزيد!»
حسين (ع) گفت «من سوي عبيدالله نشوم.»
و اندر اين، يک هفته روزگار شد. و حسين (ع)به لشکرگاه خويش همي بود و عمر به لشکرگاه خويش همي بود. و چون وقت نماز بودي، همه از پس حسين(ع) صف زدندي و نماز کردندي.
خبر سوي عبيدالله ابن زياد شد. نامه کرد به عمرابن سعد که «من تو را نه به آن فرستادم که با حسين (ع)منازعت کني و از پس وي نماز کني.» و مردي را بفرستاد، نامش کوثر ابن بدر تميمي. و او را گفت «اگر عمر حرب کند ،و اگر نه او را بند کن! تا من کسي فرستم تا حرب کند.»
عمر چون اين نامه بر خواند، همان گاه بر نشست و سپاه را برنشاند و آهنگ حرب کرد و بانگ کرد و گفت «يا حسين،(ع)من جهدکردم که مگر حرب نبايد کردن، تا به خون تو هنباز(5) نباشم. اين کار همي برنيايد و همي فرمان نکني. و عبيدالله اکنون رسول فرستاده است که اگر من حرب نکنم، مرا بند کند. تو را آگاه کردم.»
حسين(ع)گفت «مرا امروز زمان ده، تا فردا»
گفت «دادم.»
پس حسين (ع) آن شب، همه شب، سلاح راست کرد.
پس، به نيمشب، رسول عبيدالله ابن زياد فرار رسيد سوي عمر ابن سعد و گفت«آب فرات برايشان بگير!و دست باز مدار که آب خورند، تا از تشنگي بميرند! و چون حسين (ع) را بکشي، تنش به سم ستوران بکوب!»
عمر ابن سعد، همان گاه، پانصد مرد به لب رود فرات فرستاد، تا آنجا که ابخور بود بگرفتند.
و به لشکر حسين (ع) آب نبود. و همه تشنه بماندند. و حسين (ع) آن شب، سلاح راست(6) همي کرد. و علي اصغر بيمار بود. و زنان، همه بگريستند و بانگ زنان برخاست.
حسين (ع) گفت «مگرييد- که دشمن شاد گردد.»
پس حسين (ع) سر بر آسمان کرد و گفت «يارب، تو داني که اين مردمان با من بيعت کردند و مرا بخواندند و اکنون، بيعت همي نقض کنند. يارب، تو داد من از ايشان بده!»
پس حسين (ع) آن مردمان را که با وي بودند- که اهل شيعت وي بودند – گرد کرد و گفت «آنچه بر شما بود گرديد و من شما را نه به حرب آوردم و ندانستم که مرا چنين اوفتد. و من از جان خويش نااوميد شدم و شما را از بيعت خويش بحل کردم.(7) هر که خواهد که باز گردد، باز گرديد!»
ايشان گفتند «يا ابن رسول الله (ص) روز رستاخيز، پيش محمد (ص) چه حجت آريم که فرزندان او را به دست دشمن يله (8) کنيم و خود برويم؟ ما همه جان ها پيش تو فدا کنيم.»
و حسين (ع) تعبيه همي کرد سپاه را،ميمنه و ميسره(9) راست همي کرد. و گرداگرد خيمه زنان کنده کرد و هيزم اندر نهاد و گفت «چون من به حرب مشغول شوم، شما آتش به اين هيزم اندر زنيد، تا به زندگاني من کسي آهنگ خيمه شما نکند!»
پس، ديگر روز، آدينه بود، روز عاشورا- دهم از محرم.
عمر ابن سعد با سپاه به حرب بيستاد. و بر ميمنه، عمر و ابن حجاج کرد و بر ميسره، شمر ابن ذي الجوشن. و خود به قلب اندر بيستاد.
و حسين(ع)سپاه تعبيه کرد و بفرمود تا آن هيزم گرداگرد خيمه آتش اندر زدند. پس حسين (ع) پيش صف اندر آمد- چنان که همه لشکر عمر ابن سعد او را بديدند- و خطبه کرد و گفت «من دانم، يا مردمان کوفه، که مرا اين سخن سود نکند. وليکن من بگويم حجت خداي را بر شما و عذر خويش را نزد خداي. هر که داند از شما که من کيستم، خود داند. و هر کس که نداند،من پسردختر پيغمبرم و پسر عم زاده وي ام و پدر من نخستين کسي بود که به اسلام اندر آمد. و عم من جعفر طيار است- که کشته شد. به فرمان(10) پيغامبر، و عم پدر من حمزه است- سيدالشهدا. و من و برادر من آنيم که پيغامبر گفت سيد الشباب اهل الجنه(11).و ترساان(12) برسم خري که عيسسي بر آن نشست همي آن کنند که شما خود دانيد. و اگر جهودان چيزي از آن موسا بيابند، همچنين کنند. و من فرزند پيغامبرم و شما به اين بيابان، آهنگ کشتن من کرديد- و نه از خداي ترسيد و نه از روز رستاخير و نه ازروان پيغامبر شرم دارد. من تا اندر ميان شماام، خون کس نريختم و خواسته کس نستدم. به چه حجت، خون من حلال داريد؟ و من به مدينه بودم، به گور جدم، مرا آنجا دست باز نداشتيد. و به مکه آمدم، مرا بخوانديد. شما که اهل کوفه ايد، مرا نامه کرديد و رسولان فرستاديد- يکي و دو و ده اکنون، من شما را آن گويم که موسي گفت قوم فرعون را: اگر به من نگرويد، باري، از من زاستر(13) شويد! من نيز مي گويم اگر مرا ياري نکنيد، باري، مکشيد- تا باز (14) حرم خداي شوم و آنجا بنشينم، تا اين جهان بگذرد و به آن جهان پديد آيد که حق که را بوده است.»
پس هيچ کس مر حسين (ع) را جواب نداد.
حسين (ع)گفت «الحمدلله- که حجت خداي بر شما لازم شد» يکان يکان را آواز داد: يا شبث ابن ربعي و يا قيس ابن اشعث! و يا فلان و يا فلان!- «نه شما نامه کرديد به من و مرا بخوانديد؟ اکنون، مرا همي بکشيد؟»
ايشان گفتند «ما نامه نکرديم به تو.»
پس حسين (ع) نامه هاي ايشان بياورد و به ايشان نمود.
ايشان گفتند «ما بيزاريم.»
پس حسين (ع)باز صف آمد و بيستاد و چشم همي داشت تا ايشان ابتدا کنند به حرب. پس آن حرابن يزيد که از پيش بيامده بود و حسين (ع) آمد.
حسين (ع)او را گفت «به چه کار آمدي؟»
گفت«به آنکه پيش تو کشته شوم.»
حسين (ع) گفت «نوش باد تو را شهادت و بهشت! تو آزادمردي- چنان که نام توست.»
پس شمر عمر را گفت «چرا روزگار همي بريد؟ فرا حرب آي!»
عمر تير به کمان نهاد و بينداخت و گفت «شما گواه باشيد که نخستين تير من انداختم.»
و روز گرم شد و لشکر حسين (ع)، همه تشنه شدند. و عمر و ابن حجاج گفت: «اين لشکر حسين بکشتند.
وقت نماز فرا آمد. حسين (ع) گفت: «دست از حرب باز داريد!»
بازداشتند و نماز کردند و باز به حرب مشغول شدند.
و حرب سخت شد و ياران حسين، آنکه مانده بودند، صبر کردند و حرب حسين (ع) رسيد و حسين (ع) پيش اندر آمد. زهير ابن قين پيش حسين (ع) شد و گفت «والله که تو پيش نشوي، تا جان به تن من اندر است!»و پيش حرب رفت و حرب همي کرد، تا کشته شد. پس ياران حسين(ع)، آنکه مانده بودند، گفتند «تا از ما يکي مانده است، گزند به تو نرسد.»
حسين (ع) را آب به چشم اندر آمد و گفت: «جزاکم الله خيرا»
پس ايشان، يک يک، پيش حرب همي شدند و هر که پيش رفتي، گفتي «بدرود باش، يا فرزند پيغامبر!»
حسين (ع) گفت: «تو رفتي و من از پس تو آمدم.»
و همچنين همي کردند، تا هر چه باو وي کس بود از اوليا و شيعت، همه کشته شدند و حسين (ع) بماند با برادران و فرزندان و عم زادگان، پسر جعفر ابن ابي طالب و پسران مسلم ابن عقيل.
حسين (ع)گفت:«اکنون، نوبت من آمد.»
ايشان گفتند: نيکو باشد که ما زنده باشيم، تو پيش حرب شوي؟»
پس نخستين کسي که حمله کرد از اهل بيت او، پسرش بود- علي اکبر. حسين(ع) گفت «يارب، مرا بر اين مصيبت ها صبر ده!» بر پاي خاست. واز تشنگي سست شده بود.
پيادگان گرد حسين (ع) اندر امدند. حسين (ع) به هر حمله اي که بکردي،چند تن را بيفگندي.
عمر ابن سعد گفت: شما هرگز مردي ديده ايد که همه اهل بيت او پيش وي بکشته اند و او را چندين جراحت کردند و چندين سپاه گرد وي اندر آمدند و او از جان نااميد شده، با اين دلمردي(15) که اين مرد است؟»

پي‌نوشت‌ها:
 

1-جنگ
2-فرا رسيد
3-شتاب
4-مرز
5-ابنار، شريک
6-درست، مهيا
7-حلال کردم
8-رها
9- جناح راست و چپ
10- در اطاعت از فرمان
11-سرور جوانان اهل بهشت12- مسيحيان13- از آن سوتر
14- سوي
15- دليري
 

منابع:
ترجمه تفسير طبري، قصه ها به ويرايش جعفر مدرس صادقي نشر مرکز چاپ اول 1372.
نشريه داستان-خردنامه همشهري ، شماره63




 

نسخه چاپی